رمان رویای ارباب پارت ۱۷
شالش را درست کرد و به سمت میز رفت، سعی کرد حواسش را با مرتب کردن میز،پرت کند
جاشمعی را روی میز گذاشت و با کبریت شمع ها را روشن کرد
در که باز شد نگاهشان کرد
_عالی بود داداش…خیلی قشنگ خوندی
لبخند میزند و باهم به سمت میز می آید
یکی از آنها که گویا اسمش علی است گفت
_به به آیدین جونم چه کردی…همه رو دیوونه کردی
آیدین نگاهی به من می اندازد و لبخند میزند
_من که کاری نکردم…همه ی اینارو رویاخانوم درست کرده
یکی دیگرشان که اسمش محسن بود گفت
_من دیگه تحمل ندارم میخوام بخورمشون…
همه باهم روی میز نشستن
بهتر بود به اتاق برود تا راحت باشند
خواست به سمت اتاقش برود که….
_کجا میری رویا؟
صدای آیدین بود
_من…برم اتاق شما راحت باشین
_آبجی بیا بشین بابا
لبخند میزند
_بیا رویا…بشین
یک صندلی که کنار آیدین هست را عقب میکشد و روی صندلی میشیند
_آبجی دستت طلا…چه دست پختی داری
آیدین کوفتت بشه هروز داری دستپختشو میخوری
همه با صدای بلند میخندند
*****
آن شب به خوبی میگذرد….همه چی عالی میگذرد
صبح زود بلند میشود تا ظرف های دیشب را که در ظرفشویی گذاشته است را مرتب کند
حس کرد پشت سرش کسی ایستاده است
آیدین بود….ولی یک چیزی در دستش بود
به دستش که نگاه کرد…همان دفتری را دید دیروز از اتاقش گرفت!
صدایش آرام بود
_تو اتاق من رفتی؟!
_من؟…نه
_رفتی…
_نه نرفتم
_پس این تو کیف تو چیکار میکرد؟!
_تو کیف منو گشتی؟
_نگشتم،این دفتر ازش افتاده بود
واسه چی رفتی تو اتاق کار من؟!
کمی صدایش را بالا برد
_چون میخواستم گذشته رو بفهمم
پوزخندی میزند!
_گذشته ی چی؟
گذشته ی من چه ربطی به تو داره!؟
_اون عکسا توی کیفت چیه؟
اون عکس روی میزت چیه؟
چرا تو همه ی عکسات من و خانوادم هستیم؟تو کی هستی آیدین؟
حتی ارسلانم تورو میشناخت!
_من هیچ نسبتی با شما ندارم…اون عکسام ماله گذشته هست
از آشپزخانه بیرون میرود…همراهش را می افتد و از پشت دستش را میگیرد و به سمت خودش برش میگرداند
_داری دروغ میگی
خنده ی عصبی میکند
_چرا باید دروغ بگم؟
_آیدین …ازت خواهش میکنم راستشو بهم بگو…تروخدا
نگاه پر التماسش را به چشمانی سرد میدهد
دستش را میگیرد و روی مبل میبرتش،کنار خودش میشاندش
_میخوای گذشته رو بفهمی!؟
_آره
_پدربزرگ تو با پدر من شریک بودن،پدرت اون موقعه مجرد بود…ما خیلی باهم رفت و آمد داشتیم
همیشه باهم بیرون میرفتیم، تا اینکه بابات ازدواج کرد و با پدربزرگ دعوا کرد
توی همین بین، شراکت پدر من و پدربزرگت هم بهم خورد و دیگه از هم جدا شدن
ولی ما با شما رفت و آمد داشتیم،منو تو همبازی بچگی هم بودیم!
پدربزرگتم وقتی دید ما چقدر باهم خوبیم پدرت رو معتاد کرد
میخواست براش پاپوش درست کنه بندازتش زندان که مادر طلاق بگیره
پدر من جلوشو گرفت!
پدر و مادرت که مردن، دیگه رفت و آمدی نداشتیم
چون رفته بودیم آمریکا….اونجا پدر و مادرم مجبورم کردن که با نیوشا،دختر داییم ازدواج کنم
من قلبم برای تو میتپید رویا….
ولی مجبور شدم تن بدن به خواستشون…ما زندگی نداشتیم
همش دعوا…داد ….
نیوشا قرص خورد و خودکشی کرد!
همه افتادن سره من…من شدم آدم بده!
نگاه به دستش کرد که میلرزید و او سعی داشت با آن یکی دستش آرامش کند
_خوبی!!
_تیک عصبیه…خوب میشم
چه ماجرا زود جلو رفت🤔
سحر جون میخوای رمان و زود جلو ببری؟
زود جلو نرفت که😂
ماجرا تازه شروع شده عزیزدل🤦♀️😑
بیصبرانه منتظر ادامه هستم سحریی✨️🥰🤍
بازم میگم نمیتونم به رویای ارباب مثبت فکر کنم🤣🤦♀️🤦♀️
به جان خودم رویای ارباب چیز بدی نیست😂🤦♀️
بوس بهت…مثبت فکر کن خیالت راحت…….
بخدا که نمیتونم راجبش مثبت فکر کنم🤣🤣🤣
غزل من ی عکس پیدا کردم ولی نمدونم کلش دیده میشه یا نه
میتونی بفهمی واست بفرستم؟🥺🤣
آره بفرست واسم
فقط من کلا به جز شاد برنامه ایرانی ندارم
ویرایشش کردم ممنون غزل جان
ستی کجاااایبیی پس چهار ساعت گذشته ها🥺🤦🏻♀️
گفت قلبم برای تو میتپید!
بعد قبلش گفت همبازی بچگی ها..!!
دقیقا نفهمیدم چطوری توی بچگی از هم خوششون میومد!
اگه از بچگی نبوده و برای نوجوانی هستش چرا باید رویا فراموش کنه اینا رو !
خب ببین عزیزم، آیدین و رویا ۶ سال تفاوت سنی دارن…خب اون موقعه رویا ۴ سالش بود آیدین ۱٠ سال….بالاخره خب آیدین بیشتر میفهمید چون سنش بیشتر بود
رویا هم خب بچه بوده…و چون به مدت طولانی ندیده بودش یا کسی ازش حرفی نمیزد ،فراموشش کرده بوده😊
ببخشید سحر جان
ولی مگه بچه ی ۱۰ عاشق میشه!
ی پسر ۱۰ ساله عاشق بشه و تا اون سن فراموش نکنه!
فقط ذهنم درگیر بود گفتمااا
چرا نشه بنظرت؟
نشنیدی میگن عشق بچگی؟؟اینم خب همینه دیگه…
چرا
شاید😊
😊
عالی بود سحری خسته نباشی
پور انداخت رو هم خوندم
چرا مهگل داره با مائده بد میشه
حوصله نداشتم دو بار کامنت بدم ببخش عشقم❤️
ببخشید پیامتو دیر دیدم عزیز دلم
خداروشکر که خوشت اومده😍
بالاخره مهگلم مادره دیگه….خسته شده😊