نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان راغب

رمان راغب پارت 3

3.8
(28)

مانند سیندرلا کف‌پوش‌های سیاه رنگ را تا اتاقش طی می‌کردم. سمت راست و چپ راه‌رو چندین اتاق با در سفید رنگ بود که حدس زدم احتمالا اتاق مدل‌ها باشد؛ از همین‌هایی که به ما دادند. به در قهوه‌ای رنگ اتاق که رسیدم، با سرفه‌ای صدایم را صاف کرد. مشتم را بالا آوردم تا تقه‌ای به در بزنم که در باز شد و چهره‌ی اخمالویی نمایان. ابروهای پر و کشیده‌اش را در هم گره کرده بود و به من زل زده بود. با تعجب به بدن ستبری که یک سر و گردن از من بلندتر بود زر زدم و ناخواسته با صپایی لرزان گفت:
– سلام عرض شد.
با اخم به چشمان درشت سیاهم زل زد و غرید:
ـ بهت یاد ندادن روز اول کاری باید سر تایم باشی؟ می‌خوای همیشه اینقدر دیر کنی بساطت رو جمع کن و برگرد همون جایی که ازش اومدی.
خود را مظلوم کرده و گفتم:
– آخه تقصیر من چیه؟ اتاق من آخرین اتاق راه‌روعه و ماشالله این راه‌رو هم که از کوچه‌ی ما درازتره. انگار از اول کوچه بخوای برسی به تهش.
سر و رویم را برانداز کرد و با قدم‌هایی محکم به سمت صندلی چرمین قرمزش به راه افتاد. پشت میز شیشه‌ای اتاقش که نشست، دست‌هایش را در هم گره کرده و روی میز کوبید. تیز نگاهم کرد و گفت:
– کارت از امشب شروع میشه. خوب حواست رو جمع کن ببین چی میگم…این بار اول و آخرت باشه که دیر می‌کنی…من آدمی نیستم که بشینم منتظر یه مدل تازه‌وارد که آیا بیاد، آیا نیاد. دفعه‌ی دیگه اگه تکرار بشه، بی برو برگرد چمدونت رو می‌گیرم و از این عمارت پرت می‌کنم بیرون؛ فهمیدی؟
به آرامی از چارچوب در فاصله گرفته و به سمت صندلی سیاه رنگی که کمی از میز شیشه‌ای فاصله داشت به راه افتادم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و خیره به کف‌پوش‌ها، صندلی را عقب کشیده و بی حرف نشستم. نفسی عمیق کشید و سعی کرد آرام حرف بزند:
ـ کارت از امشب شروع میشه و خیلی برای من مهمه. هر جایی خطا کنی، دقت کن هر جایی حتی خطای کوچیکی کنی، هم خودت رو بدبخت می‌کنی و هم برند آوین رو؛ پس مو به مو گوش کن ببین چی میگم. امشب قراره… .
مکث کرد و یک نفس عمیق تر با بینی بلندش کشید. چشمان خمار و جدی‌اش را به من دوخت و با لب‌های باریکش گفت:
ـ وقتی باهات حرف می‌زنم سرت رو بلند کن و به من نگاه کن؛ اون کف‌پوش‌های زیر پات حرفی برای گفتن ندارن.
سرم را بلند کرده و با تردید به چشمان سیاهش زل زدم. شاید تنها وجه تفاهم من و او تا به حال، دو جفت چشم مشکی بود و یک چیز دیگر. چیزی که رازی بود بین من و خدای خودم. چیزی که به خاطرش پا به این عمارت گذاشتم و قصدم این بود که بعد از پیدا کردنش، اینجا را برای همیشه ترک بگویم. نگاهم را که خیره به چشمان خودش دید، تکیه‌ای به صندلی‌اش داد و ادامه‌ی حرفش را زد:
ـ امشب یه شب خیلی مهمه. هم برای ما، هم برای اونها. مو به مو حرف‌هام رو گوش بده چون دوباره تکرار نمی‌کنم. امشب یه مهمونی برگزاره؛ مهمونی‌ای به مناسبت شراکت برند سوزان و ویلاسه و تو باید توی این مهمونی… .
تمام بدنم گوش شده بود و به حرف‌هایش توجه می‌کرد. هر لحظه که بیشتر می‌گذشت، استرس من بیشتر میشد و حرف‌هایش بیشتر مو به تنم سیخ می‌کرد. این مرد در من چه دیده بود که اینها را از من می‌خواست؟! اصلا چه‌طور اینقدر به من اعتماد کرده بود که حاضر بود کار به این بزرگی را به من تازه وارد بسپارد؟ حرف‌هایش جلوتر که می‌رفت، من بیشتر استرس می‌‌گرفتم و به این سبب، ضرب پاهای بی‌قرارم روی کف‌پوش‌ها بیشتر میشد. او با آرامش و نگاهی نافذ نقشه را برای من توضیح می‌داد و من هر لحظه بی‌قرارتر فقط و فقط به این فکر می‌کردم که اگر خراب کنم چه می‌شود؟!
شاید حدود یک ساعت تمام وجود من متمرکز بود روی حرف‌های عجیب و غریبی که با استحکام از دهان او خارج می‌شدند، که بالآخره بعد از مدت زیادی قدم زدن درون اتاق بزرگش و شرح نقشه، روی صندلی‌اش جا خوش کرد. نفسم را بیرون داده و سعی کردم لرزش پاهایم را متوقف کنم. دست‌های در هم قلاب شده‌اش را زیر چانه و فک زاویه‌دارش نشاند و گفت:
ـ دیگه سوالی نداری؟
با نگرانی چیزی که از اول حرف‌هایش ذهنم را درگیر کرده بود، پرسیدم:
ـ چرا خودتون این کار رو انجام نمی‌دین؟ اصلا چرا من؟
ـ من رو حداقل نود درصد مهمان‌های اون مهمونی می‌شناسن؛ پس اگه من بخوام اون کار رو انجام بدم، گور خودم رو با دست‌هام کندم.
ادامه دادم:
ـ این معقولانه هست ولی خب چرا من رو واسه این کار انتخاب کردین؟ منی که تازه اومدم اینجا و اصلا از کجا مطمئنین من این کارم رو درست انجام میدم؟
اخمی کرد و سریع پرسید:
ـ تو همونی نیستی که بهم می‌گفت هر کاری می‌کنه تا توی این عمارت بمونه؟ خب برو و کارت رو بکن؛ سریع!
نمی‌دانم چه چیزی باعث شد که در عرض سیم ثانیه از صندلی‌ام دل کنده و مردد به سمت در بروم؛ این را می‌دانم که مسببش صدای جدی و پرخاشگر آگرین نبود. شاید دلیلش این حس اذیت کننده‌ی مسئولیت‌پذیری بود که از بدو تولد دامن‌گیرم شده بود. همین حسی که سبب شده بود خودم را در این عمارت خطرناک و این کارهای عجیب و غریب بیندازم.
خواستم درب را بسته و از آن اتاق کزایی فاصله بگیرم که گفت:
ـ به بقیه بگو اینجا به عنوان مدل مشغول به کار شدی؛ هیچ‎کس جز من و تو نباید از کارهای تو توی این عمارت باخبر بشه. همون‌طور که گفتم باید راس ساعت هشت توی اون مهمونی باشی؛ پس برو و سریع آماده شو.
سرم را تکان دادم و خواستم درب را ببندم که حرفی را به آرامی در حالی که نگاهش به میز بود، خطاب به من زد:
ـ مشکلی برات پیش نمیاد؛ من کل تایم حواسم بهت هست. همون‌طور که من بهت اعتماد کردم، تو هم بهم اعتماد کن.
درب را که بستم، نفسم را با استرس بیرون دادم. قرار نبود این‌طور شود! قرار بود من به عنوان مدل اینجا مشغول به کار شده و کارهای خودم را زیرزیرکی پیش ببرم اما هنوز یک روز نشده چه‌طور مجبور به انجام همچین کار سختی شدم؟ واقعا چه‌طور توانستم همچین کاری را برای ماندن در اینجا قبول کنم؟ نفسم را باز هم بیرون داده و به سمت پلکان شیشه‌ای سمت چپ راه‌رو به راه افتادم. خودم هم جواب این سوالم را می‌دانستم. من فقط و فقط برای آن چیز لعنتی اینجا بودم؛ به خاطر آن حاضر بودم هرکاری را انجام دهم تا بتوانم در این عمارت بمانم و «پیدایش کنم».
قدم‌هایم را تندتر کردم و حرف‌های آگرین را مرور: «از پله‌ها که بری پایین، سمت چپت کنار مبلمان مشکی، یه در صورتی رنگ هست که روش عکس قیچی و شونه کشیده شده. میری اونجا و خطاب به یه زن نیم‌چه تپل که موهای زرد و کوتاه داره میگی که از طرف من اومدی. چیز دیگه‌ای لازم نیست که بگی، اون خودش کار خودش رو انجام میده.»
قدم‌هایم را با پای لرزان برداشته و پله‌ها را یواش‌یواش پایین می‌رفتم. نمی‌دانستم به خاطر استرس من بود که پله‌ها تمام نمی‌شدند یا واقعا اینقدر طویل بود و من هم ترسان از وقایع پیش رو. الآن اینقدر استرس داشتم پس زمانی که پایم را در آن مهمانی بگذارم، بی شک تا دم غش کردن پیش می‎روم. به پله‌ی آخر که رسیدم، سمت چپم را نگاهی انداختم. همان مشخصاتی بود که آگرین داده بود. چشمانم را بستم و زیر لب خدا خدا کردم که به خیر بگذرد و زودتر این شب و اتفاقات لعنتی پیش رویش خلاص شود. قدم اولم را که برداشتم، خودم را سپردم به پاهای مرددی که مرا به داخل سالن آرایشی عمارت کشاند.
***
«راوی»
پیراهنش را از تن کند. نگران بود؛ نگران اعتمادی که کرده بود و نقشه‌هایی که فکر می‌کرد حتی به خاطر یک اشتباه کوچک نیز به راحتی نقشه بر آب می‌شود. فکرش به سمت بزرگ‌ترین نقشه‌اش کشیده شد؛ نقشه‌ای که هیچ احد و ناسی از آن خبر نداشت و مسبب زحمت چندین ساله‌اش بود. پاهایش را روی پله‌های لیز استخر گذاشته و تنش را به آب گرم استخر سپرد. استخر سرباز در پشت ساختمان و میان درخت‌های کاج سر به فلک کشیده، جای مناسبی برای تخلیه افکار سنگینش بود.
سرش را به زیر آب برده و موهای پرکلاغی‌اش را به دل گرمای آب سپرد. شاید چندین دقیقه در آن استخر بزرگ و آب گرمی که بخار از آن بلند میشد، می‌توانست ذهنش را تخلیه کند؛ مثل همیشه که استخرش تنها پاتوق دلچسب و دور از بقیه برایش بود؛ اما تا وقتی که «او» مثل همیشه مزاحم استراحتش نمیشد. چشمش را با حرص چرخاند و سرش را به زیر آب برد. نمی‌توانست پیراهن توری چسبیده به بدنش را ببیند. داشت حرص می‌خورد و کاری از دستش برنمی‌آمد؛ باید برای تحقق خواسته‌اش همه‌ی اینها را تحمل می‌کرد. شقیقه‌هایش تیر می‌کشید و بدنش دیگر تحمل گرمای آن آب را نداشت.
دستی که با دستانش برخورد کرد، سریع سرش را از آب بیرون کشید و نگاهش با نگاهی مظلوم گره خورد. اخم کرد و رویش را برگرداند؛ باید از آن استخر درمیامد و پاتوقی جایگزین برای خودش انتخاب می‌کرد؛ شاید اصلا بیرون از عمارت.
ـ صبر کن!
صدای مظلومش به گوش رسید. بی‌توجه به او، عرض استخر را به سمت پلکان خروجی طی می‌کرد. درون ذهنش کسی فریاد میزد: «کاشکی گورش رو گم کنه و بره! الآن وقتش نیست.»
ـ چرا این‌طوری شدی تو؟ چه بلایی سرت اومده؟ چرا هروقت من رو می‌بینی راهت رو می‌کشی و میری؟! اگه مشکل از منه…اگه از چیزی بدت اومده بهم بگو؛ من خودم رو عوض می‌کنم…اگه…اگه کاری کردم که ناراحت شدی بیا حلش کنیم.
بی‌خیال پلکان‌های لیز را بالا می‌آمد و سعی می‌کرد بر اعصابش مسلط باشد. پله‌ی آخر را که بالا آمد، دستش اسیر دست لرزان او شد. سرش را به شدت برگرداند و نگاهش با چشمان دخترک گره خورد. اشک بسته بود و التماس در دو جفت چشم بی‌گناه رو‌به‌رویش بی‌داد می‌کرد. با بغض لب زد:
ـ آخه تو چت شده؟ ما باهم دیگه کلی قرار گذاشته بودیم…آخه چی شد؟ یهو چه اتفاقی افتاد؟
با حرص چشمانش را بست و از بین دندان‌های قفل شده‌اش گفت:
ـ بهت گفتم زمان نیاز دارم. گفتم فعلا بی‌خیال این موضوع شو و بذار به کارهام برسم؛ وضعیت بده و الآن نمی‌تونم درست فکر کنم.
دستش را فشاری داد. ذهن پسرک داشت آشفته میشد و هر آن احتمال داشت خودش و او را درون این آب داغ خفه کند.
ـ من می‌دونم! من درکت می‌کنم…پس…لااقل بیا به بقیه بگیم. منظورم…راجب خودمونه.
این را که شنید، دستش را از میان دست دخترک بیرون کشید. پلکان را بالا رفت و به سمت پیرهن سیاه رنگش هجوم برد. غرید:
ـ ده دفعه گفتم هی این بحث مسخره رو پیش نکش! قرار نیست هیچ‌کس از این موضوع خبردار بشه!
سرش را به سمت دخترک برگرداند و سر تا پایش را نگاهی انداخت. حتی این دختر تایپش هم نبود! پیرهن توری و خیسی بر تن داشت که برجستگی‌هایش را نمایان می‌کرد. شلوارک کوتاه و پارچه‌ای به پا کرده بود و رو‌به‌رویش ایستاده بود. دستی درون موهای خیسش کشید و پیرهن را بر تن کرد. ادامه داد:
ـ خودم سر وقتش به همه میگم. حالا هم برو! فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشی؛ کارت رو که خوب انجام دادی…با موفقیت تر زدی به استراحت من.
دخترک با ترس گفت:
ـ خب…لااقل به چند نفری بگیم؛ به خانواده‌ام! یا دوست‌هام حداقل… .
پسرک به سمتش خیز برداشته و چانه‌ی باریکش را در دست گرفت. سعی می‌کرد بر فشار انگشتانش مسلط باشد اما بی‌فایده بود:
ـ بهت هشدار دادم اگه حتی یه نفر از این موضوع خبردار بشه، نه تنها همه چیز رو به هم می‌زنم، بلکه خوب بلایی هم سر تو در میارم. پس مثل بچه‌ی آدم برو یه گوشه به کارت برس تا من هم همه چیز رو راست و ریست کنم؛ برو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
11 روز قبل

چقدر مبههمه داستان ش

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x