نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۶

4.4
(28)

سارا با عجله به سمت در می رود و با صدای بلند خطاب به برادر می گوید:

_ نوشابه سیاه بگیریا!

شب بود و برای شام سالاد الویه درست کرده بود.
در را می بندد و به طرف آشپزخانه می رود.

با رهام در انباری نمور و نسبتاً تاریک خانه مشغول پیدا کردن ذغال می شوند.

رهام سطل حلبی بزرگی را بر می دارد و از انبار خارج می شود.
با شنیدن صدای هیسی تنها خبری که به مغزش مخابره میشود،وجود مار است!

جیغ کوتاهی می کشد و خودش را با سرعت به در انبار می رساند.
در همین حین که رهام سطل را انداخته و سمت در می دود.

برخوردش با جسم سفت و سخت باعث درهم رفتن چهره اش می شود.

رهام نگران از او می پرسد:

– چیشد؟به جایی خوردی؟

همانطور که از شدت درد دست روی صورت گذاشته بود پاسخ می دهد:

– مار …مار داشت

رهام لحظه ای فقط شوکه نگاهش می کند.
از ترس مار جیغ زد!
بادی به غبغش می اندازد و لب می زند:

– مار که ترس نداره!

و در پی چشمان متعجب آتوسا،به سمت سطل حلبی می رود.

بلاخره موفق می شوند درآن هوای سرد که سر انگشتانشان را سرخ کرده بود،آتش درست کنند.

سارا با ظرفی پر سیب زمینی های کوچک وارد حیاط می شود.
رو به رهام می گوید:

– تو عمرت یه بار یه کارو درست انجام دادی!

رهام بدون جواب دادن فقط سری به تاسف تکان‌می دهد.

پتو را بیشتر به دور خود می پیچد و به آتش خیره می شود.

با ضربه هایی که به در می خورد زود گفت:

– من باز می کنم!

با گام های بلند به سمت در می رود تا قفل را می کشد، در به طور وحشیانه ای به دیوار می خورد.

پوریا با چشمان به خون نشسته در صورت دخترعمه اش براق می شود:

_ که از دست من فرار می کنی؟!

دستش بالا می آورد تا روی صورت او بنشیند اما فریاد رهام دستش را در همان حالت خشک می کند:

– فقط دستت بهش بخوره!

جمله اش بوی تهدید می دهد.
پوریا با دیدن او پوزخندی می زند و دستش را پایین می آورد.

طعنه می زند:

– یکی باید ضمانت خودتو بکنه!

رهام نزدیک می شود و قبل از اینکه آتوسا را سمت خود بکشد، پوریا فکرش می خواند.

اسلحه را در می آورد.
با گرفتن گردن آتوسا و چسباندنش به خود، اسلحه را روی شقیقه اش می گذارد.

رهام در چند قدمی اش متوقف می شود.

سارا ترسیده به سمت خانه می دود.

از سرکوچه وارد شد و با دیدن در باز خانه و شنیدن سروصداها خودش را به مغازه محسن می رساند.

رو به محسن نفس نفس می گوید:

– زنگ..زنگ بزن سعید

سعید بهادر محله بود.
او خوب بلد بود کسانی مثل پوریا را چطور شکلات پیچ کند!

به دقیقه ای نمی کشد که سعید با شماری از اراذل و اوباش محله فرا می رسد.

مشت به چهارچوب در مغازه می کوبد و با صدای بلند محسن را مخاطب قرار می دهد:

– باز کی شاخش گنده شده بزنم شاخ و با سرش بشکونم؟

سپهر خلاصه ای خیلی کوتاه می گوید و سعید بدون فوت وقت نصف اراذل به طرف دیگر کوچه می فرستد.
بعد اینکه تمامی راه های کوچه بسته می شود، سعید با سپهر و دو نفر دیگر وارد خانه می شوند.

سهراب از دیدن جماعت کرگدنی که وارد خانه می شوند تعجب می کند.

زمزمه می کند:

– اینا دیگه کی ان؟

پوریا به خیالش با داشتن اسلحه قدرت خاصی دارد!

رهام مسیر نگاهش را به جایی پشت سر پوریا ثابت می کند و این نگاه خیره، پوریا را مجاب می کند تا نگاهی به پشت سرش بیاندازد.

با چشمک رهام، منظور را می‌گیرد.

چشم می بندد و سریع لگدی به ساق پای پسرعمه اش می کوبد.
سپهر اسلحه را از دستش چنگ می زند و سعید مشتی به گردن پوریا می کوبد.
دستانش را می‌گیرد و روی زمین می خواباندش.

سعید رو به ناصر داد میزند:

– لنگاشو بپیچ!

ناصر طناب کلفتی از دور گردنش باز می کند و به دور پاهای دراز پوریا می پیچد.

سپهر شماره سلطانی را می گیرد و ناخودآگاه چشمش به پژو پارس نوک مدادی جلوی در می افتد.

این ماشین برایش آشنا بود!

بعد از دادن خبری کوتاه به سلطانی رو به سعید می کند و پچ می زد:

– نوک مدادی دم در

سعید سرش را کمی به راست متمایل می کند تا ماشین را ببیند و رو به او جواب می دهد:

– الان میارمش

چماقش را بر می دارد و آرام به در نزدیک می شود.
به محض رسیدن به در، با شمارش معکوس خودش را به داخل کوچه می اندازد.

کسی در ماشین نبود!

نگاهش از روی ماشین به سمت گروهش که کسی را مانند اسیر می آوردند، سوق می دهد.

نیشخندی زد و گفت:

– چه عجله ایه مرد؟
در خدمت هستیم!

با اخم اضافه می کند:

_ ببریدش داخل

پوریا و سهراب را کنار هم می اندازند تا سلطانی برسد.

سارا آب قندی که تمام ذرات قندش را حل کرده بود به سمت لب آتوسا می برد.
زمزمه می کند:

– بخور رنگ به روت نمونده بخور

آتوسا لیوان را آرام پس می زند و رو به پوریا می گوید:

– نفرینت نمیکنم فقط…فقط بگو من این وسط چه گناهی داشتم؟
چرا زندگی منو خراب کردی؟
مگه..مگه من چیکارت کردم؟

سر پایین می اندازد و نگاه می دزدد.
حرفی برای گفتن ندارد!
سهراب بی حوصله هی به چپ و راست نگاهش را می چرخاند.
گاهی نفس صداداری می کشد و به آسمان خیره می شود.

قطعا باید برای همه کارهایشان حرف می زدند.
از سازمان سیاه که هدفشان فقط جمع کردن ثروت زیاد و فروش آنها به حریص های کانادایی بود.
سازمانی با صد عضو که به بیست تیم پنج نفره تقسیم می شدند.

باید راجع خیلی چیزها اعتراف می کردند.
آنها دیگر مهر سوخته سازمان بودند و حکم مرگشان امضا شده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

چشم امر دیگه؟🤔😂

Fateme
Fateme
9 ماه قبل

واو
سعید چه خوووبههه

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

چشمم
نه بابا عاشق چی خوشم میاد از این با مراما

لیلا ✍️
9 ماه قبل

یا ابالفضل چیشد😱 پوریا خودش با پای خودش اومد توی آتیش! دیگه کارشون تمومه. پارت منظم و قشنگی بود و همه چیز سرِ جای خودش قرار داشت👏👌رفتارهای آتوسا هم منطقی بود فقط من موندم این رهام چرا این‌قدر ماسته😒 خوبه دختر بیچاره به‌خاطر جنابعالی خودش رو انداخت توی هچل، واقعاً که😑

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

اسمش چی چیه؟(رهام رو میگم)
با ریتم آهنگِ آرش😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

میخوام اسمش رو توی گوگل سرچ کنم عکس کاملش رو ببینم الان عادلِ چی بزنم؟😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

گفتم از این بچه ننرهاست آدم قحطی بود نرگس😑

Batool
Batool
9 ماه قبل

واووووووووو براااووووووووو دختر خیییییلی زیبا قشنگ بیییینظیررررررر ا پوریای عوضی گرفتنش راحت شدیممممممم آخخخخخخییییش بزن وبکوبم امشب برطبل عاشقان بکوبم😁🤣🤣🤣 این سعیدو از کجا گرفتی خداییییی 😂😂😂خواهر عجب کیف کردم با این سعید وارازل اوباشا یه پا بروسلیین براخودشون یه نسخشو بفرست محلمون جان من پس قراره از شر این سازمان عجیب مخوف راحتشششیم آییییییییی فقط،این رهام نمیخواد یه کاری کنه حرکتی چیزی حیف دختر به این خوبی لیاقتشو نداره کراش چلاقم 🫤😣عااااااالی بود قشنگم از عالللی هم فراتر پارت زیبا بییینظیر ممرررسی عزیزدلم 🥰🥰🥰🥰🥰🥰

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

فداتم عزیزدلم
آرررررره خلاااااااص اومدم 🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️🕺🕺🕺💃💃💃💃💃💃💃🕺🕺💃💃💃💃💃💃قشنگیش هم اینجاست که یهویی پرید 😂😂😂من سریع برم به استقبالشون
خو یکی بزن بلکه سر عقل بیاد 🤣🤣

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

آااااا راست میگی آخخخخخ پارت بعدی کیییی میرسی که من چقدر دلواپستم 😂😂😂

Tina&Nika
9 ماه قبل

وایی منم شام سالاد الویه درست کردم 😂😂

Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

وایی من قصد ادامه تحصیل دارم 🤣🤣ولی اشپزیم بیسته 😉

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x