رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۵۸
ساعت پنج صبح بود، از فرط خوشحالی مگر خوابش می برد؟!
خاله سریع سماور را بالا زد و سفره صبحانه را پهن کرد.
سپهر داخل حیاط ماشین را می شست و رهام انقدر غلت زده بود که به اپن آشپزخانه رسیده بود.
سارا خمیازه کشید، کش و قوسی به بدن گرفته اش داد.
هنوز با دوسال زندگی در خانه خاله به خوابیدن روی زمین عادت نکرده بود!
آتوسا را که به پهلوی چپ خوابیده بود، محکم تکان داد!
صدا زد:
– آتی…آتوسا…خانوم نمی دونم چی چی پاشو که قراره بشتابی سمت اهل بیتت
تا این جمله را شنید با قیافه ای که مثلا خواب بوده، بیدار شد.
سارا شال سرش انداخت و لب زد:
– صبحت مانا مادمازل!
پاشو که ننه قمر باز عدسی بار گذاشته
تشک و ملافه هارا جمع کردند و از اتاق خارج شدند.
او وارد سرویس شد برای شستن دست و صورتش، سارا هم رفت برای کمک به خاله اش.
بالشتی برداشت و محکم به عضلات سفت رهام کوبید.
یکبار
دوبار
سه بار
نخیر!
جیغ زد:
– پاشو دیگه!
در همین حین سپهر وارد خانه شد و با دیدن رهام خوابیده کف هال لبخندی زد.
آرام رو به سارا پچ زد:
– بیا اینور
خبیث اضافه می کند:
– میخوام شکمشو صاف کنم!
قدمی عقب رفت و تا خاله خواست بگوید نکن او دیگر جسم رهام را مستفیض کرده بود.
با درد نیم خیز شد و نالید:
– الهی لقد لقد بشی سِپَر الهی بمیری گودزیلا با اون لنگات
پا نیست که عینهو قبر نوزاده!
سپهر بی توجه به القابی که به او نسبت می داد، ظرف های عدسی را از روی اپن بر می دارد و سمت سفره می رود.
از سرویس خارج می شود و با دستمالی صورتش را خشک می کند.
چیزی نمی گذرد که همگی بر سر سفره می نشینند و بعد همهمه رفتن می شود.
رهام لباس های سپهر را پرو می کند اما او لباس های خودش را که شسته شده بود تن می کند.
با بوق زدن های سپهر، هردو به حیاط می روند.
خاله از زیر قرآن ردشان می کند و سارا کاسه سفالی پر آب و پرگل رز را پشت ماشین می ریزد.
داشت بعد چند وقت به دیدار خانواده اش می رفت؟
چون صندلی شاگرد پر بود، این شد که هردو در صندلی های عقب نشستند.
سپهر از نقشه خبر داشت برای همین هدفون کش رفته از سارا را روی گوش هایش گذاشت.
رهام آرام با هزار استرس می گوید:
– ببخشید آتوسا..خانوم
توجه آتوسا به او جلب میشود.
جواب می دهد:
– بله؟
زبان روی لب می کشد و آب دهان قورت می دهد.
لب می زند:
– راستش چند وقته میخواستم …میخواستم واسه یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
قند بود که در دل آتوسا سابیده می شد!
عجولانه می گوید:
– بفرمایید!
رهام با نگاهی به جاده، نفسی می کشد بلکه این سنگینی از روی قلبش برداشته شود!
بدون نگاه طوطی وار گفت:
– ببین آتوسا خانوم من چند وقته یه چی عین غده بیخ گلومو گرفته هی میخوام بگم هی نمیشه ولی میگم خودمو خلاص کنم شد که شد مبارک باشه نشد هم خوشبخت بشین
تازه نگاهش به آتوسای متعجب می افتد.
لب پایین به داخل دهان می کشد و انگشت اشاره را جمع می کند.
ادامه می دهد:
– چند وقته این قلبم بد مریضه
یه چی میخواد زبون بسته نمی تونه حرف بزنه
لا کردار چشش به شما میافته خفه میشه
عرق از پیشانی از سر ریز می شود ولی تعلل نمیکند.
بی معطلی می گوید:
– پیش شما گیره!
چشم بهتون میافته…هر چی بگین اشکالی نداره بلاخره به خاطر من این همه بلا سرتون اومد دوای قلب مریضمم نشین اشکالی نداره
حق دارین دیگه
اگرم…اگرم منت گذاشتین تاج روی سر شدین تا آخر عمر…آتوسا خانوم من شمارو میخوام!
همین یک جمله کافی بود تا آن وزنه سنگین برداشته شود و نگاه خیره آتوسا تا دقایقی روی او ثابت بماند.
بحث را عوض می کند:
– دانیال خوبه؟
آتوسا لب تر و گنگ پاسخ می دهد:
– سلام می رسونن
با تحلیل جمله اش لب می گزد.
تازه می فهمد چه گفته و آرام می خندد.
اگر سوتی نمی داد میمرد؟
رهام با همان نیش باز می گوید:
– سلام مارو بهش برسونین
بیشتر خنده اش می گیرد!
رهام – حالا بگین با باباتون صحبت کنم یا نه؟
خنده از لبانش رخت بر می بندد.
جدی به نقطه نامعلومی خیره می شود.
با شکستن قولنج انگشتانش زمزمه می کند:
– سکوت علامت رضاست دیگه؟
سپهر از آینه نگاهی به عقب می اندازد.
هدفون را از روی گوشش کنار می زند و خطاب به آتوسا می پرسد:
– زن داداش این جلوتر یه رستوران داره غذاهاش حرف نداره اگه اشکالی نداره بریم ناهار بخوریم؟
آتوسا با خجالت زمزمه می کند:
– نه چه اشکالی!
گرچه لقمه های محبت رهام را قبول نکرد اما زیر نگاه خیره اش غذا خوردن عجیب خنده دار بود.
دیگه بهت گفتم چقدر زیبا و منظم نوشتی😍 خوبه که رهام یه حرکتی زد😁
ای بابا عزیزم دریای لطفت سمت من روانه😂❤
دیگه به رهام یه تکونی دادم تکونااااااا🤣🤣🤣🤣
یه تنه به جای همه اشکالاتت رو میگم نکات منفی مثبت، غمت نباشه خواهرم😍
تو برایم همه ای من برایت همه ام
چرت گفتم 😂😂😂
ممنون خواهرقشنگوم❤
علائم نگارشی رو خیلی بهتر از قبل رعایت میکنی🙂 فقط اون اول چرا گفتی سماور را بالا زد؟! متوجه نشدم! سِیر داستانت خوبه نه کنده نه سریع👌
باورکن هرجا علامت نگارشی میزارم یاد تو میافتم🤣
ینی سماور را روشن کرد
نظرت خیلی واسم با ارزش می باشد😎
وااهااااییی فقط منم که به اعتراف رهام قلبم یه جوری شد
چه باحال بودددد
خیلی مشتی و پرطرفدار طور بود
عالی مینویسی نرگسی
راجب رمان کاوه هم
چون از اول نتونستم بخونمش الان نمیفهمم داستان از چه قراره بخاطر همین کامنت نمیزارم
کامل که شد میشینم از اول میخونم حتمااا
رمان کاوه رو بنظرم از همین نصفه بخون چون نخونی یه عالمه پارته که رو سرت آوار میشه🤣🤣🤣
تمام این اعترافات زاده ذهن نویسنده اس ینی اگه اون یار گمگشته ام بهم اینجوری اعتراف نکنه میکشمششششش
ممنون که خوندی عزیزمممم😍😍😍😍😍
تیکه تیکه ش کن سوراخ سوراخش کن اگه نگفت 🤣🤣🤣
واقعا عالی نوشتید.. منظم بودن متن ها، استفاده کردن از کلمات ماهواره ای و امروزی و کلمات خاص به داستان و رمان تازه گی بخشیده و مخاطب و خواننده رو خسته نمیکنه… موفق باشید
ممنونم از نظرتون🙏🏻
کلمات ماهواره ای؟ نشنیده بودم!
ممنون لطف دارید
سلام سلام خوشکلا دلتنگم نشدین ازدیروز خبری ازم نیست 😁😄
دیروز پی ویتو ترکوندم تو غیبت صغری بودی
تو پی وی جواب دادم داشتن ازم بیگاری میکشیدن اونم چه بیگاری کمری برام نموند😅😅
آااااااااا پس بالاخره کراشم گفت به مولا که گفت اونم چه گفتنی 😍😍😍😍😍چقدر زیبا اعتراف کرد چقدر قشنگ اصلا واییییییییییی خیلی قشنگ بود بینظیر محشرررر آخخخخ تو پوست خودم نمیگنجم خیییلی خوشحالم پس پس گردنی که زدی خوب جواببببب داد ااااااا مررررسی نرگسسسسس خسسته نباشی دلاور جانم 🥰🥰🥰🥰
نگفت نگفت وقتی گفت دیگه گفتتتتت🤣🤣🤣🤣
یجوری گفت حسودیم شد میخواستم هووی آتوسا شم😂😂😂
پس گردنیم ضربه مغزی بود🤣🤣🤣
ممنون قشنگم😍❤
اره چه کرد رهامم
😂😂😂😂