رمان راغب پارت 4
دست لرزان و بلورین دخترک روی مچ دست ظالمش قرار گرفت. بر خود لعنتی فرستاد و چانهی دخترک را رها کرد. تنش را چرخاند و دستانش را درون موهایش فرو برد؛ چنگ میزد و مدام زیر لب تکرار میکرد: «لعنتی…لعنتی!» دخترک بیگناه جلو آمد. درحالی که اشک میریخت و سرنوشت و روزگار را لعنت میفرستاد، دستانش را با ترس دور کمر پسرک حلقه کرد. سرش را روی مهرههای کمرش کوبید و چشمانش را بست. زمزمه کرد:
ـ ن خیلی دلم واسهی اون روزها تنگ شده. همون روزهایی که فقط من و تو بودیم و هیچ دغدغهای وجود نداشت. این کار لعنتی هم برات مهم نبود!
نمیدانست چه کار کند. دستان دخترک بیگناه را از دور کمرش باز کند و مانند همیشه پرخاشگری کند، یا به خاطر نقشه و هدفش هم که شده، با او راه بیاید؟ اما او آدمی نبود که با قلب کسی بازی کند؛ حالا هدفش هرچه هم که باشد. دستان دخترک را به آرامی از دور کمرش باز کرد و بدون اینکه سر برگرداند، با کلافگی گفت:
ـ درست میشه همه چی…فعلا یکم ازت وقت میخوام.
راهش را کشید و رفت. دلش میسوخت اما هدفش بزرگتر بود؛ تا آنجا خیلی چیزها را فدای هدفش کرده بود و باز هم میکرد. ذهن آشفتهاش را لعنتی فرستاد و به سمت درب ورودی سالن عمارت به راه افتاد. چیزی نمانده بود و باید حاضر میشد؛ نباید افکار پیش پا افتاده را فدای آن شب استرسزا میکرد. باید و باید همه چیز تحت کنترل میبود؛ همه چیز! از در سیاه رنگ که وارد شد، قدمهایش را آهسته درون سکوت سرد عمارت برداشت و به سمت درب صورتی رنگ رفت. همانی که رویش عکس قیچی و شانه کشیده بود و سالن آرایش بود. به درب که رسید، دستگیرهی گرد را چرخاند و بی سر و صدا سرک کشید. ته سالن دخترکی را دید که روی آرایشی صورتی رنگ، روبهروی آینهی طویل به خودش زل زده بود و گوشش بدهکار تحسینهای پیدرپی آرایشگر نبود.
ـ عالی شدی دختر! ولقعا این نقاب رو صورتت میشینه و رنگ لباستم محشره. پاشو! پاشو یه دوری بزن و نگاهی به سر و روی خودت بنداز. پس چرا خشکت زده؟
زن نیمچه تپل پشت سر هم دور دخترک میچرخید و تحسینش میکرد. هر دو، متوجه آمدن و سرک کشیدن او نشده بودند. نفسش را بیرون داده و بعد از اینکه خیالش از کار آرایشگر و آن دختر راحت شد، درب را به آرامی بست. راهش را کشید و از پلکان شیشهای بالا رفت. باید هرچه سریعتر خودش را آماده میکرد؛ آن شب، شب خیلی مهمی بود.
***
«شیوا»
ـ عالی شدی دختر! واقعا این نقاب رو صورتت میشینه و رنگ لباستم محشره. پاشو! پاشو یه دوری بزن و نگاهی به سر و روی خودت بنداز. پس چرا خشکت زده؟
دستم را بالا بردم و روی نیمنقاب بالماسکهام نهادم. نقاب سفید رنگی که دور چشمانم بود، چشمان درشت سیاهم را کشیده نشان میداد. با تعجب نگاهی به موهای سیاهی که بالای سرم شنینون شده بود انداختم. از درخشش زیاد حتی زیر نور سفید رنگ لوستر سالن نیز برق میزد. آرام از روی صندلی آرایشی آرایشی برخاستم و سمت چپم، کنار پردهای که سالن آرایش را از سالن پروی لباس جدا میکرد، درون آینهی قدی به خودم زل زدم. لباس بلند مشکی رنگ ماکسی، به جلوهی بدنم افزوده بود و اکلیلهای رویش، خاصترش میکرد. لباسی دکلته بود که از ساعد به پایین را دستکشهای توری پوشانده بودند. به درخواست خودم، کفش پاشنه میخی را با کفش سادهی مشکی رنگ و بدون پاشنهای عوض کرده بودم؛ جدا از راحت نبودنم با آن کفش پاشنه میخی، نمیدانم چرا اما دلم نمیخواست قدم را بیشتر از آن بلند نشان دهم.
ـ خیلی موهای چتری به صورتت میاد؛ مبادا بذاری بلند بشه ها. بلند هم شد بیا پیش خودم برات چتری عروسکی میچینم.
لبخندی زدم و نگاهی به آرایش غلیظ صورتم انداختم. رژلب بادمجانی خوب روی لبهای نیمچه درشتم خودنمایی میکرد و از طرفی آرایش چشمانم هم زیاد از حد توی دید بود. آن لحظه با اضطرابی که درون دلم جوش و خروشی به پا کرده بود، از ظاهر دلربای خودم راضی نبودم. ترجیح میدادم ساده پا به آن مهمانی بالماسکه بگذارم؛ اما این خلاف حرفهای آگرین بود. «چیزی که من ازت میخوام اینه که تا میتونی بیشتر از همه توی چشم بیای. لباست، آرایشت، نوع راه رفتنت و حرکاتت باید بیشتر از همه جذاب باشه. هرکار که میتونی بکن تا بتونی جذابترین فرد اونجا به چشم بیای.»
سری برای آرایشگر خندان تکان دادم و طبق حرف آگرین، پرده را کنار کشیدم. کنار کمد لباسها، کت چرمین سیاه رنگ را از روی تک صندلی درون اتاق برداشته و تن کردم؛ در ادمه روسری حریر سیاه رنگ را روی سر انداخته، درب قرمز رنگ را گشوده و با دیدن باغ عمارت، نفس در سینهام حبس شد. «از در قرمز که بیای بیرون، همه چیز شروع میشه. باید کسی که بودی رو برای یه شب بندازی بیرون. خجالت میکشم و اعتماد به نفس ندارم و از این حرفها نداریم؛ همهش تعطیله. باید بشی زیباترین زن تاریخ، بهترین مدل، الماس مهمونی بالماسکه.»
چشمانم را محکم بستم و نفسی عمیق کشیدم. قدم اولم را که برداشتم، دلم هوری ریخت. شروع شده بود! کار دلهورهآور من شروع شده بود؛ کاری که باید برای ماندن در آن عمارت و تحقق هدفم، انجامش میدادم. قدم دومم را زیر نور چراغ باغ برداشته و سعی کردم کنترل استرسم را به دست بگیرم. قدم سومم را روی سنگریزهها برداشتم و سمت چپم را پاییدم. از بین درختهای کاج، استخری پر از آب به چشمم خورد و سعی کردم با دید زدن آن و راه رفتن روی سنگریزهها، ذهنم را مشغول نگه دارم. نباید به اتفاقات پیش روی درون مهمانی فکر میکردم. استخر سر باز و پهناور را نگاهی انداخته و در دل گفتم: «اشکال نداره…انجامش میدم و وقتی برگشتم فقط خودم رو پرت میکنم توی این استخر.»
قدمهایم را سریعتر برداشتم و به درب نردهای کوچک رسیدم. دور و برم تاریک بود و چراغی به چشم نمیخورد. «آخر باغ یه در نردهای کوچیک هست؛ بازش میکنی و میای داخل کوچه. حواست باشه هیچکس نبینتت؛ اگه کسی اون دور و برها ببینتت، کارت ساخته هست. اطرافت رو که بپایی، یه ون مشکی میبینی ته کوچه. آروم و بی سر و صدا میری و میشینی عقب.»
به آرامی درب نردهای را با کمترین صدای ممکن باز کردم. از صدای قیژی که میداد، واضح بود که زنگ زده و رنگ و رغن نخورده بود. قدم اولم را درون کوچه گذاشته و به انتهای آن زل زدم. در آن کوچهی تاریک، پهناور و ساکت، پرنده هم پر نمیزد. تنها من بودم و افکار و اضطرابم که دم به دقیقه لعنتی نثار آگرین میکرد. نگاهم معطوف ونی شد که گوشهی کوچه در انتها پارک شده بود و بین تک و توکی از دربهای عمارتهای ثروتمند قدیمی، به خوبی خودنمایی میکرد.
بدون اینکه سر و صدایی تولید کنم، قدمهایم را آرام به سمت ون برداشتم. با هر قدمی که به سمت ون برمیداشتم، اضطرابم بیشتر میشد و دلهره بیشتر گریبانگیرم میشد. هزار و سیصد سوال درون ذهنم ایجاد شده بود. اگر نمیشد چه؟ اگر جایی اشتباه میکردم چه؟ اگر متوجه میشدند من که هستم چهطور؟ به سمت ون نزدیک و نزدیکتر شدم تا وقتی که به خود آمدم و پاهایم را دیدم که منتظر روبهروی درب سیاه رنگ کشویی ون قرار گرفته بودند. درب به آرامی جلوی رویم باز شد و چشمان خمار و سیاه رنگی را از پشت نقاب بالماسکهی سیاه دیدم. لبان باریک و کشیدهاش پچپچ کرد:
ـ سوار شو.
به بدختی خود را بالا کشانده و در تاریکی ون، جایی خودم را کنار مرد نقابزن که واضح بود آگرین است، جا دادم. درب را بسته و زمزمه کرد:
ـ حرکت کن.
در آن تاریکی، هیچچیز معلوم نبود؛ حتی نمیتوانستم بفهمم چند نفر هستیم و کجا نشستیم. حتی فرم صندلیها، زمین و سقف ون برایم نامعلوم بود؛ مثل نابینایی بودم که روی یک صندلی متحرک نشسته و آمادهی مقصد بود.
ـ حرفهام که یادته؟ چیزی رو که از قلم ننداختی؟
صدایش جدی بود و حتی رگهای از اضطراب درون صدایش پدیدار نبود؛ بار چندمش بود که از این کارها میکرد؟! خدا میداند!
ـ یادمه.
سعی کردم صدای من نیز خالی از هرگونه اضراب باشد. کمی مکث کرد و بعد حس کردم جسمی با دستم تماس پیدا کرد.
ـ بگیرش…یه هدست کوچیکه که توی گوشت قرار میگیره. هم من میتونم صدای تو رو بشنوم و هم تو صدای من رو. مطمئن شو که کامل توی گوشت قرار میگیره.
در آن تاریکی دست کردم تا جسم را بردارم که ناخودآگاه دستم با دست سردش برخورد کرد. دلم هوری ریخت و چشمانم را محکم روی هم فشردم. حول شدم و به سرعت هدست را از بین دستانش بیرون کشدم. او اما خیلی ریلکس بود؛ انگار برعکس من این لمس دست برایش هیچ بود. با استرس درحالی که از این لمس ساده لب زیرینم را میگزیدم و مدام در دل فحشهایی نثار خودم و او میکردم، هدست را درون گوش راستم قرار دادم. خیلی کوچک بود؛ جوری که نمیدانستم چگونه قرار است جسم به این کوچکی را از گوشم بیرون بکشم.
سرفهای مصلحتی کرد و ادامه داد:
ـ گذاشتیش تو گوشت؟
ـ اوهوم… .
ـ خوبه! من در طول کار کامل حواسم بهت هست. سعی کن تا جایی که میتونی توی مهمونی از من فاصله بگیری و حتی نیمنگاهی هم بهم نندازی. خیلی جدی این رو گفتم.
سرم را تکان داده و سریع گفتم:
ـ فهمیدم.
ـ نگران چیزی نباش. کوچکترین اتفاقی بخواد برات بیفته، اونجا کسهایی هستن که حواسشون به تو باشه و خودم هم کامل مراقبم. تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده؛ بقیهش با من.
ـ اوکیه.
و این آخرین مکالمهمان بود. در طول راه، تمام حواسم جمع حرفهایش بود و مدام تکرارشان میکردم. «تو برو داخل. من ده دقیقه بعد از تو میام. نگران چیزی نباش؛ ادمهای من قبل از تو اونجان و حواسشون به همه چیز هست. کارت دعوتی که بهت دادم رو بهشون نشون میدی و هرچیزی ازت پرسید، فقط میخندی و چشمک میزنی. سعی کن اغوا کنی؛ هرجا کم اوردی از تکنیک اغوا کردن استفاده کن. میدونم شاید سخت باشه برات، شاید بدت بیاد از این کار ولی باید انجامش بدی. بالآخره میخوای اینجا بمونی؛ مگه نه؟»
ـ پیاده شو. ده دقیقه بعد از تو میام داخل.
نفسم را بیرون داده و دو کوچه آن طرفتر از محل مهمانی، از ون پیاده شدم. نفسم را پیدرپی بیرون میدادم و سعی میکردم بر خودم مسلط باشم. من باید تغییر میکردم؛ باید اغواگری میکردم. من باید برای یک شب هم که شده خودم را زیباترین و مورد بحثترین زن تاریخ نشان میدادم. اینها را با خود تکرار میکردم و سعی میکردم آرامش از دست رفتهی لعنتی را به قلب بیقرارم برگردانم. چند قدم مانده بود و شکوه و جلال و فضای پرنور چشمگیر مهمانی، خیلی خوب توی چشم میزد. نفسنفس میزدم و ریههایم را تا میتوانستم از اکسیژن هوای آزاد پر میکردم. به ویلای غولپیکری که از ساعتها پیش منتظرم بود، رسیدم. روی سنگفرش اول که پا گذاشتم، صدایی درون سرم فریاد زدم: «آهای! شیوا! چت شده؟! به خودت بیا! تو همین الآنش هم توی اون عمارت داری نقش بازی میکنی؛ حالیته که؟! اینجا هم با اونجا هیچ فرقی نداره. زود باش! یه آدم جدید شو…یه شیوای جدید! یه شیوای اغواگر و روانی. چیزی که باید بشی همینه! تو مگه به خاطرش نیومدی اینجا؟ مگه همهی این کارها رو به خاطر اون انجام نمیدی؟ مگه نمیخوای توی این عمارت بمونی؟ یالا!»
عزمم را جزم کردم. سرم را بالا گرفته و با تمام قدرتی که داشتم، کمرم را صاف کردم. لبخندی خبیث روی لب نشانده و درون دلم گفتم: «فقط به خاطر اون» قدمهایم را بین بادیگاردهای مشکیپوش درون باغ ویلا، جوری برمیداشتم انگار ملکهی انگلیس بودم؛ شاید هم بیشتر! پشت سر زن و مردهای شیکپوشی که با نشان دادن کارت دعوت وارد میشدند، درحالی که سرم را بالا گرفته و از اینکه قدم از تکتکشان بلندتر بود احساس غرور میکردم، قدم برمیداشتم.
به مرد شیکپوش و جدیای که کت و شلوار اتوکشیدهی نفتی به تن داشت و موهای زیتونیاش را بالا زده بود، رسیدم. او کسی بود که کارتها را چک میکردم. زیر لب گفت:
ـ خوش آمدید. کارت دعوت لطفا.
با لوندی کارت را بالا آورده و سعی کردم بر لرزش دستم مسلط باشم. آفرین شیوا! همین را ادامه بده. کارت را با نهایت احترام از دستم گرفت و بعد از چک کردن، سرش را بالا آورد. با کنجکاوی چشمان قهوهای رنگ و نگرانش را به من دوخت و گفت:
ـ ببخشید شما از طرف کدوم برند تشریف میارین؟
با تردید سرم را جلو برده و زمزمه کردم:
ـ خودت دوست داری از طرف کدوم برند اومده باشم؟ هوم؟
زیر نگاه متعجبش چشمکی نثارش کرده و با تنی لرزان که سعی بر مسلط کردن خود داشتم، از در شیشهای و طاقباز تالار ویلا، وارد شدم. «وارد که بشی، قطعا با همون نگاه اول میبینیش. یه مرد قد بلند و لاغره که خیلی عجیب و غریب تیپ زده. اغلب هم دور و برش یه مشت دختر ریخته و در حال لاس زدنه. موهای بور داره و لحن حرف زدنش هم به درد نخور و مسخرهست. کلا آدم داغونیه و هرکی رو دیدی که همون لحظهی اول ازش فراری شدی، بدون خودشه. این همون آدمیه که کل مهمونی باهاش کار داریم.»