رمان دلهره ی واهی پارت 1
دلم برای کودکی هایم تنگ شده برای وقت هایی که از دنیا سر در نمی آوردم و تمام دغدغه های من در توپی کهنه و کم باد خلاصه میشد
در بازی با پسر خاله هایم ، امین و سلمان ، با دختر خاله ام حنا
در همان حیاط کوچک بی بی کنار درخت بزرگی که دروازه ی امین و سلمان بود
یادش بخیر ، همیشه منو حنا به امین و سلمان می باختیم ، و من بعدش به گریه می افتادم از اینکه چرا گل خورده ام خودم را سرزنش می کردم ، چون خیال می کردم من مثل امین دروازه بان خوبی نیستم که هر دفعه از سلمان گل می خورم ، اما حنا مثل من نبود نه تنها گریه نمی کرد خنده اش هم می آمد او همه چیز را یک بازی ساده با یک توپ گرد می دید
اما من ، نه دلم فراتر ها می خواست ، من نمی خواستم از سلمان گل بخورم
آن روز ها هم گذشت ، روز هایی که با حنا موهای مصنوعی و ژولیده ی عروسک هایمان را می بافتیم و در دنیای شاد دخترانه مان غرق بودیم ، هر چند حنا هنوز هم غرق بود ، من هم غرق بودم اما در دنیایی مایل به تیره نه آن دنیای صورتی روشن ….
حالا باز هم آن روز ها گذشت ، حالا من طلای خردسال و دروازه بان ناتوان حیاط بی بی نیستم ، من یک دختر مطلقه ام ، زن نه یک دختر !
_ سیگار طلا ؟
نگاه متعجبش را به من می دوزد نگاهم به سیگار توی دستانم می افتد و بعد به سیاهی شب ، صدای سر و صدای جمعیت می آید اما خب فضای درون بالکن بزرگ خانه ی مهنا من را از آن جمع خفقان آور دور کرده است
باد خنکی می وزد
_ خیلی وقته می کشم
این را می گویم و کامی از سیگارم میگیرم
+ آرمان بر نگشت ؟
به سرعت اخم هایم در هم فرو می رود نگاهم را به سیمین می دوزم
دود سیگار را به بیرون می فرستم و میگویم : چرا انقد تو زندگی مردم کنکاش می کنید ؟ برگشتن یا نگشتن منو ارمان چه دواییه به درده تو و این جماعت ، به زندگی خودت برس
نزدیکم می آید _ برگشتن یا برنگشت تو و آرمان نه فقط آرمان ، اونی که رفت آرمان بود خودتو به خریت نزن
پوزخند میزنم و نگاهم را به نگاهش می دوزم مکث می کنم و میگویم : به فرض من خر و اونی که خودشو زده به خریت ، بقیش چی الان چی به تو رسید دقیقا ؟
دهانش را کج می کند _ چیزی به من نمیماسه ولی وقتی خبر به ایدا برسه خز ذوق میشه !
+ شاید کار دنیا همینه ، یکی خریت کنه اون یکی نفره خر ذوق بشه !
دستانش را از سرما در هم می تند و می گوید : هنوزم باورم نمیشه ، همه تو شوکیم ، چی کار کردی تو طلا ؟
سیگار را در حرکتی ناگهانی به بیرون از بالکن پایین می اندازم پتوی دورم را به دور خودم می پبچم و لب میزنم : خیانت !
برق از سرش می پرد چشمانش چهار تا میشود و دیگر منتظر تعجب بیشتر از جانب او نیستم به سرعت بالکن را ترک می کنم ***
ساعت دو نصف شب است ، مهمانی تا ساعت دو طول کشیده بود ، همه چیز عذاب آور بود ، به زور لباس های مجلسی ام را با لباس های راحتی عوض می کنم
آرایش خاصی ندارم اما همان مقدار اندک را می شویم ، رخت خوابم را روی زمین پهن می کنم و به آشپزخانه میروم بطری آب را از یخچال بیرون می کشم و یک نفس سر می کشم چشمانم را می بندم و سردی آب یخ را به جان می خرم در حالی که دهانم از سرما یخ زده بیشتر قلوپ قلوپ بالا می کشم ، در همین حین صدای بلند زنگ خانه را میشنوم ، مثل جن زده ها بطری را از دهان بر می دارم و شروع به سرفه های مکرر می کنم دستی به سینه ام می کشم و بطری را روی میز می گذارم
این وقت نصف شب چه کسی می توانست در این خانه را بکوبد ؟
متعجب به سمت چشمک در میروم ، با دیدن کسی که پشت در است چشمانم چهار تا میشود ….
با سرعت قفل در را باز می کنم و به سرعت کسی را پریشان داخل خانه می بینم آن هم در حالی که هق هق می زنددلم برای کودکی هایم تنگ شده برای وقت هایی که از دنیا سر در نمی آوردم و تمام دغدغه های من در توپی کهنه و کم باد خلاصه میشد
در بازی با پسر خاله هایم ، امین و سلمان ، با دختر خاله ام حنا
در همان حیاط کوچک بی بی کنار درخت بزرگی که دروازه ی امین و سلمان بود
یادش بخیر ، همیشه منو حنا به امین و سلمان می باختیم ، و من بعدش به گریه می افتادم از اینکه چرا گل خورده ام خودم را سرزنش می کردم ، چون خیال می کردم من مثل امین دروازه بان خوبی نیستم که هر دفعه از سلمان گل می خورم ، اما حنا مثل من نبود نه تنها گریه نمی کرد خنده اش هم می آمد او همه چیز را یک بازی ساده با یک توپ گرد می دید
اما من ، نه دلم فراتر ها می خواست ، من نمی خواستم از سلمان گل بخورم
آن روز ها هم گذشت ، روز هایی که با حنا موهای مصنوعی و ژولیده ی عروسک هایمان را می بافتیم و در دنیای شاد دخترانه مان غرق بودیم ، هر چند حنا هنوز هم غرق بود ، من هم غرق بودم اما در دنیایی مایل به تیره نه آن دنیای صورتی روشن ….
حالا باز هم آن روز ها گذشت ، حالا من طلای خردسال و دروازه بان ناتوان حیاط بی بی نیستم ، من یک دختر مطلقه ام ، زن نه یک دختر !
_ سیگار طلا ؟
نگاه متعجبش را به من می دوزد نگاهم به سیگار توی دستانم می افتد و بعد به سیاهی شب ، صدای سر و صدای جمعیت می آید اما خب فضای درون بالکن بزرگ خانه ی مهنا من را از آن جمع خفقان آور دور کرده است
باد خنکی می وزد
_ خیلی وقته می کشم
این را می گویم و کامی از سیگارم میگیرم
+ آرمان بر نگشت ؟
به سرعت اخم هایم در هم فرو می رود نگاهم را به سیمین می دوزم
دود سیگار را به بیرون می فرستم و میگویم : چرا انقد تو زندگی مردم کنکاش می کنید ؟ برگشتن یا نگشتن منو ارمان چه دواییه به درده تو و این جماعت ، به زندگی خودت برس
نزدیکم می آید _ برگشتن یا برنگشت تو و آرمان نه فقط آرمان ، اونی که رفت آرمان بود خودتو به خریت نزن
پوزخند میزنم و نگاهم را به نگاهش می دوزم مکث می کنم و میگویم : به فرض من خر و اونی که خودشو زده به خریت ، بقیش چی الان چی به تو رسید دقیقا ؟
دهانش را کج می کند _ چیزی به من نمیماسه ولی وقتی خبر به ایدا برسه خز ذوق میشه !
+ شاید کار دنیا همینه ، یکی خریت کنه اون یکی نفره خر ذوق بشه !
دستانش را از سرما در هم می تند و می گوید : هنوزم باورم نمیشه ، همه تو شوکیم ، چی کار کردی تو طلا ؟
سیگار را در حرکتی ناگهانی به بیرون از بالکن پایین می اندازم پتوی دورم را به دور خودم می پبچم و لب میزنم : خیانت !
برق از سرش می پرد چشمانش چهار تا میشود و دیگر منتظر تعجب بیشتر از جانب او نیستم به سرعت بالکن را ترک می کنم ***
ساعت دو نصف شب است ، مهمانی تا ساعت دو طول کشیده بود ، همه چیز عذاب آور بود ، به زور لباس های مجلسی ام را با لباس های راحتی عوض می کنم
آرایش خاصی ندارم اما همان مقدار اندک را می شویم ، رخت خوابم را روی زمین پهن می کنم و به آشپزخانه میروم بطری آب را از یخچال بیرون می کشم و یک نفس سر می کشم چشمانم را می بندم و سردی آب یخ را به جان می خرم در حالی که دهانم از سرما یخ زده بیشتر قلوپ قلوپ بالا می کشم ، در همین حین صدای بلند زنگ خانه را میشنوم ، مثل جن زده ها بطری را از دهان بر می دارم و شروع به سرفه های مکرر می کنم دستی به سینه ام می کشم و بطری را روی میز می گذارم
این وقت نصف شب چه کسی می توانست در این خانه را بکوبد ؟
متعجب به سمت چشمک در میروم ، با دیدن کسی که پشت در است چشمانم چهار تا میشود ….
با سرعت قفل در را باز می کنم و به سرعت کسی را پریشان داخل خانه می بینم آن هم در حالی که هق هق می زند
🌺خیلی قشنگ بود نویسنده جان👌🏻👏🏻
بیصبرانه منتظر پارت های بعدیت هستیم🌺