رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۴۳
به خانه که رسید ساعت هشت شده بود
دوش سرسری گرفته و تا یه ربع به نه تمام کارهایش را انجام داد
رژ صورتی کمرنگی روی لب کشیده و لبانش را روی هم فشرد
بیشتر سمت آینه خم شد
سرش را به چپ و راست چرخاند
خداروشکر ایندفعه قرینه کشیده بود
خط کشیدن هم معضلی بود!
با ورود زینب اخمو به اتاق نگاه از آینه گرفت و به او دوخت:
_ چیشده؟
هنوز زینب دهن باز نکرده بود که ارمیا داخل شد
نگاهی به او انداخت و گفت :
_ همینجوری میخوای بری ؟
باز شروع شد…
نوچی کرد
_ عیبی داره؟
ارمیا _ هم تو عوض کن هم این چلچراغ
کلید را از روی در برداشته قبل از اینکه واکنشی نشان دهند در را بست و قفل کرد
خودش را به در رسانده و دستگیره را تکان داد
_ ارمیا بازش کن
صدای ارمیا کمی گنگ از آن طرف رسید :
_ هروقت لباس عوض کردین بگین باز کنم
چشم از حرص بست و مشت کوبید به در
_ بیام بیرون لهت میکنم بازش کن
فایده نداشت انگار !
کل کمدش را بیرون ریخت
کت و شلوار کرم تیره را برداشته و پوشید
رژش را پاک کرده و خط چشمش را کوتاه تر کرد
_ بریم؟
زینب با گوشی اش عکسی از هردو در آینه گرفته و برای ارمیا فرستاد
صدای قفل در بلند شد
لیوان پر آب را درون دستش فشرده و پشت کمرش پنهان کرد
زینب با کیفش بر ارمیا هجوم برده و به محض کنار رفتنش او لیوان آب را به صورت برادرش پاشید
_ مارو تا کافه دوستت برسون عجله داریم زودباش
بعد هم با ژست مغرورانه ای قدم برداشته و پاکت های هدیه را برداشت
به دم در رسیدند و کفش هایشان را پا کردند
ارمیا به چهارچوب در اتاق تکیه داد و لبخند زد :
_ شما دوتا میاین خونه تشریف میارین
کلافه نگاهش کرد به ساعتش زد
_ داره دیر میشه ها
از خانه بیرون زده و وارد حیاط شدند
متاسفانه در ماشین قفل بود و باید منتظر شازده می ماندند
کمی در حیاط نسبتا بزرگشان قدم زد
از باغچه کوچک و پرگل کنج حیاط جز چهار سیخ خشک چیزی باقی نمانده بود
با یاد آوری خاطراتش لبخندی زد
این باغچه برای او قبرستان ماهی هایش بود
هرسال که ماهی قرمزش میمرد با آرمان مراسم تشییع و تدفین اجرا می کردند
حتی ارمیا هم در این مراسمات با کندن قبر کوچک و تهیه سنگ قبر مشارکت می کرد
چقدر تباه بودند !
خنده کوتاهی کرد
کاش همیشه درآن کودکی باقی می ماندند
بعد از کلی گریه برای ماهی مرده همراه برادرانش به سوپری سرکوچه رفته و یخمک می خوردند
با صدای باز شدن در ، وسایلش را داخل ماشین گذاشته و در بزرگ حیاط را باز کرد
ارمیا ماشین را که از حیاط خارج کرد
در را بسته و درون ماشین نشست
آنهارا به کافه دوستش نبرد اما به کافه ای که خیلی قشنگ تر بود برد
از ماشین پیاده شد و رفت طرف راننده
به شیشه زد و خواست شیشه را پایین بکشد
ارمیا دستی به معنای( چی میخوای؟) تکان داد
اشاره کرد شیشه را پایین بکشد و گفت:
_ بکش پایین کارت دارم
با پایین کشیدن شیشه دستش را به گونه اش رسانده و محکم کشیدش
سرش را داخل برده و همان قسمت لپش را بوسید
ارمیا از درد اخم کرد و دست روی گونه اش گذاشت
_ بیای دنبالمون دیکتاتور
لبخندی زده و از ماشین دور شد
با زینب وارد کافه شدند
خیلی قشنگ بود !
کافه اش برخلاف خیلی از کافه های شهر اصلا تم تیره و دلگیری نداشت
میزها سنگی و دایره ای با رنگ کرم و رگه های قهوه ای بود
برخورد پاشنه های کفشش به سرامیک های سفید کافه صدا ایجاد می کرد اما نه به اندازه ای که کل کافه به سمتش برگردند
صندلی های قهوه ای را عقب کشیده و نشستند
شماره عاطفه را گرفت و بعد از سه بوق جواب داد :
_ جانم دخترخاله؟
_سلام خانوم ببر بدوز چطوری؟
عاطفه _ اِی دیگه میگذره ایام
_ یه آدرس واست میفرستم زودبیا خب
غر زد:
_ یه روز بیکارم میخوام بخوابم
_ گمشو بینم پاشو بیا فرستادم واست
عاطفه _ اوووو خیلی دوره
_ عاطفه
عاطفه _ حالا واستا فکرامو بکنم شاید سعادت نصیبت شد
و قطع کرد
دختره پرو !
زینب گوشی اش را خاموش کرده و روی میز گذاشت :
_ چیشد؟ چی گفت؟
_ میاد
دست زیر چانه اش گذاشته و به مردم عاشق خیره شد
به زوجی که با ذوق بهم خیره شده بودند
ینی میشد…
نوچ نه باید این افکار را از خودش دور می کرد
هرچه کمتر فکر می کرد بهتر بود
یکساعتی گذشت و عاطفه سلانه سلانه وارد کافه شد
کیفش را روی میز کوبید و دست به سینه نشست
خندید و گفت :
_ ببخشید که میخواستم سوپرایزت کنم
عاطفه نگاه اخم دارش از او به پاکت های رنگی دوخت و متفکرانه به آنها زل زد :
_ امروز چندمه؟
امیدی نبود که حتی با گفتن تاریخ هم چیزی بفهمد
_ نخود مغز تولدته!
عاطفه انگشت به دهان کمی خیره به او شد و بعد هینی کشید که ملت را همه متوجه آنها کرد
زینب از پشت سر آرام آرام نزدیک میز شده و همینکه به عاطفه رسید آهنگ Happy birthday پخش شد
در کمال شیک بودن تولد را برگزار کردند اما آنجور که باید خوش نگذشت
کیک را برداشته به پارک رفتند
بچه ها دورشان جمع شده و دست می زدند
با فوت کیک صدای جیغ و دست ها بالا رفت
کیک را بین خودشان و بچه ها تقسیم کرده و عکس یادگاری گرفتند
اکثر بچه ها ، بچه های کار بودند و از گل های دستشان پیدا بود
اشاره به دختری که گل نرگس داشت کرد :
_ چند میفروشی؟
دخترک لبخندی زده و گفت :
_ دونه ای سه تومنه خاله
ده شاخه خرید
عاطفه و زینب مسابقه فال گیری گذاشته بودند و تند تند فال می خریدند
تمام گل هارا خریدند و وسایلشان را جمع کردند
مرسییییی قلبم خیلی قشنگ بود انگار خودمو وسط جشن تولد بود باشون جشن میگرفتم به منم خیلی خوش گذشت خصوصا تو پارک😍😍🤣🤣🤣
ارمیا هم ظالم دیکتاتوری ولله من اگه بودم بمیره هم عوض نمیکنم نکه دوست دارم اون لباسو بپوشم به خاطر اینکه لج کنم باش از حکمرانی داداشا متنفرمممم اگه پدرم میگفت عوض کن یکم کلکل میکردم بعد عوض میکردم اما اگه دادشم که حتی اصلا گوش نمیدام به حرفش چه برسه به انجام دادنش😅😅😅
یک دنیا ممنون 🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
من خودمم اون وسط تصور میکردم عین فیلم بردار😂😂😂
استاتوس هم به حرف نمیکنه خیلی ولی چون عجله داشت مجبور شد😂
کی به حرف داداششه؟هیشکی🤣
😁😁😁 آره منم مطمئنم بودم آتوسا وحرف شنوی دو موضوع متضاد محال 😅
خسته نباشی
پارت زیبایی بود.
ارمیا هم شیطونه ها
ممنون گلم😍🥰
نه بابا اون ظالم همه چیز بهش میخوره جز شیطون😆
واااایییی عالی بود هووو جوننن🤣❤️❤️🤩🤩🤩
وقتی میگی هوو حس پری بودن بم دست میده🤣🤣🤣🤣🤣
ممنون عزیزممم😍❤
میخوای از این به بعد پری صدات کنم🤣؟
ای بابا ای بابا حالا اصرار میکنی فرشته صدام کن☺
چشم هوووی فرشته ی من🤩❤️🐣😝
این ارمیا چهقدر زهرماره اَه😑 منم مثل آتی از مردن ماهیها ناراحت میشدم، واسه همین از یه جایی به بعد دیگه عیدها ماهی قرمز نمیخریدیم.
مثلا میخواد بزرگ بودنشو به رخ بکشه
من خودم دقیقا همین کار آتوسا رو انجام میدادم مراسم تدفین داشتم😂😂😂
ماعم هرسال قصد داریم نخریم اما می خریم🤣🐟
بیا ایتا😍
ارمیا چقد شبیه داداشمه همونقدر رومخ!😂😂
خسته نباشی💙
اونم اسمش ارمیاس؟😂
ممنون گلم😍❤
😂نه.. اخلاقاشون عینه همه
پس خدا صبرت بده😂
ارمیا دوتا چک بخوره ادم میشه به جان خودم😑🔪😂
خسته نباشی نرگسی❤❤
تدارکات رو اتاق فرمان داره از طرف ماعم چهارتا بزن😂😂😂
ممنون قشنگ❤