نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت 18

4.2
(27)

همانطور که سرش روی شانه عاطفه بود به خواب رفته بود
نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدا و تکان های عاطفه بیدار شد

از ماشین پیاده شد
کمی هوا سرد بود
دستانش را زیر بغل جم کرده بود
پسرها چادر هارا باز کردند و دخترها وسایل را درآوردند

او و عاطفه و ریحانه و دوستانش و دخترانی که تازه با آنها آشنا شده بود در یک چادر
پسرها هم در چادر های خودشان

زینب _ خب حالا معرفی میکنم همرو مثه اینکه روزه سکوت گرفتین

به دختری که چشم ابرو مشکی بود و قیافه کودکانه ای داشت اشاره کرد

زینب _ ایشون هستی خانم دخترعمه من که آوازه عاشقی شون با همین علیرام تو چادر بغلی گوش فلکو کر کرده

هستی شالش را روی صورتش انداخت که مثلا خجالت کشیده

زینب به دختری که از همان برخورد اول به دلش ننشست اشاره کرد
چشم ابروی رنگ کرده
مژه های مصنوعی و ناخن های مصنوعی
گونه هایش هم که انگار توپ پینگ پونگ داشت

زینب _ ایشون مژگان خانوم هستن بازیگر تئاتر

بعد به دختری دیگر که کنارش نشسته بود اشاره کرد
موهایش فرفری و قهوه ای بود
ابروهایش هم قهوه ای و کشیده
چهره قشنگی داشت

زینب _ این آنشرلی هم دخترخاله منه که فوق العاده رومخ و تو از بین بردن اعصاب مهارت داره معرفی میکنم کوکب خانم

دختر مو فرفری بسته دستمال کاغذی را سمت زینب پرتاب کرد

زینب _ نه شوخی کردم ایشون ستاره خانوم هستن ستاره فامیل ما

بعد همه خودشان را معرفی کردند و شروع کردند به خوردن

چند دقیقه ای از بگو بخند و بخور بخور گذشت که فریاد پسر ها بلند شد
آماده شدند با کوله های سبک به گروه پسرا پیوستند

رهام را از بین پسر ها دید که گوشی اش سرگرم بود

اول از همه باید رمز را می فهمید

رهام گوشی را خاموش کرده و در جیبش گذاشت

ریحانه را پیدا کرد و با او همراه شد
با ریحانه بهتر می‌توانست نزدیک شود
از تپه بالا رفتند
همانطور تپه تپه تا کوه بزرگی که بالا رفتن از آن نفس گیر بود

از تپه ها عبور کردند و چند عکسی هم گرفتند

همه یا زوجی می‌رفتند یا چند نفره

هستی و علیرام باهم رفتند
مژگان هم که همراه نامزدش حسام
ستاره و برادرش سپنتا
زینب و پسرعموی هشت ساله اش سینا
فاطمه و برادرش فرهاد
المیرا و خواهرش پریا
یگانه هم که با دختر عمویش طهورا و پسرعموهای دوقلویش مبین و متین

فقط ماند چند نفر

علی که اصلا رابطه خوبی با رهام نداشت جلوتر رفت و آرمان و کسرا و ارمیا به دنبالش
فقط ماندند زهره و ریحانه و رهام و عاطفه و خودش

رهام بی توجه به آنان بالا رفت و آنها هم پشت سرش

کم کم گروه های چند نفره تکه تکه میشد وهرکس یک راهی میرفت

سه ساعتی طول کشید تا به جایی برسند که سطح همواری داشت و قابل نشستن بود

دخترها نشستند که رهام کلافه سمتشان برگشت

رهام _ چرا نشستین باز ؟

ریحانه _ باز ؟ بابا آدمیم ها ربات که نیستیم خسته میشیم خب

رهام نچی کرد و چشمانش را محکم باز و بست کرد

رهام _ من دیگه نمیتونم بقیه راهو خودتون بیاین

ریحانه _ باشه

رهام رفت و آنها هم کمی به منظره رو به رو خیره شدند

کنار هم قرار گرفتند پاهایشان را بالا آوردند و عکس گرفتند

عاطفه که داشت زانویش را ماساژ میداد انگار چیزی یادش آمد ذوق کرد

عاطفه _ راستی اون پیرزنه بود خرازیه

_ خب ؟

عاطفه _ مامانم دیروز تو خیابون دیدتش دیگه باهم احوال پرسی کردن بعد خیلی به من سلام رسونده

ریحانه خنده ای کرد

ریحانه _ زنه نمیدونه چه عجوزه ای رو پسندیده

عاطفه دستش را رساند به ریحانه و موهایش را از زیر شال کشید

ریحانه _ آی روانی موهام

عاطفه چشمی نازک کرد و به افق خیره شد

عاطفه _ حقته عجوزه

_ خب حالا بقیشو بگو

عاطفه _ این علیه خاک انداز اونجا بوده زنه چیزی نگفته

زهره _ عقب افتادیما پاشین بریم

بلند شدند و بعد از یک ساعت به بالای کوه رسیدند

با اینکه نور آفتاب صاف تابیده بود اما دستانش یخ بود
زیر انداز پهن کرده بودند
ارمیا و علی آتش درست میکردند برای چای آتیشی

رهام دراز کشیده روی‌ زیر انداز خوابیده بود و گوشی و کوله اش کنارش انداخته
پتو های مسافرتی را روی پاهایشان انداختند و گرد شدند دورهم
حلقه تشکیل داده بود
چای آتیشی را داخل لیوان های یه بار مصرف ریختند و بعضی هاهم از فلاسک چای خوردند

فاصله چندانی با رهام نداشت

چشمانش را تیز کرد روی حرکات انگشت رهام

_ یک…دو..چهار..هشت

انگشت عاطفه در پهلویش فرو رفت
عاطفه _ چی زیر لبی بلغور میکنی ؟

_ ها؟ هیچی

چایش را یواش یواش خورد و چند نفر رفتند بر عکس گرفتند

از جایی که بساط کرده بودند کمی دور شد چون تکه زیبایی چشمش را گرفته بود

کمی پایین رفت از کوه تا روی سنگ بزرگ بنشیند

صدای آهنگی شنید اما توجهی نکرد باید سریعتر عکسش را می‌گرفت و میرفت

چند عکسی از منظره و خودش گرفت
صدای آهنگ نزدیک شد
برگشت و نگاهی کوتاه و گذرا انداخت و بی توجه گره های هنذفری اش را باز کرد

هنذفری به گوشی وصل کرد و گوشی را در جیبش گذاشت

نگاهی به رو به رویش کرد

_ از کجا اومدم پایین؟

کمی جلوتر رفت و شروع کرد به بالا رفتن
زیر پایش لغزید و سر خورد
جیغی کشید
انگشتانش را در خاک فرو میکرد اما همینطور پایین میرفت

جیغی دیگر کشید
بلاخره دستش به جایی بند شد
اما معلق در هوا …

وضعیتش بد ترسی به دلش انداخته بود
می‌ترسید جیغ بزند و بیافتند
چشمانش را بسته بود و فقط خدا را صدا میزد
صدای بچه هارا می شنید که به دنبالش می گشتند

همانطور که اشک میریخت ناگهان مچ دستش به بالا کشیده شد و روی سنگ ها افتاد
خراشی روی دستش کشیده شده بود که بشدت میسوخت

سربلند کرد
مرد کنارش هم روی زمین افتاده بود
به دستی که زیر سرش بود خیره شد
سر مرد سمتش برگشت

_ رهام!

همهمه بچه ها از بالای کوه باعث شد خودش را جم و جور کند

ارمیا پایین آمد و کمکش کرد بلند شود

بالا رفتند و گوشه ای نشست
رهام از کیفش پانسمان و…درآورد و کنارش نشست

جالب بود که ارمیا واکنشی نشان نمی‌داد

رهام _ پاتو تکون نده

_ درد داره

رهام _ منم میدونم درد داره دارم میگم تکون نده

ریحانه آب قندی دستش بود و فقط هم میزد
صدای قاشق آزارش داد
در کمال تعجب ریحانه آب قند را تا ته خورد !

عاطفه ضربه به سر ریحانه زد

عاطفه _ مریض اینه ها

ریحانه _ وای من تحمل دیدن خون ندارم

عاطفه _ پرستار مملکتو نگا

ریحانه _ برو آب قند واسم بیار

عاطفه _ بیا برو ماشین تا غش نکردی برو

حواسش را به رهامی را که با دقت داشت پانسمان میکرد

نگاهش به دستبند درون دستش افتاد

این ست همان دستبندی بود که در خانه پیدا کرده بود !

رهام دستش را پانسمان کرد و رفت
کم کم جمع کردند و بعد یک عکس دسته جمعی همگی به سمت چادر ها رفتند

هرچه به شب نزدیک تر میشدیم هوا سرد تر میشد

صدای زوزه گرگ می آمد و صداهای دیگر

باهم مشغول صحبت بودند که صدای آرمان از بیرون چادر آمد

آرمان _ دخترا اگه بیدارین بیاین جرات حقیقت اگه خوابین که هیچی

زینب _ الان میایم

_ تازه گرم شدیم

هستی _ وای من دارم قندیل میبندم چادر اونا جلوش بازه خیلی سرده

زینب _ گیگیگیگی شما نمیدونین چادر پسرا چه خبره که

_ چه خبره ؟

زینب _ شکم پرستا یه اندازه یه ماه آشغال پاشغال آوردن

مژگان _ خب مگه ما آشغال خوریم؟

زینب _ درباره تو مطمئنم که هستی

مژگان چشمانش را مانند مهتابی نیم سوز حرکت داد و رو برگرداند

همگی وارد چادر پسرا شدند
حلقه‌ای نشستند و بطری نوشابه جلوی علی بود

علی _ زود بشینین میخوام بچرخونم

دخترها چا گیر شدند و خودش وسط یگانه و ستاره نشست

علی _ قانون بازی فرق داره ینی هر کی یه جرات حقیقت مینویسه تو این برگه هایی که آرمان میده بعدشم میندازه تو این ظرف

آرمان که محکم سرجایش نشسته بود و به جلو خیره شده بود
علی مشتی بهش زد

علی _ آرمان !

آرمان _ چرا همش من ؟ دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکنی نه ؟

علی _ آرمان

آرمان بلند شد و بعد از لگدی محکم به علی کاغذهایی به دخترا داد

آرمان _ سوسول بازی در نیاری هیجانی بنویسین

_ خودت چی نوشتی؟

آرمان _ به تو چه فضول خان خودت خلاق باش بنویس

کاغذها را تا کرده و داخل ظرف انداختند

علی بطری را چرخاند

افتاد به علیرام و مژگان

مژگان _ حقیقت

علیرام کاغذی برداشت و بازش کرد

علیرام _ بهترین پیشنهادی که در طول زندگی بهت شده ؟

آرمان _ چه لوس! دخترا کدومتون نوشتین؟

_ چرا انگشتت رو به ماست شاید از پسرا باشه ؟

علی _ حالا یه دیقه خفه شین بزارین بگه

مژگان _ سه ماه پیش کارگردانمون بهت پیشنهاد یه کار داد و گف باید برم ویلاش تا کارشو بهم توضیح بده منم رفتم و دیدم شاهین بااون کت و شلوار طلاییش کنار مرسدس بنز مشکیش ایستاده و با عشق نگاهم میکنه

به اینجا که رسید همه سر هایشان را ماساژ می‌دادند و خمیازه می کشیدند

مژگان _ بعد نزدیکم شد و گفت میخوام کاخ رویاهاتو برات بسازم پرنسس من

آرمان رفت پشت علی تا خنده اش را نبینند

زینب سرخ از خنده بود

مژگان _ و اون شد بهترین پیشنهاد زندگی من …اما من خیلی بیزی ام و خب قبول نکردم فقط گفتم بهش فکر میکنم

زینب _ احیانا ایشون همون حمیدرضا نیس که یه موتور در به داغون داره و پیک موتوریه و فشن میزنه نیس؟

مژگان چشمانش را با حرص بست و بطری خالی کنارش را سمت زینب پرتاب کرد

شلیک خنده به هوا رفت و انگار همگی منتظر فرصتی بودند تا منفجر شوند

زینب _ ولی خوشم اومد که تعمیرگاهو به ویلا تشبیه کردی

علی حواس همه را جمع کرد برای چرخش دوباره بطری

نگاهش چرخید به عقب و…

گوشی رهام‌ بود که بد چشمک میزد

یلداتون مبارک😁🍉

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges banoo

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی نرگس جان.
یلدا شما هم مبارک❤️

لیلا ✍️
1 سال قبل

امیدوارم زمستونتون شاد و گرم باشه، گرم منظورم گرما نیستااا😂 خیلی قشنگ نوشتی نرگس‌جان، مخصوصاً توصیفات چهره‌ات😉

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 سال قبل

یه پارت خوشگل فرستادم از راه دور همین ازم برمیاد با آرزوی سلامتی و موفقیت🥰🌹

Fateme
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم
یلدای شمام مبارکک

saeid ..
1 سال قبل

پارت خیلی قشنگی بود
واقعا پر از حس خوب بود👌
آفرین دختر،خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x