رمان راغب پارت 6
به محض رها شدنم، کسی مچ دستم را محکم گرفت. نفسم را بیرون داده و در بین ازدحام جمعیت، درحالی که در تاریکی سالن تنم با تن افراد در حال رقص برخورد میکرد، به دنبالش کشیده شدم. از بین جمعیت که رد شدیم، تازه متوجه بدن تنومند پوشیده شده با کت و شلوار مشکیاش شدم. بدون هیچ حرفی، به وسیله مچ دستم مرا به سرعت به دنبال خود میکشید. در آن تالار بزرگ و عجیب و غریب، مرا به سمت انتهایش میکشید. با نزدیکتر شدن به درب مشکی و چوبیای در آخر تالار، جایی که حدس میزدم مقصدمان باشد، ضربان قلبم بالاتر میرفت. اینکه قرار بود به عنوان ماساژورش به اتاق بروم، دلیل نمیشد در امان باشم؛ بازهم باید با این آدم روانی در یک اتاق تنها میبودم؛ با این تفاوت که آگرین حواسش به ما بود.
به درب اتاق که رسیدیم، سرش را به سمت من برگراند. چشمانش را به کفپوشهای سفید زیر پایش انداخت و گفت:
ـ وقتی رفتید داخل، لباس دختر ماساژور رو بپوشید. کارتون که تموم شد، از اتاق که اومدید بیرون، این پلهها رو برید بالا. داخل راهرو که رفتید، دو تا اتاق انتهای راهرو هست. یکیش اتاق خودشه و سمت چپی اتاق ماساژ. موفق باشید.
سرش را برگرداند؛ راهش را کشید و عقبگرد کرد. با تعجب حرفهایش را مرور کرده و دستم را روی دستگیرهی سرد در نهادم. فشاری کوتاه وارد کرده و در بدون هیچ صدایی باز شد. نفسم را بیرون داده و به دنبال کلید، دستم را روی دیوار سمت چپم کشیدم. کمی که گذشت، کلید را پیدا کردم. تق! و چراغ روشن شد. دور و برم پر از چوبلباسیهای میلهای بود که لباسهای هر قسمت از خدمه، مرتب روی آنها آویزان شده بود. اتاقی کوچک بود و پر از لباسهای گوناگون. چشم چرخاندم و جلو رفتم که ناگهان پایم با جسمی برخورد کرد.
متفکر سرم را پایین انداخته و با دیدن جنازهی روبهرویم «هین» بلندی از ترس کشیدم. عقبعقب رفته و خودم را به دیوار تکیه دادم. با ترس و تعجب جنازهی روبهرویم را نگاهی انداختم. دختری تپل با لباسهایی شبیه به یک ماساژور، روی زمین افتاده و دست و پاهایش از هم باز بود. یاخدا! نکند آدم کشتند؟! نکند برای یک نقشه یک بیگناه جان داده باشد؟! ای وای! نکند بیدرنگ به آگرینی اعتماد کردم که بیملاحظه دستش را به خون آغشته میکند؟ واقعا این دختر جان داده بود؟! آن هم برای اینکه لباسش را به تن کنم؟ باورم نمیشد! یعنی با یک مشت قاتل طرف بودم؟
پایم میلرزید و چشمانم زوم شده بود روی تن بیجان و بیحرکت دخترک. موهای فرش صورتش را پوشانده بود و دستانش دو طرفش باز بودند. طاقباز با سری کج شده، روی زمین سرد افتاده بود. با ترس در دل با خود گفتم: «خاک تو سرت شد شیوا! دیدی؟! دیدی آخرش مجبور شدی با یه مشت قاتل همکار بشی؟! حتما تو کار بعدیت هم بهت میگه برو دختر و پسر مردم رو بکش! بعید هم نیست! احتمالا خودت رو هم بعد از کار امشبت میزنه میکشه…بالآخره به دردش که نمیخوری.»
نفسم تند شده بود و سرم تیر میکشید. نه! نباید واقعیت داشته باشد! نباید آگرینی که دو دقیقه پیش از ترس آرین به او پناه برده بودم، قاتل از آب در میآمد. نمیتوانست به راحتی یک آدم بیگناه را ساکت و بیسر و صدا در یک مهمانی با جمعیتی زیاد، به قتل برساند. امکان نداشت اینقدر راحت این کار را انجام دهد؛ مگر دیگر خیلی حرفهای باشد!
ـ لباسش رو پوشیدی؟
از ترس نیممتر هوا پریدم. صدای آگرین بود! چه میگفتم؟! میگفتم خاک بر سرت که آدم کشتی؟ میگفتم با قاتل همکاری نمیکنم؟! چه میگفتم؟ و در آخر مسخرهترین جواب ممکن را دادم:
ـ محاله من لباس یه مرده رو بپوشم.
و بعد از این حرف، محکم چشمانم را بستم. دستم را روی قلبم که انگار مسابقهی دو برگزار کرده بود گذاشتم و با خود گفتم: «چرا بهش گفتی که فهمیدی مرده؟! حالا تو شدی کسی که میفهمی آدم کشته…تو دیدی و صد درصد بعدش قراره بکشتت. دخترهی احمق!»
ـ چی میگی با خودت؟ دختره بیهوشه…زیاد وقت نداریم لباسش رو بپوش و برو سر کارت.
بیهوش بود؟ مرا احمق فرض کرده بود؟ به سرعت زانو زدم و دستم را روی قلبش نهادم. چشمانم را بستم و بعد از اینکه ضربان قلبش را حس کردم، چشمانم از حیرت بیرون زده شد. زنده بود! واقعا بیهوشش کرده بود. لبم را گزیده و با خوشحالی گفتم:
ـ الآن میپوشمش!
و به سختی پیرهن آستین کوتاه آبی روشن را با شلوار همانرنگ با جنسی نخی، بر تن کردم. به تنم زار میزد و کمی نگرانم میکرد؛ نکند به من مشکوک شود؟ در آخر ماسکی آبی رنگ به صورتم زده و نقاب را برداشتم. گنگ و گیج گفتم:
ـ آگرین…لباسهام رو کجا بذارم؟
آگرین؟! او را با اسم خطاب کرده بودم؟ ضربهای روی پیشانیام زدم و در دل لعنتی به خود فرستادم. در همین اول کاری با او پسرخاله شده بودم و امکان داشت بعدا این کارم را به رویم بیاورد؛ وای که چهقدر زشت میشد!
ـ همونجا بذارش. سریع باش! وقت رو تلف نکن.
لباسها را همانجا گذاشته و خرسند از اینکه آگرین به این کار من توجهی نکرده بود، از اتاق بیرون زدم. پلکان مارپیچی سفید رنگ سمت چپم را برانداز کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی این طرفها پرسه نمیزند، پلهها را دو تا یکی بالا رفتم.
ـ آروم باش…عادی رفتار کن؛ مثل یه ماساژور که داره میره سر کارش. کسی اگه اتفاقی تو رو توی این حالت ببینه، بهت مشکوک میشه.
طبق دستور آگرین، قدمهایم را آرام برداشتم. به راهروی باریک که رسیدم، انتهایش را برانداز کردم. طبق حرف آن مرد کت و شلوار پوش، یک در در انتهای راهرو و دری در سمت چپش قرار داشت. بقیهی درهای قهوهای رنگ راهرو، به نظر میآمد سرویس بهداشتی و حمام باشند. قدمهایم را با ملایمت برداشته و نفسهایم را عمیق کشیدم. وقت استرس داشتن نبود. وقت نگران شدن و منفینگری هم اصلا نبود! نمیدانم چرا اما همزمان که دستانم را از ترس در هم گره کردم، زمزمه کردم:
ـ لطفا حواست به من باشه.
کمی گذشت که صدایش به گوش رسید؛ آرام بود و جدی.
ـ نگران چیزی نباش…فقط کارت رو درست انجام بده.
در چند قدمی در بودم. با خودم تکرار کردم: «شیوا…خواهش میکنم درست انجامش بده. یادت باشه تو برای چی اومدی به عمارت و برای چی داری این کار رو انجامش میدی. خواهش میکنم هرطور شده درست انجامش بده و توی عمارت بمون؛ این آخرین تلاش توعه پس درست ازش استفاده کن.»
ـ وقتی رسیدی به اتاق، در بزن. آرین اونجا منتظرته. برو داخل و کارت رو انجام بده؛ کوچکترین اتفاق بدی بخواد رخ بده وارد عمل میشیم.
نفسم را بیرون داده و مشتم را لرزان بالا آوردم. تردید داشتم! نمیتوانستم خودم را دو دستی تقدیم مرد هوسبازی کنم که درون اتاق ماساژ منتظر من بود. از طرفی به خاطر چند دقیقهی پیش که آگرین مرا از چنگ آن مردک درآورده بود، به او اعتماد کرده بودم. انگار میخواست پای حرفهایش باشد.
تقهای به در زدم و صدایی خسته به گوشم خورد:
ـ بیا تو.
با دست لرزانم دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. درب را بستم و نگاهی به اتاق انداختم. اتاقی بزرگ و نورانی با کمد و میزهایی پر از وسایل ماساژ، تختی که آرین هوسباز روی آن به پشت خوابیده بود و…با دیدن پایینتنهی برهنهاش «هین»ی کشیده و رویم را برگرداندم. عوضی! مگر قرار نبود حولهای روی با*سنش بیندازد و به پشت بخوابد؟ مرتیکهی لندهور!
ـ چته؟ مگه بار اولته داری میبینی؟
صدایش خمار بود و پرخاشگر. لعنتی! معلوم نبود چرا این حرف را زده. نکند ماساژورهایش به لخت دیدن او عادت کرده بودند؟ حرصم را خالی کرده و سعی کردم آرام باشم:
ـ تازه واردم…معذرت میخوام اما مجبورم با حوله بپوشونمش.
نیشخندی زد و گفت:
ـ هرکاری دوست داری بکن.
صدای آگرین به گوش رسید؛ لحنش جوری بود انگار به زور میخواست اعصابش را کنترل کند:
ـ اون حولهی لامصب رو بنداز روش ولی قبلش چک کن تتو نداشته باشه. کارت رو شروع کن و هروقت تتو رو پیدا کردی فقط کافیه بگی: «باز هم روغن بزنم؟»
لبم را گزیده و مردد سرم را برگرداندم. احمق زشت! با اکراه جلو رفته و حوصلهی سفید را از میز کوچک کنار تخت ماساژ چنگ زدم. با انزجار نگاهی به پشتش انداخته و وقتی مطمئن شدم تتویی ندارد، به سرعت حوله را روی پشتش انداختم.
ـ با روغن شروع کن. میخوام کل بدنم چرب چرب بشه.
با حرص روغن روی میز کوچک سفید رنگ را چنگی زدم. خودم را روی کمرش خم کرده و خواستم روغن را بریزم که صدایش شنیده شد:
ـ از پاهام شروع کن. قراره تا آخر شب هرچی دافه تو بغلم برقصه؛ نمیخوام سریع از نا بیفتم.
پای لاغرش را چنگی زده و کمی از روغن را ریختم. سرم را خم کرده و چشمانم را از ران تا ساق پایش برانداز کردم. حرفهای آگرین توی سرم مرور شد. «قسمت اصلی کارت روی تخت شروع میشه. وقتی کامل برهنه شد، چشمهات رو خوب باز میکنی. هرجا که میتونی رو نگاه میکنی تا یه تتو ببینی. تتوی چی هست حالا؟! یه تتوی چهار رقمی. چهار تا عدد تتو کرده. لازم نیست بپرسی چی هست و برای چی باید اون چهار تا رقم رو ببینی و حفظ کنی. فقط کارت رو انجام بده. اون چهار تا عدد رو که پیدا کردی، حفظش کن و به من بگو. کار تو فقط همینه.»
چشمانم را مثل عقاب باز کرده و در حینی که دستم را روی پاهایش کشیده و ماساژ میدادم، موبهمو براندازش میکردم تا آن تتو را پیدا کنم. روی رانش خبری نبود. روی ساقش هم خبری نبود. به کف پایش نزدیک شدم. حالم داشت به هم میخورد از بوی بد پای عرق کردهاش! اصلا دلم نمیخواست انگشتم به بدنش برخورد کند اما با این حال، با انزجار شروع به مالش کردم.
صدای نالهگونهاش بلند شد:
ـ عالیه…همونجا رو ماساژ بده. خوبه…خوب کارت رو بلدی کوچولو.
در دل عصبی شدم و خواستم تمام فحشهای دنیا را نثارش کنم اما تمرکز کردم. باید برخلاف حرفهای منزجرکنندهی این آدم، به دنبال تتو میگشتم. سرم را بیشتر به سمت کفپایش برده و برانداز کردم. پایش را بلند کرده و پشتش را نیز نگاهی انداختم؛ حتی انگشتانش را برانداز کردم اما چیزی دیده نشد. خواستم به سراغ کمرش بروم که با صدای خمارش گفت:
ـ لای انگشتهام رو قشنگ بمال.
عصبی به سمت انگشتهای بادکرده و کج و معوجش رفتم. انگشتان باریک و بیچارهام را سریع بین انگشتهای کثیفش کشیده و خواستم پاهایش را ول کنم که با دیدن چیزی، نفس در سینهام حبس شد. همانجا بود! بین انگشت شصت و انگشت دراز دومش یک تتو بود؛ تتوی چهاررقمی. چشمانم را تیز کرده و عدد را در ذهن سپردم: «7789» موفق شده بودم!
ـ بمال! زود باش خستمه!
صدایش عصبی شده بود و من به خود آمدم. بر استرسم افزوده شد و شروع به مالش کردم. دیگر به اینکه چهقدر پاهای کثیف و درب و داغانش حالم را به هم میزند فکر نمیکردم؛ تمام فکر و ذکرم شده بود عددی که حفظش کردم. با استرس گفتم:
ـ باز هم روغن بزنم؟
صدایم از ته چاه آمد و با این حال آگرین شنید. با خرسندی گفت:
ـ عالیه! ماساژ رو ادامه بده و عادی عمل کن. تموم که شد، بزن بیرون و بگرد اتاق ماساژ. لباسهات رو بپوش و از مهمونی برو بیرون. همون ون همونجایی که پیادهت کرد سوارت میکنه و برت میگردونه عمارت.
اما دستان بیقرار من کیلومترها با جمله «عادی عمل کن» فاصله داشتند. صدای آرین بلند شد که با نیشخند و صدای خستهاش زمزمه کرد:
ـ بسه دیگه. کمرم هم نمیخواد، سینههام رو چرب کن. میخوام قشنگ بهم حال بدی.
با ترس دستم را به سمت بازوان لاغرش بردم. زور زده و با کمک خودش تنش را برگرداندم. قبل از اینکه اتفاق قبلی رخ دهد، حولهی کوچک سفید را روی نیمتنهی پایینش انداخته و بیاعتنا به حرفش، روغن را روی سینهی شیو شدهاش ریختم.
ـ اوه! یواش خانوم…چیه؟ دوست نداشتی ببینیش؟ خوشت میادها… .
خندید و من بیتوجه به او، شروع به مالش سینه و شکمش کردم. حال که کارم داشت تمام میشد، نباید کوچکترین توجهی به حرفهایش میکردم.
ـ عه! توجه هم نمیکنی نه؟ این ماسک چیه؟ برش دار میخوام صورت خوشگلت رو ببینم.
نگاهم به چشمان مست و سرخ شدهاش گره خورد. لبخند زشتی روی لبهای بزرگش قرار گرفته بود و مرا میترساند. زمزمه کردم:
ـ مریضم…سرما میخورید.
نیشخندی زد و گفت:
ـ مریضی و اومدی ماساژم بدی؟ د بردار اون ماسک لعنتی رو عروسک…بردار میخوام اون لبهای خوشگلت رو ببینم.
سرش را کج کرد و من سرعت دستانم را بیشتر کردم. باید کارم را تمام میکرده و به سرعت آنجا را ترک میکردم. بازوهایش را مالش میدادم و سعی میکردم کمترین تماسی با چشمانش نداشته باشم. مردک هیز! محال بود بگذارم به هرچه میخواهد برسد.
ـ ببین کارم به کجا رسیده داف ماساژور برام ناز میکنه. د بردار اون لعنتی رو داری اذیتم میکنی. داری وحشیم میکنی احمق.
صدایش داشت عصبی میشد و بر ترس من میافزود! آخرین مالش را داده و دستم را کشیدم. باید میرفتم. آنجا دیگر جای من نبود؛ نباید یک ثانیهی دیگر با آن مردک درون آن اتاق کزایی تنها میبودم.
ـ البته یه فانتزی هم همیشه داشتم که دختر زیرم ماسک بزنه…نمیخواد درش بیاری نظرم عوض شد.
قهقه زد و چشمانش را بست. از وقت استفاده کردم و پا تند کردم. با ترس گفتم:
ـ کار من تموم شد؛ میرم… .
قدمهایم را بلند برداشته و به سمت درب رفتم. خندید و به سمتم هجوم برداشت. در دل خداخدا کردم و خودم را به دستگیرهی در رساندم. دیگر تمام شده بود. فرار میکردم و از ویلا بیرون میزدم؛ اما این فکر من با رسیدن او به در و قفل کردن ناگهانی، به اتمام رسید. سرم را به شدت برگردانده و به چشمان هیزش زل زدم. نفسم تند شد و آب دهانم را قورت دادم. لعنتی! نه! نه! قرار نبود این اتفاق رخ دهد. قرار نبود من با این مرد درون یک اتاق بسته تنها باشم! نه!
ـ ولی کار من تازه با تو شروع شده بیبی!
***
اولش که خواستم رمان رو بنویسم، به خودم قول دادم یه عاشقانهی معمولی و کلیشهای نباشه…به خودم قول دادم یه رمان آبکیای که سریع از اتفاقات میگذره نباشه. از همون اول به خودم قول دادم برای کسایی که وقت میذارن و رمان رو میخونن، داستانی ترتیب بدم بدون کلیشه با اتفاقات زیاد و معما و درگیری ذهنی…رمانی مفصل که برای هر کارکترش یه داستان و یه هدف بذارم و کلیشه رو تا حد امکان ازشون دور کنم. خواستم هر کارکتر یه راز داشته باشه و باهاش توی کل رمان زندگی کنه. همتون رو خیلی دوست دارم و ببخشید از پرگویی آخر این پارت. امیدوارم قولهام تا آخر این رمان پابرجا بشه و ارزش وقتی که گذاشتید برای شما خوانندههای گل حفظ بشه 🙂
عالیه موفق باشی بانو
مرسی عزیزم بابت انرژی ای که میدی🤍🤍
عالیهههه میشه زود به زود بزاری بعداز چند سال یه دمان درست حسابی دارم میخونم
چشم عزیزم هرروز پارت میذارم منظم با حجم بالا🥹🤍
دوستان پارت ۷ ارسال شده ولی گویا هنوز نذاشتن روی سایت 🙁
نیومده هنوز
فک کنم شب بذارن پس