رمان رویای ارباب پارت ۱۲
دستگیره را فشرد و وارد خانه شد ،روی زمین شیشه خورده بود
_جلو نیا…میره تو پات
چشمش به مرد افتاد که بالاتنه اش لخت بود..سریع چشمش را بست تا نگاه نکند…
توی این اوضاع ،باعث لبخند روی مرد شد!
با خنده گفت
_حالا چرا چشماتو بستی!؟
_خب…خب…شما لختین دیگه
_که چی؟
آزاد باش بابا …
واسه من این چیزا اهمیت نداره!
_واسه شما اهمیت نداره…ولی برای من داره
کلافه پوفی فرستاد
_اوکی…چشمات رو ببند اصلا به من چه!
شیشه ها را با دست جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت و در سطل زباله ریخت…
وقتی دستش نگاه کرد،همه جایش خون بود!
شیشه دست هایش را بریده بود
دستمالی گرفت و روی دستش گذاشت که دادش همه جا را گرفت…
حسابی میسوخت زخم هایش!
سریع به سمتش قدم برداشت…
وقتی خون ها را دید چشمانش گرد شد!
_اخه مگه تو عقل نداری؟
شیشه رو با دست جمع میکنن عقل کل؟!
(پسرمون یکم بی عقله🥲)
_هیچی نداری دستت رو ببندم؟
_توی اتاقم یه جعبه هست..سفیده،توی اون باند هست
سریع از اتاق جعبه را برداشت و از پله ها پایین آمد
_بشین روی صندلی
روی صندلی نشست و دستش را گرفت
از جعبه بتادین را بیرون آورد و روی زخم ها ریخت
_آخخخخ
_ببخشید…یکم تحمل کن
با باند دستش را بست
_زیاد با این دستت کار نکن
وقتی سرش را بالا گرفت،چشم تو چشم مرد شد که به لب هایش نگاه میکرد
_ژر صورتی بهت میاد!
خجالت زده جوابش را داد!
_مرسی
_من باید برم شرکت
بلند شد و به سمت اتاقش رفت…
بعد از پوشیدن لباسش ، عطر تلخش را زد و در آیینه نگاهی به خودش کرد…
لب خند کجی زد و از اتاق خارج شد
_رویا
_بله آقا؟
_بگو آیدین…
_اینجوری سختمه!
_بیخود سختته…باید بگی
نفس را بیرون فرستاد…
زیادی حرف هایش روی مخ بود!
_چشم سعی میکنم بگم
روبرویش ایستاد
_همین الان بگو
ای خداااااااااا
ببین منو به چه روزی انداختی!؟
_آیدین…
لبخندش بیشتر شد…
_جان…
به چشمانش نگاه کرد…
چشم هایش خمار شده بود
یا حسین…خدایا
_صدام کردین کاری داشتین؟!
به خودش که آمد گفت
_میخواستم بگم من دارم میرم شرکت
_بسلامت
سمت در رفت
_خدافظ
در را باز کرد و بعد بست
سرش را تکان داد…
خدایا خودت بخیر کن!
بعد از پوشیدن کفش هایش به سمت ماشینش رفت و سوار شد
ریموت در را زد و منتظر شد تا در باز شود…
ماشین را روشن کرد و از خانه خارج شد
در راه شرکت بود که موبایلش زنگ خورد
شماره ناشناس بود…
آیکون سبز را فشرد
_بفرمایید…
صدای یک زن آشنا در گوشش زمزمه شد..
_الو…آقا آیدین
_شما؟
_من نگینم،دوست رویا…
صدایش میلرزید…صدایش گریه دار بود!
_آها..بفرمایید چیزی شده؟!
_آقا آیدین رها….
دستش را روی دهانش گرفت تا صدای گریش بیشتر نشود…
یکدفعه ترمز را زد که صدای بوق ماشین پشتی بلند شد
_رها چی؟؟؟؟
_رها تموم کرد !
چشمانش گشاد شد…
_یعنی چی نگین خانوم؟
_رها تموم کرد….شماره ی شمارو از فرم برداشتم…اون روزی که رویا حالش بد شد شما فرم پرکردین…آقا آیدین تورو خدا کمکم کنین،چطوری به رویا بگم…
دوباره گریش اوج گرفت…
دیگر جلویش را نگرفت و با صدای بلند گریه میکرد!
_نگین خانوم یه لحظه گریه نکنین من الان باید چیکار کنم؟
تماس قطع شده بود…
گوشی را پرت کرد روی صندلی…
چیکار باید میکرد حالا!؟
خسته نباشی چرا اینقد کم ؟؟؟؟
ممنونم🤦♀️🙄😁
نگفتم
نگفتم حس میکنم رها مرده🤕
بیچاره رویا🥺😥
آیدینم کم کم داره خطرناک میشهها🤒
عالی بودددد✨️🥰🤍
😂😂😂😂
آیدین خیلی خطرناکه…..
عالی بود خسته نباشی
مرسی سعید جون😁❤
آخیی بیچاره خواهرش😥پارت بعدی رو بذار زود
اوهوم🥺
فردا میزارم🥲👌🏻
میشه یعنی آیدین خوشبخت کنه رویا رو🫠💔 یا محاله
آیدین بچه ی خوبیه😁❤
اشکم دراومد … 😭 بیچاره رویا 😭😭
تروخدا توی این رمانا یه خبر خوش بدین 😥😥
ولی عالی بود سحر جان مثل همیشه ❤️ اگر میشه یذره پارت ها طولانی تر باشه 💜
من چرا اینقدر نسبت به این رمان بی حسم پس😕
برای مائده خیلی گریه کردم ولی برای این بی حس ترینم…
ممنونم از انرژیت گلم،چشم حتما
کوتاه بود
ولی زود عاشق شدنا معمولا تو رمان ها بعد پارت هزارم عاشق میشن
اون رمان ها اینجورین که توش برنامه میچینن دو نفر عاشق هم بشن ولی توی این رمان هایی که زود عاشق میشن اکثر اتفاقا بعد از عاشق شدنِ میوفته و سعی میکنن این دوتا کفتر عاشق از هم جدا کنن😂
خلاصه بگم تمرکز روی عاشق شدن نیست
عاشق شدن!؟😐
من اینجا هیچ عاشقی نمیبینم!!!
درسته
شایدم من ازشون وایب عاشق هارو میگیرم
خسته نباشی سحر جان
طفلک رها حالا چجوری به رویا میگن🥲
ممنونم عزیزم…بنده خداها مشکلشونم همینه که چطوری به رویا بگن🙄🤦♀️😁
حمایت از سحری
مرسی عزیزمممم🥺❤
عه چرا اینطوری شد در انتظار تاییده کامنتم
چرا خبری از تارا نیست🥺