نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۲

4.3
(130)

شب را در بیمارستان صبح کرد

صبح از نگین ادرس را گرفت و بعد از کلی سفارش، از بیمارستان بیرون رفت

تاکسی گرفت و ادرس را به مرد راننده داد، بعد از دادن پول از ماشین پیاده شد

زنگ در را فشرد و صدای بله از ایفون اومد

_سلام…اوم اومدم برای کار
از طرف نگین نریمانی

_بفرما

در باز شد و داخل خانه شد

یه خانه ی قدیمی، ولی با صفا!
وسط حیاطشان یک حوض بود که ماهی های قرمز در اب بودند
دور تا دور حوض هم گل بود
در باغچه هم پره گل های سرخ بود!

محو حیاط شده بود که صدای زنی به گوشش خورد

_بفرمائید تو خانوم

_سلام

_سلام عزیزم، بیا تو خونه

کفش هایش را در اورد و وارد خانه شد، توی خانه هم پر گل های اپارتمانی بود!

_ببخشید اقا جعفر هستن؟!

_بله عزیزم، برو بالا اتاق اولی

_چشم

از پله ها بالا رفت و روبه روی اتاق ایستاد، نفس عمیقی کشید و در زد

صدای مردی امد
_بفرما

دستگیره را ارام فشرد و وارد اتاق شد

_سلام…

یک لحظه حالش بد شد!
اتاق پر شده بود از دود سیگار، از بوی سیگار متنفر بود…

بزور خودش را سرپا نگهداشت

_از طرف نگین اومدی؟

_بله، برای کار

_چه کاری میتونی بکنی؟!

_هرکاری…
فروشندگی و کار تو شرکت…

حرفش را قطع کرد
_میتونی تو خونه مردم کار کنی؟

_نمیدونم…یعنی تاحالا خونه کسی کار نکردم!

_خونه یه پسره
مجرده و تنها زندگی میکنه، خیلی پسرخوبیه
به یک نفر نیاز داشت که توی خونش کار کنه و غذا درست کنه
اگه میتونی برو
چون پول خوبی میده!

باید بخاطر رها قبول میکرد…

_میرم!

مرد تک خنده کرد گفت
_افرین…مشخصه خیلی زرنگی
ادرسش رو بهت میدم امروز ساعت ۳ برو خونش
شماره تلفنشم بهت میدم
من خودم با خودش هماهنگ میکنم

فقط سرش را تکان داد

مرد روی برگه شماره تلفن و ادرس خانه را نوشت و به رویا داد

بعد از تشکر از خانه بیرون زد

یک نفس عمیق کشید….

از بوی سیگار متنفر بود!

***

به ساعت مچی اش نگاه کرد، ۲ نیم را نشان میداد، قرار بود ساعت سه به خانه ان مرد برود

سوار تاکسی شد و ادرس را به راننده داد

بعد از حساب کردن پول پیاده شد و چشم دوخت به خانه ی روبرویش……

دهانش از تعجب ۶ متر باز مانده بود، این خانه را حتی در خوابش هم ندیده بود!

کل بیرون خانه سفید و طلایی بود!

هیچ جای خانه رنگ دیگری بجز سفید و طلایی نبود!

دم در خانه پر از گل و درخت بود

واقعا خانه ی زیبایی بود!

اَه بسه دیگه رویا خودتو جمع کن

زنگ در را فشرد
بدون هیچ حرفی درباز شد!

وارد حیاط خانه شد و در را از پشت بست

چقدر حیاطش کثیف بود!

کف حیاط پر از سیگار بود…

اه پس اینم سیگاریه…ای لعنت بر سیگار

خواست کفشش را در بیاورد که…

_نیازی نیست درش بیاری!
با کفش بیا

سرش را بالا گرفت و چشم دوخت به مرد روبرویش…

با تیشرت سیاه و شلوارک سفید، موهای مشکیش بهم ریخته بود و کمی ته ریش داشت

_سلام

_سلام…خیلی خوش اومدین

چادرش را درست کرد و از پله ها بالا رفت

باهم وارد خانه شدن…

از تعجب چشمانش گرد شده بود!

روی مبل کلی لباس ریخته بود و روی میز هم کلی شیشه و خوراکی و پیتزا و….

روی فرش هم پر بود از اشغال و پوست تخمه

_کفشت رو اینجا در بیار و دمپایی بپوش

به گفته مرد عمل کرد و دمپایی رو پوشید

_اعم…ببخشید اینجا یکم بهم ریخته اس!

پوزخند زد!

یکم؟؟
واقعا به این همه وسایلی که اینجا ریخته بود میگفت یکم؟!

نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند

_شما اینجا بشینین من الان میام

روی مبل تک نفره نشست تا دید مرد با سینی که وارد شد
توی سینی لیوان شربت بود و شیرینی

روبروی رویا آورد

_بفرمایید

شربت و یک شیرینی برداشت

ای خاک تو سرت، خب یه چیزی بیار من اینارو بزارم توش دیگه

_عه عه وای ببخشید من بشقاب نیاوردم براتون

سریع از اشپزخانه یک بشقاب اورد و روی میز گذاشت

خودش هم روی مبل روبرو نشست

_شما از طرف اقا جعفر اومدین دیگه؟

_بله

_خب من آیدین افشار هستم
۲۵ سالمه و مجردم اینجام خونمه

_از اشناییتون خوشبختم

_شما نمیخواین خودتونو معرفی کنین!!؟؟

_رویای شفیعی…۱۹ سالمه و مجردم

_خوشبختم، فقط یه سوال داشتم

_بفرمایید

_تو همیشه چادر سرت میکنی؟!

_خب اره

_اوهوم….
تو خانوادت با اینکه شبا اینجا بمونی که مشکلی ندارن؟!

_خانوادمو از دست دادم

_ای وای…واقعا متاسفم رویا

رویا؟! چقدر زود پسرخاله میشه

_ممنون…
ولی چرا باید شبا اینجا باشم؟

_من برای خودت گفتم
اخه اینجا یکم ازشهر دوره، برات سخته
اگه دوست داری میتونی بری

فکر بدی هم نبود
میتوانست همینجا بماند، ولی نه
چرا باید پیشه یه پسر غریبه بماند!

_اگر از من میترسی…من کاری باهات ندارم
یه اتاق بهت میدم با کلیدش که دست خودت باشه
شبا هم درشو میتونی قفل بکنی
بازم میگم، اگه دوست داری برو
ولی خب خیلی خطرناکه واسه یه دخترجوون که نصفه شب توی خیابون باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
90 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
1 سال قبل

اولین کامنت😆
یعنی اربابه ۶۵ سالشه؟کاش بیست و پنج ساله می اوردی🤪

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
1 سال قبل

یه سوالی ذهنم و درگیر کرده…چرا همه شخصیت های اصلی رمانت چشم رنگی ان؟با چشم قهوه ای ها مشکل داری ؟هوووم🤨

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اما من چشم قهوه ای دوست دارم چون چشم های خودم قهوه ایه🤣🤣

لیلا ✍️
1 سال قبل

اشتباه تایپی بود دیگه ؟ چون رویا بهش میگه پسره😂 خسته نباشی سحر‌جان😍🤗

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

حتما از اون ۶۵ ساله هاس که بهش نمیخوره ….😅

HSe
HSe
1 سال قبل

خب خداروشکر آیدینه خوش اخلاقه 😅
نفس راحت بکشیم یذره …

،،،
،،،
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

آیدین هاهمشون خوش اخلاقن😜😜😜

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اخه خودم یکیشودارم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

اوووووو😛

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

چه عجب پیدات شد

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

ن باباپسرمه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

🤣🤣

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

آره ولی برعکس این آیدینه مال من بورهستش چشاشم قهوه ای سوخته

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

تازه هشت سالش شده

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

۲۵سال

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

من عاشق کساییم که بورن
ولی من خودم همچیم قهوه ای تیره است🤣

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

پسرمن بورهستش ولی دخترم قهوه ای

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

خدا حفظشون کنه برات آیلین جون😍

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ممنون جانیم خداتوروهم واس پدرمادرت حفظ کنه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

🥰❤️‍🔥

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

شوهرم چشماش عسلیه همش میگم کاش بچه هابه تومیرف چشم رنگی میشدن پسرم به من رفته دخترم پوستش قهوه ای هستش چشماش سیاه

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سحرنامزدت چن سالشه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

۱۰ شهریور میره تو بیست و پنج سال
اطلاعاتمو مشاهده می کنین؟😁🤣

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

بی بی سی سایت هستی دیگه پس یه سال ازمن کوچیکتره😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

بله من زدم رو دیت بی بی سی
من ضحی سی ام🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

شانس و می بینی خدایا من همه چیم مثل بابامه جز رنگ چشام
شانس ندارم که🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

والا چی میشد من مثل مامانم پوست روشن بود و موهام طلایی . مثل بابام چشام رنگی بود🐵

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ضحی فک کنم توودخترم شبیه هم هستین

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

من پوستم سبزه است رو به گندمی . چشام قهوه ای خیلی خیلی تیره. موهام قهوه ای تیره مثل چشام . چشام درسته یکم کشیده است . مژه هام پره و بلند تقریبا تا ابرومه خداروشکر اینو از بابام به ارث بردم شاید باورتون نشه ولی بابام از مامانم مژه اش بیشتره . ابرومه هامم پهنه همین🤣🤣🤣

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

وای خداتوورژن بزرگ شده دخترمی این صورتش گرده موهاشم یکم ازتوروشن تر

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

من صورتم یه نمه زاویه داره گرد نیست🤣🤣.
آها البته من دماغم قوز داره دختر شما امیدوارم نداشته باشه😅. البته من خیلی از جلو قوزم معلوم نیست😁.
ولی خیلی شبیه هستیم پس😍

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

اره دخترخودمی دیگه😏😏😏

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

😍😍😍🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

نه زن خالشه استغفرالله😐

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

وای من تازه فهمیدم چشمام وحشیه زدم گوگل چشم مشکی وحشی شبیه چشمای من اومد

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

واقعا مبارکه😍😍🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

مرسی😘

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

تقریبا چشای منم هست🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آره مال منم چون مشکیه بیشتر نمود پیدا میکنه😂

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلاچراازترکی خوشت نمیاد

لیلا ✍️
پاسخ به  ،،،
1 سال قبل

یه جوری گفتی انگار ازشون متنفرم 😂
نه خواهری فقط زیاد از لهجه‌شون خوشم نمیاد که این به سلیقه خودم بستگی داره وگرنه زبانشون واقعا قشنگه😊

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خوشا به حالت😪 .

،،،
،،،
1 سال قبل

مرسی سحرجان

،،،
،،،
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سحری کی مائده میدی

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

آدم تو رستورانم از دست شماها آرامش نداره🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

رسیدممم🤣🤦‍♀️

تارا فرهادی
1 سال قبل

سحری خیلی قشنگ بود🧡🧡🧡😘😘😘😍😍😍
از شخصیت آیدین خوشم اومد معلومه با شخصیته🙂 ولی بی نظم😂
زودی پارت بده عشقم😍

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

سحرررر شد ۲۶ که
ستییی تو هم از دست رفتی ها گفته بود ۲۵ نه ۲۶🤣🤣🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  تارا فرهادی
1 سال قبل

وسط شام،از من چه توقعی دارید؟؟؟🤣🤦‍♀️
همون ۲۶ خوبه اصلا🤣🤣🤣🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

🤣🤣🐵

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

دیگه کسی اعتراضی نداره؟؟؟🤣🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

من برو بوی گندم به جای خشاب بنویس ماشه

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

وااای خدا از دست تو لیلا😂🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

رمان منو تایید کن 🤣

Fateme
1 سال قبل

اول یه لحظه پشمام ریخت دیدم ۶۵ سالشه بعد کامنتاتون رو خوندم فهمیدم😂
موفق باشی عشقمم❤️

saeid ..
1 سال قبل

بعدا دیدم اشتباهی زدی ۶۵🤣
اسمش هم خیلی قشنگه
خسته نباشی 😊

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😊😂

FELIX 🐰
1 سال قبل

خوب بود👏👏
سحر همه مردم چشم رنگی نیستن ی بار تو رمانت شخصیت اصلی چشم نا رنگی دربیار

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
1 سال قبل

خانم مهدوی این چه عشقی به نوشتن رمانهای اربابی دارید زیباست قلمتون ولی دیگه این رمانها دارن لوث میشن

FELIX 🐰
پاسخ به  دوستدار صداقت
1 سال قبل

لوث=لوس

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
پاسخ به  FELIX 🐰
1 سال قبل

ممنون که نهایت سوادتونوبه منثه ظهورگذاشتیدخخخ خودم بلدبودم معنی لوث رو وگرنه نمیزاشتم بعدم مهم خانم مهدوی بو دن که دنبال میکنم رماناشونووقلمشونودوستدارم ،زنده باشن .

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  دوستدار صداقت
1 سال قبل

لوث؟🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
90
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x