رمان راغب پارت 5
روشنایی خیرهکنندهی لوستر آویزان شده از سقف سفید رنگ تالار ویلا، کور کننده بود. الماسهای آویزان شده از لوستر غولپیکر وسط سالن، داد میزد که چهقدر صاحب این ویلا ولخرج است. تنها ویلایی بود که تا به حال دیده بودم اینقدر بزرگ باشد و تنها یک پلکان سالن را به طبقهی بالا منتهی کند. کفپوشهای نقرهای رنگ از تمیزی برق میزدند و خدمهها بیوقفه در بین مردم در حال رفت و آمد بودند. دو «بار مشروبخوری» بزرگ سمت چپ تالار بود و راست تالار، پر از مبلمانهای سلطنتی سفید رنگ و صندلیهای گرانقیمت بود.
ـ لطف کنید پالتو و شالتون رو بدید به من.
هوای گرم و راحت داخل سالن، آدم را نیازمند هیچ لباس گرمی نمیکرد. پالتو و شالم را در آورده، در حالی که بین جمعیت شلوغ سالن چشم میچرخاندم، تحویل خدمهی مرد دادم و به آرامی قدم برداشتم. شاید باید بین مردمی که پشت میز بار مشغول مشروب خوردن بودند، به دنبال آن مرد میگشتم. مردی که به قول آگرین، آرین نام داشت و فوقالعاده دخترباز و ولخرج بود؛ اصلا نباید اسمش را مرد میگذاشتم. بهتر بود بگویم پسر هوسباز! به پشت میز دو بار که رسیدم، تنها مردهای شیک پوشی که گیلاسهایی در دست داشته و با زنهایشان صحبت میکردند، به چشم میخورد. مردهایی شیکپوش با کت و شلوار و تک و توکی با پیرهنهای لوکس و مارک. اثری از مردی که نشانیاش را به من داده بود، به چشم نمیخورد.
«این هم عکسشه. خوب نگاهش کن. موهای بلند بورش رو همیشه پشت سرش با یه کش کوچیک میبنده. اگه خوب دقت کنی، برخلاف قد درازش هیچ هم بدن خوبی نداره. تیپش رو ببین! توی همهی عکسهاش لباسهای عجیب و غریب میپوشه و توی هر لباسش اثری از یه جای حیوون دیده میشه. یا دم روباه دور گردنشه، یا پوست یه حیوون تنش. خوب به گردنبندهای مزخرفش نگاه کن. آج فیل از چند صد متری به وضوح مشخصه.»
سعی میکردم قیافهی خندان درون عکس به یادم بیاید. چشم میچرخاندم و بین آن بلبشو به دنبال آن پسرک، آرین میگشتم که ناگهان مردی جلوی رویم نمایان شد. مردی به شدت شیکپوش با یک لبخند نرم و نازنین روی لبش. ابروهایم بالا پرید و سوالی نگاهش کردم. نقاب طلایی روی صورتش دور چشمان کشیده و سبزش را گرفته بودند. مانده بودم لنز گذاشته یا چشمان خودش اینقدر زیباست. با صدای گرمش گفت:
ـ افتخار آشنایی میدید؟
لب گزیدم و چشم چرخاندم. الآن اصلا وقت این کار نبود! وقتش نبود که با مرد شیکپوش و جنتلمن روبهرویم همکلام شوم؛ نباید یادم میرفت برای چه آنجا آمده بودم. نگاهی به قد و قواره و کت و شلوار نفتیاش انداختم. قدش تقریبا هماندازهی من بود؛ کمی بلندتر. با شرمندگی گفتم:
ـ راستش من منتظر کسی هستم.
شانههایش را بالا انداخته و گفت:
ـ پس پارتنر داری.
لبخندی روی لبهای نازکش انداخت و دستی به تهریش سیاه رنگش کشید. یک آن در ذهن با خودم گفتم: «چهقدر شبیه تهریشهای آگرینه. یه مدل تراشیده شدن.» سرم را تکان داده و گفتم:
ـ نه…منتظر یه دوستم.
سرش را تکانی داد و گفت:
ـ پس افتخار نوشیدن یه گیلاس با بانویی به زیبایی شما شامل حال من میشه؟
مانده بودم چه بگویم. چرا اینقدر مکث کرده بودم؟ راحت یک نه میگفتم و به دنبال آرین راه میافتادم. خواستم چیزی بگویم که صدایی از هدست در آمدغ؛ صدای آگرین بود:
ـ با کی داری حرف میزنی؟ مگه بهت نگفتم فقط دنبال آرین برو؟!
صدای آگرین از سر کلافگی پرخاشگر شده بود. به کل یادم رفته بود آگرین صدای مرا میشنود! معذب شدم و سریع خطاب به آن مرد جنتلمن گفتم:
ـ آها! ایناهاش! این هم از دوستم!
و انگار دیدن آرین که با دو دختر روی مبلی روبهرویم نشسته و گرم گرفته بود، برایم جذابترین چیزی بود که میتوانستم در آن لحظه ببینم. با قدمهایی بلند به سمت مبل سفید رنگ رفتم و درحالی که میدانستم آن مرد جنتلمن به دنبال سرم راه افتاده، روبهروی آرین ایستادم. در حال مشروب خوردن بود و دو دختر با لباسهای دکلتهی کوتاه، دو طرفش نشسته و لوندی میکردند.
صدایم را نازک کردم و با ذوقی ساختگی گفتم:
ـ آرین!
نگاهش معطوف من شد. هر سه، آرین و دو دختر با تعجب مرا نگاهی انداختند. دخترک سمت چپی را از آرین جدا کرده و دکش کردم. به تندی روی مبل کنارش نشسته و سعی کردم کمترین تماسی با او نداشته باشم. دهانم را تا میتوانستم باز کردم و لبخند پت و پهنی تحویلش دادم. با لوندی گفتم:
ـ چهطوری تو؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود!
لب زیرین بزرگش را درون دهانش کشید و نگاهی به سر تا پایم کرد. یک قلپ از جامش بالا رفته و ابروهای پت و پهن قهوهایش را بالا داد:
ـ خوشگلتر از همیشه شدی؛ خوب چیزی شدی!
کمی معذب شدم. لبهایم از لبخند زدن دست کشیدند و همان لحظه دلم خواست مشتی نثار صورتش کنم. مردک بی چشم و رو! بدش هم نیامده بود!
ـ کم نیار…باهاش حرف بزن و اغواش کن.
صدای آگرین بود. چشم بستم و درون دلم گفتم: «این یه نقشه هست. قرار نیست واقعا باهاش لاس بزنی. کارت که تموم شد بعدا میتونی خیلی خوب از خجالتش در بیای.» چشمانم را باز کرده و قبل از اینکه چیزی بگویم، مرد جنتلمن که روبهرویم ایستاده بود خطاب به من گفت:
ـ پس دوستت آرین بود.
لبخندی زدم که آرین عوضی سریع گفت:
ـ دوست؟ پارتنرمه.
دهانم از تعجب باز شد. با نگاه پر هوسش سر و رو و تنم را برانداز میکرد. چشم از بدنم برنمیداشت و این نگاههای زشتش خیلی اذیتم میکرد. نمیدانستم چه کار کنم؛ چه بگویم؟ نقشه داشت همانطور که باید پیش میرفت اما هر لحظه امکان داشت دستیدستی خرابش کنم. من دختری نبودم که با عالم و آدم به این راحتی لاس بزنم و زیر نگاههای هوسبازشان چیزی نگویم. دستش را دراز کرد و و مچ دستم را کشید. دلم ریخت و چشمانم را بستم. دلم میخواست دستم را به شدت بکشم و مشتی نثار جای حساسش کنم تا حساب کار دستش بیاید اما مدام در دل میگفتم: «شیوا به خاطر نقشه هم که شده کوتاه بیا.»
صورتش با صورتم فاصله نداشت. صدای گنگ مرد به گوش رسید که گفت:
ـ تنهاتون میذارم.
و من دلم میخواست دست به دامنش بشوم و فریاد بزنم تنهایمان نگذار! خواهش میکنم! اما نتوانستم. او نزدیک و نزدیکتر میشد و چیزهای عجیب و غریب نجوا میکرد:
ـ چهطوره امشب پیش خودم بمونی؟ هوم؟ یه تخت گرم دارم…گرم و نرم. با یه آدم کار بلد که خوب حالت رو جا میاره. قول میدم هیچکی مثل من نتونه راهت بندازه. چهطوره؟
بوی الکلش! سخت عذابم میداد. چشمانم از ترس باز نمیشدند و نجواهای اذیتکنندهاش تنم را به رعشه میانداخت. اینکه آگرین نیز صدایش را میشنید، بیشتر معذبم میکرد.
ـ عوضی! نقشه رو عوض میکنم. دستش رو بکش و وادارش کن برقصین. هرچی میگم خوب گوش کن…نمیذارم کاری باهات بکنه.
صدای عصبی آگرین در آن لحظه آرامم میکرد. انگار راه فرارم حرفهای آگرین شده بود. داشت نقشه را عوض میکرد. حرفهای قبل از مهمانیاش درون سرم اکو شد: «باید هرطور شده بکشونیش روی تخت. باید لباس رو از تنش در بیاری چون دقیقا چیزی که ما باهاش کار داریم روی بدنشه.» و من چهقدر خوشحال بودم که برنامه تغییر کرده بود. به سرعت دستم را از حصار دست قطورش بیرون کشیدم که با پوزخند گفت:
ـ قراره از اولش وحشی باشی؟ اوهوم؟ وحشی دوست داری عروسک؟
داشت چشمان خمار از مستی و سرش را نزدیک تنم میکرد که به ثانیه نکشید از روی مبل برخاستم. آب دهانم را فرو بردم و به آرامی گفتم:
ـ بیا اول برقصیم. اینقدر سریع پیش نرو.
لم داد و دخترک دیگر کنار دستش را از خودش سوا کرد. بشکنی خطاب به نزدیکترین خدمتکار زد و خطاب به او گفت:
ـ پرش کن.
جام را تحویل داده و سرش را کج کرد. سر و رویم را نگاهی انداخته و گفت:
ـ عاشق پوست سفیدم؛ پوست بلورین و صورتی. درست میگم؟
ـ یه کم دیگه صبر کنی آهنگ پخش میشه. پخش که شد وادارش کن باهات برقصه.
یعنی چه نقشهای در سر داشت این آگرین؟ ای کاش لااقل از نقشهی اولش بهتر باشد. این پا و آن پا میکردم تا آهنگ لعنتی پخش شود که با شنیدن ملودیهای ابتدایی آهنگ تایتانیک که با ویولون و پیانو نواخته میشد، تمام وجودم سرشار از خوشحالی شد. قدمهایم را به عقب برداشته و نمنم راه میرفتم. سرم را کج کرده و با لبخندی زورکی خطاب به آگرین گفتم:
ـ اگه نمیخوای بدزدنم، بیا وسط و باهام برقص.
از جایش برخاست و به ناچار به سمتم آمد. درحالی که انزجار کل تنم را در بر گرفته بود، دستم را درون دست قطورش گذاشته و اجازه دادم فشاری به آن وارد کند. دست دیگرش را پشت کمرم گذاشت و من هر آن در دل خداخدا میکردم دستش از آن حد که باید، پایینتر نرود. آخر این چه وضعش بود؟ رقصیدن با یک مرد عوضی مست و هوسباز؟ آن هم با آهنگ تایتانیک که عاشقش بودم؟! لااقل بهتر از این بود که مجبور شوم با او روی یک تخت بروم.
ـ خوبه…سه چهار دقیقه باهاش همراه شو و هروقت خواست اون دست کثافتش رو ببره جایی، مدل رقص رو عوض کن.
طبق حرف آگرین، به ناچار با او همراه شدم. لبخند وحشتناکی روی صورت زاویهدارش جا خوش کرده بود و چشمان عسلی خمارش، روی بالاتنهام زوم بود. چهقدر آن لحظه دلم میخواست با کارد میوهخوری که هیچ، با یک چنگال درب و داغان آن چشمان هرزش را از کاسه در بیاورم اما حیف! حیف که فعلا باید با او راه میآمدم.
ـ از حق نگذریم، خوب چیزی هستی…یه امشب مال منی.
خندید و دستش را روی کمرم حرکت داد. حس میکردم هر آن از لمس کمرم توسط دستان هرزش داغ میکنم و مهمانی را روی سرم میگذارم. دستش حرکت کرد و پایینتر آمد. نه! نه اجازه نمیدادم. تنم را از بدنش جدا کرده و سعی کردم با چرخشی زیبا، آن را عادی جلوه دهم؛ اما چرخیدنم همانا و جاش خوش کردنم درون بغل مردی دیگر، همانا. چشمانم از حیرت غرق چشمان ریلکس و کشیدهاش شد. دستانش سفت کمرم را گرفته بودند و نقاب مشکی رنگ روی صورتش شاید هویتش را از بقیه، اما از من به هیچوجه پنهان نکرده بود. به زیبایی میتوانستم از چشمان ساکت و موهای پرکلاغی و مثل همیشه مرتبش، تشخیصش دهم. او آگرین بود.
سرش را به صورتم نزدیک کرد اما برعکس دفعهی پیش، هیچ اضطرابی نداشتم. هیچ حس انزجار، ناامنیای سراغم نیامد و برعکس، آرامش پس از اتفاقات چند لحظه پیش، مرا در خودش حل کرد. بین جمعیت شلوغ وسط تالار، درون آغوش آگرین، دستانم را روی شانههای پهنش قرار داده و هماهنگ با دستانی که دور کمرم حلقه شده بود، خود را حرکت میدادم. زیر گوشم نجوا کرد:
ـ لازم نیست روی یه تخت باهاش بری ولی برنامه مثل قبله. چیزی که نیاز داریم روی بدن اونه. الآن زیادی مسته پس چیزی یادش نیست. با یکی از آدمهای من میری به اتاق پروی خدمه. لباس خدمهی ماساژور رو با یه ماسک میپوشی و تظاهر میکنی برای ماساژ اومدی. میبریش اتاقش و شروع به ماساژ دادن میکنی. خیلی راحت میتونی تتوش رو پیدا کنی. دستهام رو که رها کردم، کسی دستت رو میگیره و باهاش همراه میشی. اگه حرفهام رو فهمیدی، یه فشار روی شونههام وارد کن.
نفسم را بیرون داده و خرسند از اینکه دیگر نقشهی قبل برقرار نیست، فشاری روی سرشانههایش وارد کردم. نرم دستانش را جدا کرد اما دلم نمیخواست جدا شود. با تردید درون چشمانش زل زدم که برای اطمینان سرش را آرام تکان داد. دلم میخواست رهایم نکند و باز مرا در دل نقشهی خطرناکش نیندازد اما گاهی آنطور که میخواهیم پیش نمیرود. آن شب، شب مهمی بود و من برای اجرای نقشه آنجا بودم. برای ماندن در عمارت و کاری که مجبور بودم برای انجامش در آن ویلای لعنتی باشم نه چیز دیگر! چشم از چشمان منتظر مشکی رنگش گرفته و دل از کسی که آن شب پناهم شده بود، گرفتم.
***
امیدوارم اتفاقات رمان که به تازگی داره شروع میشه و همینطور حجم پارتها، به دلتون نشسته باشه. دوستتون دارم و امیدوارم فکرتون حل بشه توی معماهای رمان راغب که به تازگی پا روی صحنه گذاشتن 🙂
ممنون گلم داره جذابتر میشه
قربانت