رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۷
کل مسیر برگشت به سکوت گذشت
وارد خانه که شدند هرکس مسیر اتاق خودش را پیش گرفت
خواست وارد اتاق ارمیا شود اما ترس اینکه عصبانیتش را بر سر خالی کند مانع شد
لباس هایش را در کمد گذاشت و کمی اتاقش را مرتب کرد
مشخص بود که داشت خودش را سرگرم می کرد تا فکر نکند
فکر اینکه چطور پوریا به خودش اجازه داد تا از او خواستگاری کند !
آن هم به این شکل
اینکه یک روز عمه اش مادرشوهرش شود کابوس وحشتناکی بود
با صدای آیفون خود را به دم در رسانده و تصویر یک خانوم چادری را دید
که بود؟
_ بله؟
زینب _ بله و بلا باز کن درو
بلند خندید
ارمیا با این دختر چه کرده بود ؟!
هنوز دقیقه ای نشد که در خانه کوبیده شد
در را باز کرد
زینب عین تکه ای آتش خودش را داخل خانه انداخت و شروع به غرغر کردن کرد
زینب _ کو این پسره؟ نفهم سر من داد میزنه کجاست داداشت؟
تیپ ننه قزی زینب او را از خنده روی زمین انداخته بود
زینب که فهمید چیزی از او عایدش نمی شود خودش دست به کار شد
پدر و مادرش با سروصدای زینب از اتاق خارج شدند
لحظه ای بعد ارمیا بود که داشت خانه را برای نجات از شلیک دمپایی های زینب طواف می کرد
مادر وارد صحنه شده و زینب را گرفت تا آرام کند
آن حریف زبان زینب نمیشد!
زینب _ بد قواره تو چی فک کردی راجب خودت که سر من داد میزنی ؟
بده به فکرتم !
خاله دارم از حرص میترکم بش میگم کجایی میگه قبرستون ینی کثافت اومدی خودتو به کل محل نشون دادی خواستگارامو پروندی…
ارمیا همانطور با خنده خیره اش بود
ارمیا _ دروغ نگو خواستگاری نداشتی منِ خر اولی ام
زینب هین بلندی کشیده و خودش را از حصار مادرشوهر رها کرد
آنقدر دنبال ارمیا دوید که مجبورش کرد از خانه با همان لباس ها بیرون برود
بعد از اینکه همه رفتند بخوابند او زینب وارد آشپزخانه شدند
سماور را روشن کرده و صندلی رو به روی زینب نشست
_ حرص نخور بابا توام به این کارای ارمیا عادت می کنی
زینب سرش را از روی دستانش برداشت
زینب _ جوری سرم داد زد تمام پنجاه و هشت کیلو گوشت بدنم لرزید
عربده میکشه حالیش نمیشه صدای عین خر میشه فقط دهنش بازه
چه می کرد؟ طرف چه کسی را می گرفت؟
یک طرف رفیقش بود و طرف دیگر برادرش
_ ارمیا شاید بداخلاق و تند باشه شاید گیر الکی بده و به قول خودش غیرتی بشه اما برای همه نیست
زینب حالا سر بالا آورده و خیره اش بود
_ اون فقط واسه کسی اینجوری میکنه که روش حساسه خیلی میخوادش دوسش داره وگرنه برای ترانه ازین کارا نمی کرد
زینب که حالا معلوم بود سخت داشت فکر می کرد با انگشتانش مشغول بازی شد
زینب _ میدونم فقط…دوس ندارم شوهر آیندم عربده کش باشه خیلی سعی داره این خصلتو ازش دور کنم اما نمیشه…بابام چندباری داد و فریاداشو شنیده…اگه یهو مخالف ازدواجمون بشه چی ؟
قطره اشکی که داشت صورت زینب را خیس می کرد پاک کرد
_ نمیشه نگران نباش..پاشو برو تو اتاقم یه چیزی تنت کن شوهر بدبختت تو ماشین یخ زد
از روی صندلی بلند شده و زینب هم سمت اتاقش رفت
چای دم کرده و در کابینت ها به دنبال ماگ های فانتزی خرسی اش بود
به هیچ کس آنهارا نمی دید انقدر که دوسشان داشت اما این کفترهای عاشق استثناء بودند
هردو ماگ را پر چای کرده و با خوراکی های داخل یخچال درون سبدی گذاشت
زینب وارد آشپزخانه شد و با دیدن سبد فقط نگاهش می کرد
ناگهان خود را در آغوشش انداخته و صورتش را بوسه باران کرد
زینب _ تو بهترین خواهر شوهر دنیایی!
از خودش جدایش کرد
_ عزیزم هنوز به سلیطه بازی هام مونده بزار عروسی بگیرین
سبد دستش داده و بعد از رفتن زینب در را پشت سرش بست
تا خودش را روی تخت انداخت به خواب رفت اما گوشی زیر بالشت با صدای بدی خوابش را پراند
بیدار شد و گوشی را از زیر بالشت بیرون کشید
کدام بیشعوری این وقت شب پیام می داد
نوتیف سارا خوابش را به کل پراند
چه موقع برای چت کردن بود ؟
سارا عر میزد و رهام مخالفت می کرد
گریه های کودک در ویس هایش دلش را سوزانده بود
آخر آن بچه چه گناهی داشت ؟
با پیام آخر رهام فقط کپ کرده خیره صفحه موبایل شد
در آن بین سپهر هم فعال شده بود و فرت فرت پیام می داد
ابراز خوشحالی اش از گرفتن محموله بود و تمام خودش را در پیوی رهام پهن کرده بود
ای کاش می توانست به جای رهام به سپهر بگوید دهانت را ببند اما مگر میشد
واقعا قرار بود رهام برود؟
اگر میرفت…
دلش برای اخم هایش
برای موتور و تیپ سیاهش
برای غیرتی شدن هایش
تنگ میشد نه؟
این پسر چگونه انقدر ماهرانه نفوذ کرده بود!
پنج امتیاز برای تو😊 خیلی زیبا بود تموم پاراگرافها به جا نوشته شد، هم طنزش به اندازه بود هم داستان جدیت کافی رو داشت. آتوسا واقعاً خیلی خوبه یه جورایی عین خودمه در عین مهربونی و دلسوز بودن فرصتش پیش بیاد ولولهای میشه برای خودش😂 ارمیا هم خیلی بامزهست🤣 آرمان کو؟ خبری ازش نیست! ولی خودمونیما زینب چهطوری جلوی خونواده ارمیا سرش داد کشید خجالت مجالت حالیش نیست معلوم نیست این ارمیا موذمار چیکارش کرده که دختر مردم حرصی شده.
ممنون عزیزم بابت نظر قشنگت❤
در آینده آتوسا رو در نقش خواهر شوهر مشاهده می کنین که چه میکنه این بازیکن 😂
آرمان خواب بود انگاری اینا بعد از شام اومدن خونه دیگه کسرا و آرمان تو اتاق خوابیدن با بمبم بیدار نمیشن🤣🤣🤣
زینب شخصیت عجیبی داره ازونا که یهو میبینه بعد قهقه زدن زار زار میکنه واینکه خجالت اصن واسش معنی نداره🦦🚬
اینو تو پارتای بعد خودتون بخونین ارمیا زینبو چیکار میکنه 😆
خیلی قشنگ اصلا حرف نداره عزیزدلم ارمیا خیلی باحاله هم غیرتاش هم بامزگیاش وای زینبو یه شیر زنیه واسه خودش خوب آقا ارمیا رو نشوند سرجاش 😅😅فقط چه عجبو آرمان نیومد وسط یکم کرم ریخت باورم نمیشه هم یعنی آتوسا بالاخره داله عاشق رهامم میشه واییییییییییی ای جان 😍😍😍😍😁😁😁😁
فک کن اینا قبل ازدواج اینجوری ان بعد ازدواج چه طوفانی بشه🤣🤣🤣
دوتا آتیش به جون هم افتادن 😂😂😂
بچم خواب بود چه همه دلتنگش شدین خبریه؟ نکنه عاشق آرمان شدین ها؟🤣😁😂
یه کتاب فقط میخ برای سلسله مراتب عاشق شدن اينا 🤣
چه میشود😁😂
این قناریای عاشق ناز میکنم ماهم چیکار کنیم دیگه نازشونو خریداریم😂😂😂
کیلویی ۲۰۰ تومن🤣
خدا قوت نرگس جان.
واقعا طنز رمانت عالیه و من هروقت میخونم روحیه ام عوض میشه و بعضی پارت ها کلی میخندم
مرسی مائده جان ❤😍
همینکه که با رمانم شاد میشین کلی واسم ارزش داره🫂🥺
😂😂😂اولین رمان طنزیه ک واقعا طنزه و ادم میخندهه
فق ارمیا رو بدین مننن دور خونه میچرخن🤣🤣😂😂😂
خسته نباشیی❤❤
اسطوره طنزنویس مدوان=نرگس بانو😂
اتاق فرمان لطفا یه ارمیا بسته بندی کنین
آدرس؟
مرسی قشنگم😍