رمان زیبای یوسف قسمت۳۰
– ماکان؟
قباد “نچ”ای کرد و غر زد.
– باز کی این رو بیدار کنه؟
بازوی لخت و عضلهایش را گرفت و تکانش داد.
دوباره صدایش زد؛ اما ماکان که روی شکم خوابیده بود، فقط سرش را چرخاند.
– ماکان عکس طرف رو درآوردم.
– هوم؟ باشه.
لحنش خوابآلود و گرفته بود.
به زور حرف میزد.
قباد عصبی شد و گفت:
– پاشو دیگه.
ماکان از صدای بلندش چشم باز کرد.
اخمو و عبوس تشر زد.
– مرگ! داد نزن.
قباد پاکت را روی کمرش انداخت و با غیظ از اتاق خارج شد.
ماکان چرخید و هم زمان پاکت را برداشت.
همانطور دراز کشیده پاکت را باز کرد که چند برگه توجهاش را جلب کرد.
با تکیه به دستش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
اتاقش به خاطر نزدیک به غروب بودن نیمه تاریک بود.
حوصله بلند شدن نداشت تا چراغ را که کلیدش نزدیک در بود، روشن کند، به همین خاطر سمت عسلی خم شد و آباژور را روشن کرد.
نور نارنجی آباژور کمی دیدش را بهتر کرد.
برگهها را برداشت و دانهدانه نگاهشان کرد.
اخمش کمکم داشت باز میشد و به جایش لبخندش بزرگتر میشد.
برگه آچهار را زیر برگههای دیگر کرد و حین خواندن نوشتههای تایپ شده زمزمه کرد.
– کارت حرف نداشت قباد.
تا به آمریکا بیایند و در یکی از هتلهای نیویورک اقامت کنند، چند روزی گذشت.
قرار بود قباد و ورزیده از رامبد و اطرافیانش اطلاعاتی جمعآوری کنند.
رامبد صاحب چند پاساژ در شهر بود و در کار فروش ملک و املاک هم بود؛ ولی ماکان و بقیه خوب میدانستند که این کارها حرفه اصلیش نیست و با بی غرض هم در تماس است و حال میخواستند چگونگی این تماس را بدانند.
چندین تصویر سیاه و سفید چاپ شده نشان میداد رامبد با چه کسانی و در چه مکانهایی رفت و آمد داشته.
بیشترین رفت و آمدش عادی بود؛ اما هر از چند گاهی حوالی شرکت تجاری هم دیده میشد.
برگهای چند عکس را به نمایش میگذاشت.
یکیشان خود رامبد بود.
عکسهای دیگر برای چند شخص نا آشنا بودند که از سر و وضعشان مشخص بود از آدمهای رامبدند.
دو عکس دیگر در پایین برگه توجهاش را جلب کرد.
هر دو برایش خیلی آشنا بودند.
یکی از مردها چشمان سیاهی داشت.
موهای جو گندمیش ظاهراً ارثی بودند چون با وجود ته ریش پرپشتش چهرهاش حدوداً به سی یا سی و خرده میخورد.
آن چشمها برایش آشنا بودند.
به مرد دیگر نگاه کرد.
عینک مستطیلی و سادهاش چسبیده به چشمانش بود.
این طور استفاده از عینک برایش خاطراتی را زنده میکرد؛ اما مطمئن نبود.
دماغ قلمی و باریکش، چهره کشیده و استخوانیش، تهریش تیغتیغی و جو گندمیش، همینطور موهای کم پشتش… این قیافه را تا به حال ندیده بود؛ اما آن شخص برایش آشنا بود.
دوباره اخم کرد.
به برگهها چنگ زد و از تخت که نزدیک پنجرهی بزرگ قرار داشت، پایین رفت.
اتاق هتل به اندازهای بزرگ بود که حکم هال را داشته باشد.
حمام نزدیک در خروجی قرار داشت به همین خاطر راهرویی را ایجاد کرده بود.
قبل از ترک اتاق لباسش را به تن زد.
باید با قباد و ورزیده صحبت میکرد.
همهشان اتاقهای یک طبقه را اجاره کرده بودند هر چند که به خاطرش هزینه زیادی هم متقبل شدند.
قبل از اینکه به سمت اتاق مشترک پسرها برود، به اتاق آرزو و اتاق مشترک میترا و جواهر در زد.
سریع و پشت سر هم به در کوبید که ورزیده در را باز کرد و غر زد.
– هوی!
ماکان توجهای به چشمان گردش نکرد و هلش داد.
همین که وارد اتاق شد، چشمش به دخترها هم افتاد.
ظاهراً فقط او دیر آمده بود.
داخل اتاق دو تخت مقابل هم قرار داشتند که بینشان فاصله پنج قدمی بود.
وسط اتاق سرویس مبلی قرار داشت و بچهها رویش جای گرفته بودند.
به آن طرف رفت و روی مبل کنار قباد که جای ورزیده بود، نشست.
عکسها را نشانش داد و گفت:
– این دو نفر کین؟
عوض قباد، ورزیده هم زمان با نشستنش گفت:
– تو گفتی زیر و روش رو در بیاریم. ما هم در آوردیم دیگه.
میترا پرسید.
– چیزی فهمیدی داداش؟
ماکان با ناخن شستش زیر لبش را خاراند و گفت:
– این دو نفر برام خیلی آشنان.
برگه را روی میز گرد و چوبی وسطشان انداخت و گفت:
– برای شما آشنا نیست؟
ورزیده در جوایش “نچ”ای کرد و شاهرخ نامحسوس سرش را به نفی تکان داد.
میترا با اخم و خیره به آن مرد چشم سیاه خم شد و برگه را برداشت.
– داداش این مرده آشناست!
به چشمان سبز ماکان نگاه کرد و گفت:
– حس میکنم یه جا دیدمش.
– من هم همین حس رو دارم.
غرق در فکر زمزمه کرد.
– اما نمیدونم کجا دیدمش.
چشم میترا که به عکس دیگر افتاد، چهره درهم کشید و با نفرت برگه را روی میز پرت کرد.
ماکان پرسید.
– چی شد؟
میترا دست به سینه شد و با اخمی غلیظ گفت:
– حالم ازش بههم میخوره.
ماکان نیم نگاهی به عکسها انداخت و گفت:
– کدوم یکیشون؟
– همون عینکیه.
– چرا؟ برات آشناست؟
میترا چشمانش را بست و گفت:
– فقط من رو یاد یکی انداخت.
– کی؟
میترا با غم به ماکان نگاه کرد و لب زد.
– همونی که میخواست عمارت خانبیبی رو بخره و بعدش پاش تو زندگی ما باز شد. همون نامردی که زندگیمون رو خراب کرد.
ماکان حیرت زده لب زد.
– صادق… زاده؟!
بلافاصله به برگه چنگ زد.
چشمش به آن مرد افتاد.
تازه توانست بشناسدش.
چندان هم تغییر نکرده بود منتهی عوض چشمان قهوهایش لنز آبی گذاشته بود تا بیشتر با آن موهای کم پشت جو گندمیش به غربیها بخورد.
آن موقعها ته ریش نداشت؛ ولی الآن… .
موهایش سیاه بودند؛ اما الآن… .
پیرتر هم به نظر میرسید و صورت کشیدهاش چند چین و چروک داشت.
خندید، بلندتر و طولانیتر.
قهقههوار ولو شد که سرش روی بازوی قباد افتاد.
میترا نیم خیز شد و با نگرانی خواست به طرفش برود که ورزیده جلویش را گرفت و با حرکت سر مانعش شد.
و اشک ماکان لابهلای خندههای عصبیش از گوشههای چشمش چکیدند.
اشکی که به اندازه حقیقت زندگیش تلخ بود.
♡ تو زیر باران میگریی تا رسوا نشوی.
من زیر قهقهههایم خیس میشوم. ♡
فرزین مشتش را جلوی دهانش که میجنبید گذاشت و بعد از قورت دادن لقمهاش لب باز کرد تا به همتا حرفی بزند؛ اما توجهاش به نسیم که کنارش بود، جلب شد.
اجباراً سکوت کرد.
بهتر دید با او خصوصی صحبت کند.
همین که همتا از پشت میز بلند شد، نسیم هم بلافاصله قاشقش را روی بشقابش گذاشت و ایستاد.
همتا نیم نگاهی نثارش کرد و خطاب به بقیه لب زد.
– نوش جان.
به طرف پلهها رفت که نسیم هم دنبالش کرد.
در این چند ساعت یک بار هم نسیم از او جدا نشده بود.
جلوتر از نسیم بود و لبخندش را رها کرد.
هنوز کاملاً پلهها را طی نکرده بودند که ایستاد.
نسیم چون غرق خودش بود، با مکث ناگهانیش سرش به کمرش خورد و پلهای عقب رفت.
همتا رخ در رخش شد.
جز آن دو نفر کسی روی پلهها نبود پس گفت:
– حالت خوبه؟
نسیم آب دهانش را قورت داد.
روسری بزرگش را که حکم شال را داشت، روی سرش مرتب کرد و گفت:
– اوهوم.
همتا پوزخندی زد و از کنار به نرده تکیه داد.
– میدونی که دروغگوی خوبی نیستی؟
نسیم اخم کم رنگی کرد و گفت:
– خب یک خرده بابت اون اتفاق شوکهام.
چشمانش را بست و سرش را تند به چپ و راست تکان داد.
همتا یک پله پایین رفت و بازویش را گرفت.
خواهرانه گفت:
– کاری که رامبد با لیدی کرد، فقط یک بخش ماجراست. جایی که قراره بریم بدتر از رامبد هم پیدا میشن.
نسیم تندی گفت:
– هرگز!
خسته نباشی نویسنده جون عالی بود از دیروز تالان هزار بار سایتو چک کردم که شاید بزاریش 🤕😁به هر حال ممنونم نسیم دلمو آب میکنه چقدر مهربونه از دختر وچقدر بانمکه
ممنونم که خوندی چشمقشنگم
راستش من دیروز گذاشتم ولی تایید نشده ظاهرا مدیر نبوده
خیلی قشنگ بود و همه چیز رو به خوبی به تصویر کشیدی. خداقوت عزیزم😍 فقط چرا نچی رو با پسوند ای میذاری؟ اینجوری کلمه صحیح از آب درنمیاد.
گروه ماکاناینا هم جالبه🙂 این صادقزاده کیه؟ خیلی کنجکاوم بدونم🙇♀️
به موقعش میفهمی😉
راستش وقتی مینویسم “نچ”ای چون میخوام بگم فقط نچ رو گفته برای همین جداش میکنم.
و ممنونم که خوندی چشمقشنگم😊
خب نچی کرد درسته خواهر یا میتونی بنویسی سری به علامت منفی تکان داد.
اما نچیای خودش خواننده رو به اشتباه میندازه
من که ننوشتم نچیای!
“نچ”ای، میدونم اگه بنویسم نچی کرد راحتتره ولی راستش نمیخوام دیالوگ با مونولوگ یکی بشه.
آلباجونم چه ربطی به دیالوگ داره!
خب نچی کرد همیشه توی مونولوگ میاد. هیچوقت قاطی دیالوگ نمیشه که. ربطی به راحتیش نداره🤒 درستش اینه به خدا😂
👍
ممنون که بهم گفتی
نسیمو بفرس پیش خانوم آقا آرکا یکم هیجان یادش بده انقدر جبهه نگیر بابا ریسک پذیر باش دختر😐
اوووه خانوم آقا ارکا😂😂😂
هه😎😌
ببین آلبالو جان قشنگم
مثال بزنم :
آلباتروس نچی کرد
آلباتروس نچ ای کرد
خواهر این یه جوریه
اینی که تو میگی میشه این:
آلباتروس_ نچی
اینی که نچی هست میشه این:
آلباتروس_نچ
اصن میتونی نچ رو تو دیالوگ بیاری ولی اینجوری نوشتنش انگار شخص میگه :
_ نچی
خب تو الان تو عامیانه حرف زدن میگی:
_ نچی 😂
😂😂😂😂نچ نچ نچ نچ نچ
عههه🤣🤣🤣
خجالت بکش 😂