نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانتpart4

4.4
(22)

سبزی هارا پاک کردند و پیاز هارا هم خرد
ظرف هارا برداشتند و از پله ها پایین آمدند
علی و آرمان دیگ را روی اجاق گذاشتند و زیرش ام روشن کردند
خاله و مادرش هرچه نیاز بود را پایین آوردند
همه چیز روی تخت چیده شده بود
سبد های سبزی
ظرف بزرگ پیاز
نعنا و حبوبات
رشته های آش و…
با عاطفه زیر انداز آوردند و در حیاط پهن کردند
خاله پیک نیک را روشن کرد برای درست کردن پیاز داغ
آرمان _ یه قوطی نیس؟
علی _ برو از پای گلدون بیار
آرمان قوطی نوشابه را آورد و نشست
قوطی را وسط گذاشت
آرمان _ سرش به هرکی افتاد میپرسه
چرخید
دور اول به عاطفه و آرمان افتاد
عاطفه _ خب آقا آرمان کدوم یکی از دوس دختراتو بیشتر تو دوس داری ؟
آرام پرسید تا صدایش به مادر و خاله نرسد
آرمان آرنجش را روی پایش گذاشت و دست زیر چانه زد
_ زودباش بگو دیگه
آرمان _ از خدا که پنهون نیس از شماهم پنهون نباشه این آخریه از بقیه بهتره

عاطفه _ خب معرفی کن
آرمان _ این شد دوتا
عاطفه _ یه سوال نه بیشتر بپرسیم نمیشه یکی
آرمان _ آقا نه قانونو بهم نزن
علی با تعجب خیره اشان شد
علی _ حالا انگار قرار نیس دوباره بهم بیافتن !
آرمان _ راس میگه بعدی بپرس
عاطفه_ باشه
دور دوم به آرمان و علی افتاد
آرمان _ عین آبجیت سوالای حاشیه دار نپرس فقط
علی _ تو باید بپرسی احمق
آرمان _هااا! خب علی آقای گل بلندشو قشنگ بشین عین گراز پهن کردی خودتو
علی نوچی کرد و با اکراه از حالت درازکش به نشسته درآمد
علی _ خب بگو
آرمان _ اون دختره رو چیکار کردی ؟
علی _ کدوم؟
آرمان _ کدوم! مگه چندتان؟
علی _ نه خب میگم کیو میگی ؟
آرمان _ همون دیگه
علی کمی فکر کرد و انگار فهمید منظور آرمان کیست
علی _ ها اون دختره هیچی رفتم خواستگاریش قبول نکرد مریض بود بی‌شعور
آرمان _ تو معلوم نی چی گفتی
_ چی میگین شماها؟
علی _ یه دختره ای بود بعد این عاشق من شده بود به حدی که آوند در خونمون با مامانم گفت ما رفتیم خواستگاری دختره آن مثلا خوب بود بعدش جواب منفی داد خودمم نفهمیدم چش بود
با آهان عاطفه سمتش برگشت
عاطفه _ چیزو میگه ..تینا همون که سرخیابون یه بار نشونت دادم
دور سوم افتاد به عاطفه و علی
عاطفه _ اعتراف کن بدترین کاری که کردیو؟
علی _ تو میخوای آتو بگیری؟
عاطفه _ بگو دیگه
علی _ میگم به کسی نگین یه بار یه دختره رو سوار کردم بعد رسوندمش به آدرسی که داد گفت پاش خیلی درد داره فقط خواست وسایلشو بیارم بعد که بردم وسایلشو همون دم در گذاشتم خواستم بیام بیرون دختره منو کشید تو درم قفل کرد یکم درگیر شدیم اما کلیدو گرفتم خودمو از خونه انداختم بیرون
آرمان _ کی بوده؟
علی _ سه سال پیش
آرمان _ چه دخترای بی‌شعوری گیرت میاد
علی _ شانس نداریم
دور چهارم هم فک میکرد به او نمی افتد و با گوشی اش سرگرم بود
اما افتاد
به خودش و آرمان
_ تنوع به خرج بدم جرات
آرمان _ یکی از عروسکات
_ نهههه
آرمان _ آرههه
_ نه آرمان نمیدم
آرمان _ چرا آتوسا میدی
جدی بود اما آرمان با نیشخندی سعی در اثبات حرف خودش داشت
_ دستت بخوره به بابا میگم
آرمان _ تو که به مامان گفتی ب باباهم بگو
_ نه یه جرات دیگه بده
علی چیزی در گوش آرمان گفت و بعد هر دو با شیطنت خندیدند
عاطفه _ بهت تسلیت میگم آتوسا خدا رحمتت کنه عزیزم دختر خوبی نبودی ولی حلالت کردم
آرمان _ پا میشی
_ خب؟
آرمان _ میری پیش مامان
_ خب؟
آرمان _ میگی عاشق شدی اونم کی؟ ارسلان

و قهقه خندیدند
با قیافه پوکر فیسی خیره شان شد
این چه جراتی بود دیگر ؟!

حالا ارسلان که بود؟
پسر عموی مادرش که همگی معتقد بودند فردی فاقد مغز و احساسات و همچنین چشم میباشد در گاهی اوقات برای تفریح به زندان ها سری میزد و اتراق میکند

_ مامانم باور کرد !
آرمان _ اگه انجام ندی باید عروسک بدی

در دلش آرمان و علی را نفرین میکرد
_ باشه
آرمان _ عاطفه تو پاشو برو فیلم بگیر
بلند شد و رفتند طبقه بالا
عاطفه از پشت دیوار شروع ب فیلم برداری کرد
وارد آشپزخانه شد
_ مامان کمک‌نمیخوای؟
نشست کنار مادرش که داشت کیک درست میکرد
مامان _ پودر نارگیلو بده
_ بفرما..مامان حالا که کسی نیس میخواستم یه چیزی بهت بگم
مامان _ اول یکم شیر خالی کن بعد بگو
پاکت شیر را کمی کج کرد و ریخت داخل ظرف
_ هر دختری یه روزی از خونه مامان بابا میره و میشه کل دنیای یه نفر دیگه … یه احساسیه چند وقته تو دلمه
مامان _ قاشقو بده
قاشق را داد
_ چند وقته میخوام حرف بزنم نمیشه من نمیدونم شما قبولش دارین یا نه اما من دوسش دارم
مامان _ چی میگی؟
_ میگم من یکیو دوس دارم
مادر توقف کرد
مامان _ خب ؟
_ همین دیگه گفتم بدونین اومد خواستگاری در جریان باشین
مامان _ کیه؟
_ آشناس
مامان _ خب کیه؟
_ میشناسین
مادر قاشق دستش را پرت کرد
کمی فاصله گرفت و حالت آماده باش برای فرار گرفت
مامان _ کپک بزنی میگم کیه ؟
_ بابا ارسلانه دیگه
مادر چشمانش از حدقه بیرون آمد و با لکنت اسم ارسلان را گفت او هم در تائید سری تکان داد
چشمانش را بست و حالتی عاشقانه گرفت
_ من واقعا عاشقشم
تا جمله تمام شدمادر از جا بلند شد انگار عکس العمل مادر را می‌دانست که خود را زودتر از پله ها پایین انداخت و وارد حیاط شد
هم خودش می خندید هم آرمان و علی هم عاطفه
مادر با دمپایی دنبالش بود
پشت آرمان پناه گرفت
_ مامان جرات بود
مامان _ ت بیخود جرات کردی ؟ رفتی عاشق عقب مونده تر از خودت شدی ؟ خاک به سرم که بچه بزرگ کردم
آرمان _ ننه چرا منو میزنی؟
مامان _ آتیشا از گور تو بلند میشه
عاطفه _ داشتیم بازی میکردیم جرات گفت این شد که بیاد پیش شما بگه عاشق ارسلان شده فیلمشم گرفتم
خاله و مادر و علی و آرمان و عاطفه و خودش همه ریختند سر گوشی و نگاه می کردند
_ ولی حالا واقعا ارسلان بچه خوبیه ؟
مامان _ حاضرم بترشی ولی به زن ارسلان نشی
خاله _ حالا یکم شیرین میزنه ولی بچه آرومه
مامان _ اون ذغال فقط باید آتیش بهش برسه گر میگیره همرو نابود میکنه
آرمان با حالتی حسرت آمیز به در خانه خیره شد
آرمان _ اگه دامادمون میشد چی میشد!
مامان _ زبونتو گاز بگیر بلا به دور
_ چی به تو می‌رسید ؟
آرمان _ همینکه تو از اون خونه گم میشی بیرون و اکسیژن زیاد میشه خودش نعمت بزرگیه
حرصی شده بود و دیگر کنترل بس بود
پایش را نامحسوس بالا آورد و کوبید بر ستون فقرات آرمان
حس خوبی داشت !
حسی مانند خبر یهویی آزادیه یه زندونی
لبخندی از سر رضایت بخاطر هدف گیری کمر آرمان زد و خیره شد
_ حالت بپیچ دور خودت از درد تا دفعه دیگه واسه من ازین آرزوها نکنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

بازم میگم تو رمان فانتزی طنز و کلکلی استاد میشی به تلاشت ادامه بده دیالوگ‌ها کمتر و کلیدی باشه بهتره جوری که تو ذهن مخاطب بده توصیفات تو رمان خیلی مهمه عزیزم موفق باشی😍 کنجکاوم با این آقا ارسلان هم آشنا شم😂 شد دو تا ارمیا و ارسلان. بابا زودتر تو داستان بیارشون

Fateme
1 سال قبل

😂😂😂
ارسلانم ببینیممم؟
تهش همین میگیرتش
خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x