رمان زیبای یوسف قسمت۳۱
همتا شوکه شده نگاهش کرد که گفت:
– هرگز! فکرش رو هم نکن که من تنها بذارم بری. اتفاقاً الآن که بیشتر با این افراد آشنا شدم محاله بذارم تنها باشی.
همتا عصبی و درمانده صدایش زد.
– نسیم!
– باید با هم حرف بزنیم.
صدای فرزین باعث شد نسیم به عقب بچرخد و همتا با سردی نگاهش کند.
فرزین حین بالا رفتن از پلهها گفت:
– ضروریه، تو اتاقت منتظرم.
یک دفعه ایستاد و چرخید.
با تاکید گفت:
– خصوصیه!
نگاه گذرایی به نسیم انداخت و خودش را به طبقه دوم رساند.
نسیم منظورش را گرفت و با اضطراب و کمی هم وحشت به پایین پلهها نگاه کرد.
اجباراً رو به همتا گفت:
– من اینجا منتظرت میمونم.
همتا سرش را با تاسف تکان داد و رفت.
نسیم نرده را میان مشتش فشرد و چرخید.
رو به سالن نشست و با تپش قلبی بالا منتظر ماند.
از وقتی که آن چهره رامبد را دید، خوف لحظهای هم رهایش نمیکرد.
هنوز هم باور نمیکرد که چنین راحت و گستاخانه آن کار را کرده باشد.
از نظر خودش چنین شخصی حتی لایق سلام کردن هم نبود.
از هر طریقی که وارد شدند، نتوانستند زبان لیدی را باز کنند و اعتراف از او بگیرند؛ ولی رامبد توانست.
آن هم به شکل کاملاً حیوانی و وحشیانه!
میان کتک و شکنجههایی که او را میکردند، یک دفعه رامبد گفت آن دو را در انباری تنها بگذارند.
ظاهراً رفیقش ایمان میدانست که چه کاری میخواهد انجام دهد چون بعد از دیدن آن صحنه شوکه نشد.
صدای جیغ و فحشهای لیدی تا داخل سالن هم میآمد.
چند دقیقه بعد که وارد انباری شدند، او را در حالتی فجیح دیدند و رامبد کاملاً بی شرمانه داشت زیپ شلوارش را میبست.
لیدی در وسط انباری در حالی که لباسش نا منظم و موهایش آشفته بود، با رد انگشتهای روی گردنش نشان میداد رامبد از چه طریقی از او اعتراف گرفته.
نسیم از اینکه چنین راحت با بزرگترین ارزش یک دختر رفتار کرد، از او متنفر شده بود.
با اینکه نگاهشان حتی نگاه مردها به جز ایمان نسبت به رامبد با نفرت و تیره شده بود؛ اما رامبد اصلاً اعتنایی نمیکرد و همچنان مغرورانه رفتار میکرد.
حتی اول کاری وقتی با چهرههای حیرت زدهشان مواجه شد، تیکه پراند.
“- هر کسی یک زبونی داره دیگه.”
از اعترافهای لیدی به سانفرانسیسکو رسیدند و قرار بود بعد از شام بقیه وسایلشان را آماده کنند و فردا به قصد سانفرانسیسکو، واشینگتن را ترک کنند.
همتا در را بست و رو به فرزین که پشت به او با کلافگی وسط اتاق ایستاده بود، با لحنی سردتر از هوای سانفرانسیسکو گفت:
– حرفت رو بگو.
فرزین با تردید به طرفش چرخید.
به موهای فرش چنگ زد و به عقب راندشان.
نفسی گرفت و گفت:
– گوش کن. میدونم از نظرت یک آدم لاشی و عوضیم.
همتا زمزمهوار گفت:
– چه خوب.
– ببین هر چهقدر هم که لاشی باشم عه… .
زبان روی لبهایش کشید و گفت:
– عه هر چهقدر هم که عوضی باشم… .
دوباره نفسی گرفت و زبان روی لبهایش کشید.
نمیتوانست حرف دلش را بزند.
بیخیال مقدمه چینی شد و گفت:
– تو میخوای بذاری خواهرت با ما بیاد؟
همتا به در تکیه داد و گفت:
– فکر نکنم اومدن خواهرم به تو ربطی داشته باشه.
– دِکی ربط داره دیگه. خیر سرمون الآن همهمون با هم شِریکیم.
همتا از در فاصله گرفت و به آرامی مقابلش ایستاد.
چشم در چشمش لب زد.
– من هیچ وقت با یک پست شریک نمیشم.
– فعلاً که هدف مشترکمون ما رو کنار هم قرار داده.
تندی گفت:
– گوش کن. الآن بحث من و تو نیست. اومدن نسیم… یعنی اومدن خواهرت درست نیست. اونجا معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته و نس... یعنی خواهرت هیچ آمادگیای نداره.
– نگرانشی؟
فرزین از سوالش یکه خورد.
آب دهانش را قورت داد و سییک گلویش تکان خورد.
گلویش را صاف کرد و دوباره آب دهانش را قورت داد.
تکرار کرد.
– نگران؟
با دستپاچگی نیشخند زد و گفت:
– نسیم هم خواهر توئه، برام یک ارزن هم نمیارزه. اگه این رو گفتم واس خاطر این بود که چوب نشه لای چرخمون.
و قبل از اینکه همتا به چشمان نا آرامش پی ببرد، سریع به طرف در رفت.
دستگیره را کشید و خواست بیرون شود که همتا همانطور پشت به او لب زد.
– خودم هم تو همین فکرم. نسیم قرار نیست با ما بیاد.
فقط فرزین ندانست چرا دلش با این جمله آرام گرفت؟
زمزمهوار گفت:
– خوبه. تنها نیست، مهسا هم قراره بمونه.
و اتاق را ترک کرد.
به پلهها که رسید چشمش به نسیم افتاد.
نسیم متوجهاش شد و چرخید؛ ولی با دیدن فرزین به آرامی بلند شد.
فرزین تا چندی خیرهاش بود و این خیرگی نسیم را داشت متعجب میکرد.
نسیم با حیرت به فرزین که داشت سریع از کنارش میگذشت، نگاه کرد.
پس از رفتنش سر چرخاند و به بالای پلهها نگاه کرد.
با درنگ بالا رفت و خودش را به اتاق رساند.
بیشتر از شش ساعت بود که میگذشت و مهسا و سجاد همچنان در حال زدن طرح موقتی خالکوبیها به روی گردن بچهها بودند و نزدیک ظهر شده بود؛ ولی کارشان هنوز تمام نشده بود.
به شدت گردن درد گرفته بودند؛ ولی بایستی کار را تا ساعت سه تمام میکردند.
از بینشان مهسا و پویا و همینطور نسیم قرار نبود با آنها به سانفرانسیسکو بروند؛ اما نسیم هنوز راضی نشده بود و صدای بحث او و همتا از طبقه بالا تا سالن میرسید.
همتا به لباس دست نسیم که میخواست داخل ساک کند، چنگ زد و روی زمین پرتش کرد.
داد زد.
– گفتم نه! تو نمیای نسیم. اونجا مرگ و زندگی فقط یک بند انگشت با هم فاصله دارن. من اجازه نمیدم گور خودت رو با حماقتت بکنی.
نسیم هم صدایش را بالا برد.
– من هم اجازه نمیدم گورت رو بکنی همتا. اگه واسه من خطرناکه، واسه تو هم خطرناکه.
– ولی من مثل تو نیستم!
از صدای فریادش و جمله کوبندهاش نسیم بغ کرده نگاهش کرد.
همتا آرامتر؛ ولی خشن غرید.
– مثل تو بی عرضه نیستم. مثل تو احمق نیستم. مثل تو نیستم تا یک خشونت رو دید ماتش ببره و خودش رو گم کنه.
اشارهاش به رفتار رامبد با لیدی بود.
نسیم با اخم لبهایش را بههم میفشرد.
یک دفعه با تخسی گفت:
– میدونم این حرفها رو زدی تا من رو خرد کنی، تا قهر کنم و نیام؛ ولی کور خوندی. من میا… .
با سیلی که به لپش خورد لال شد.
همتا همان دستش را مشت کرد و کنار بدنش نگه داشت.
با تاکید و شمردهشمرده گفت:
– حق و حقیقت رو گفتم.
با درنگ اضافه کرد.
– تو جایی نمیای!
و از روی زمین بلند شد و اتاق بههم ریخته را که بیشتر بابت لباسهای پخش و پلا شده نسیم بود، ترک کرد.
سریع از پلهها پایین رفت و بلافاصله مشتش را محکم به دیوار کوبید.
نه یک بار، بلکه آنقدر زد که انگشتانش بی حس شدند و حبیب که در آن حوالی بود، متوجهاش شد.
با حیرت خودش را به او رساند و تا صورت خیس از اشکش را دید، شوکه شد.
بدون اینکه حرفی بزند، راه آمده را برگشت.
نسیم حتی برای ناهار هم پایین نیامد.
همتا از فرط سرد درد چشمانش باز نمیشد و روی مبل ولو شده بود.
چون نزدیک رفتن بود بقیه زیاد اشتها نداشتند و با غذایشان بازی میکردند.
لازم بود از آرکا و بامداد گفت؟
از بیخیالیشان و اشتهای نا تمامشان؟
رقیه از سر میز بلند شد و از داخل کابینت جعبه قرصها را برداشت.
به سالن رفت و خودش را به مبل رساند.
پایین مبل کنار همتا نشست و گفت:
– بگیرش، مسکنه.
همتا چشمهای سرخش را با خماری باز کرد و به لیوان آب و بسته قرص نگاه کرد.
سرش روی دسته مبل بود.
چشمانش بابت سر دردش و همینطور اشکهایی که ریخته بود، پف داشت.
قرص را بدون آب قورت داد.
حوصله خوردن آب را هم نداشت.
دوباره چشمانش را بست.
رقیه آهی کشید و گفت:
– تو که خودت رو میشناسی، آخه چرا زدیش؟
– واسه اینکه بفهمه. واسه اینکه نیاد.
– خب اون هم نگرانته.
– اون حقشه زندگی کنه، بدون هیچ خطری.
رقیه لبخند تلخی زد و گفت:
– ولی زندگی کردن بدون کسایی که دوستشون داری اصلاً شبیه زندگی نیست.
همتا آهی کشید و میان پلکهایش را باز کرد.
خیره به سقف گفت:
– نمیخوام اتفاقی براش بیوفته.
رقیه شانهاش را به نرمی فشرد و همتا دوباره چشمانش را بست.
زمان رفتن رسیده بود.
همتا نمیخواست با نسیم روبهرو شود به همین خاطر به رقیه گفت ساکش را بیاورد.
همان ساکی که نسیم هم میخواست لباسهایش را داخلش بگذارد و او آنطور وحشیانه برخورد کرد.
هیچ وقت نمیتوانست خودش را بابت آن سیلی ببخشد.
وقتی یادش از نگاه مبهوت نسیم میافتاد، دلش آتش میگرفت.
دم در ایستاده بود.
رقیه با دو ساک نزدیکش شد.
همتا ساکش را گرفت و پرسید.
– چهطور بود؟
رقیه آهی کشید و نگاهی به پشت سرش انداخت؛ ولی پلهها به چشمش نخورد چون در بخش دیگر سالن بود.
در جواب همتا لب زد.
– هنوز گریه میکرد.
همتا با درماندگی و اخم چشمانش را بست و آه کشید.
مردها هم در حال آماده شدن بودند.
خونسردتر از همهشان بامداد بود که تازه داشت جورابهایش را میپوشید!
برای این ماموریت رقیه و همتا بهتر دیدند که جدا از هویت، جنسیتشان را هم مخفی کنند به همین خاطر با پوشیدن لباسهای مردانه و کلاهگیس مردانه همچنین با رعایت چند نکته جنسیتی آن طرح خالکوبی را روی گردنشان زدند.
مهسا و سجاد را کسی نمیتوانست از هم جدا کند. انگار قرار بود دیگر همدیگر را نبینند.
هر چند که ممکن بود همینطور باشد!
به هر حال جدا شدن خواهر و برادر سخت بود مخصوصاً اگر مثل مهسا و سجاد دو قلو میبودند.
به سختی دوران حبسشان را دور از هم تحمل کردند و حال قرار بود دوباره از هم جدا شوند.
بین این همه دلهرگی اشک پویا هم در آمده بود؛ اما باز هم راضی به همراهی کردنشان نمیشد و از اینکه به او گفته بودند مراقب دخترها باشد خیلی هم شاکر بود.
اهل هیجان بود درست، نه دیگر تا این حد!
حتی شیرینی زیاد هم باعث بیماری میشد.
پس از خداحافظی اول از همه آرتین بیرون رفت.
پشت سرش رامبد سپس کارن، ایمان و کسری، بقیه هم خارج شدند.
همتا؛ ولی هنوز دم در بود و رقیه کنارش ایستاده و با تاسف نگاهش میکرد.
رقیه چشم از مسیر نگاه همتا گرفت و دستش را روی بازویش گذاشت.
زمزمهوار گفت:
– باید بریم.
همتا آهی کشید و چرخید.
پشت سر رقیه خواست بیرون برود که صدای بلند و بغضآلود نسیم باعث شد با شتاب بچرخد.
– همتا!
با گریه به طرفش دوید و همتا خیلی سریع او را در آغوشش حل کرد.
هقهق نسیم باعث شد مهسا دوباره به گریه بیوفتد و سجاد را بغل کند.
کنار گوش سجاد با صدای تو دماغیش گفت:
– مواظب خودت باشیا. اگه اتفاقی برات بیوفته خودم میام میکشمت.
زمزمه بامداد به گوش رامبد که کنارش بود، رسید.
– کسی هم نیست اینطوری ما رو بغل کنه.
نسیم دماغش را بالا کشید و محکمتر همتا را به خود فشرد.
لابهلای هقهقش لب زد.
– دوست… دارم.
شاید فرزین برای اولین بار بود که با دیدن چنین صحنهای چندشش نمیشد.
حتی وقتی سجاد و مهسا هم را در آغوش گرفتند با چهرهای درهم روی گرفته بود؛ اما این صحنه… .
باز هم متوجه نبود چرا هقهقهای نسیم قلب او را مچاله میکرد.
شاید قلبش نبود.
اصلاً که گفته درد سینه چپ برای قلب است؟
اصلاً برای چه باید قلبش درد بگیرد؟
مگر نسیم که بود؟
چه صنمی با او داشت؟
***
باران تندی میبارید و این دید را برایشان در تاریکی شب سختتر میکرد.
هوای سانفرانسیسکو به راستی که زیادی سرد بود.
پس از اقامت در شهر دو گروه شده بودند.
دخترها به همراه حبیب و سجاد در هتل منتظر بودند و بقیه به محل آدرس که خارج از شهر بود، رفتند.
در فاصله صد و خرده متری از ماشینهای یخچالدار، بالای تپه، پشت درختها افراد را که داشتند بستههایی را از کامیونها وارد ماشینهای یخچالدار میکردند، زیر نظر داشتند.
فرزین گوشی رامبد را گرفته و از طریق دوربین قویش صفحه را نزدیکتر کرده بود و روی صحنهها زوم شده بود.
لیدی با اینکه آدرس و زمان معامله را درست به آنها داده بود؛ ولی هنوز در چنگشان بود و در آن انباری سرد و تاریک روی صندلی بسته بود.
آرتین خمیده به طرف کسری رفت و کنارش روی پنجههایش نشست.
دوباره به اشخاص پایین تپه نگاه کرد و خطاب به کسری که او هم خیره افراد بود، گفت:
– وقتش نیست؟ الآن پایین همهمهست و کسی حواسش نیست.
کسری نگاهش کرد که ادامه داد.
– الآن بهترین فرصته که بهشون اضافه بشیم.
کارن کنار آرتین بود، با تردید گفت:
– مطمئنین که دردسر نمیشه؟ شاید متوجهمون شدن.
کسری به ماشینها نگاه کرد و در جوابش گفت:
– نه، نمیفهمن. اینجا مخفیگاهشونه و جز خودشون کسی به این قسمت نمیاد به همین خاطر احتمالش کمه که بهمون شک کنن.
نیم نگاهی به آرتین انداخت و رو به کارن به تایید حرف آرتین گفت:
– در ضمن اونقدر عجله دارن که نفهمن چند نفر بهشون اضافه شده.
باز هم نگاهش را به ماشینها داد و اضافه کرد.
– ما چند نفر در برابر تعداد اونها هیچیم.
نزدیک ده ماشین پایین تپه بودند و بیش از سی نفر مانند مورچههای سیاه در تاریکی شب حرکت میکردند.
کسری دوخَم از پرتگاه فاصله گرفت که به دنبالش بقیه هم از درختها دور شدند.
فرزین پرسید.
– وقتشه؟
کسری دست به کمر زد و به پشت گردنش دست کشید.
نه تنها او بلکه همه مضطرب بودند.
کارن با تردید جواب داد.
– ظاهراً.
رامبد: پس بریم دیگه. معطل چی هستین؟
آرکا خیره به زمین با صدای زمخت و آرامش گفت:
– از پشت بهشون نزدیک بشیم ریسکش زیاده چون حواسشون به اونجا هست.
نگاهش را بالا آورد و رو به بقیه ادامه داد.
– باید از جلو بهشون نزدیک بشیم.
رامبد به آن سمت نگاه کرد و با دیدن تپهها که مثل کوه پشت سر هم و تنیده درهم بودند، بهت زده گفت:
– اما شیبشون زیاده!
– واسه همین به اونجا توجه نمیکنن چون قرار نیست کسی از هوا براشون نازل بشه.
بامداد حرفش را ادامه داد.
– و ما قراره نازل بشیم!
کسری با اخمی که ناشی از ذهن درگیرش بود، گفت:
– درسته. بهتره از جلو بهشون ملحق بشیم؛ اما نه از یک جا، باید پخش بشیم.
بقیه سر به تایید تکان دادند و کارن گفت:
– پس بریم؟
نگاه مضطربی بینشان رد و بدل شد و با درنگ سمت شیب تپه رفتند.
کارن بعد از آرتین بسته بهداشتی را از یخچال برداشت.
بستهها شبیه صندوقهای شیشهای بودند منتهی بخش زیادی از شیشهها مات و کدر بود برای همین به راحتی داخلش دیده نمیشد.
کارن آن صندوق را که وزن زیادی نداشت، به طرف ماشین دیگر برد.
خیلی کنجکاو بود بداند داخلش چیست و نامحسوس حین حواس پرتی بقیه سرش را به در صندوق نزدیک کرد و با چشمانی باریک شده داخلش را نگاه کرد.
با دیدن اندامی ماهیچهای شبیه به قلب سریع صاف ایستاد.
نفسش از وحشت حبس شده بود.
دستانش که صندوق را گرفته بود تا کتف به مورمور افتادند.
دوباره کنترل نفسهایش را از دست داده بود؛ اما خوشبختانه بابت بارش تند کسی متوجهاش نبود و افراد فقط سریع میخواستند بستهها را جابهجا کنند تا بیشتر از این زیر باران نباشند.
پسرها حین جابهجایی صندوقها از طریق لنز داخل چشمهایشان شماره پلاک تکتک ماشینها را ثبت میکردند.
قرار نبود با آنها همراه شوند و میخواستند بعد از ثبت شمارهها همانطور که نامحسوس به جمع ملحق شدند، آرامآرام هم فاصله بگیرند چون احتمال میدادند هر ماشینی متعلق به چند نفر باشد و حضور آنها بعد از پایان کار شک برانگیز میشد.
کسری با فشردن فندک داخل جیبش به بقیه پیام داد که تا یک دقیقه دیگر از ماشینها فاصله بگیرند.
ایده فندک را فرزین داده بود چون سادهترین راه ارتباط بود و کسی هم متوجه نمیشد فقط بایستی رمز و رموزی بینشان ثابت میشد.
***
نفس ها حبس در سینه محششششششششششر بود قابل توصیف نیست خییییییییلی قشنگ پراز احساس پر از هیجان فوق العاده 👏👏👏👏👏👏👏👏🫡🫡🫡فقط لازم به ذکر خیییییلی از رامبد متنفرم خیلی وخیلی از آرکا وبامداد خوشم میاد شخصیتشون خیلی جالب قشنگه آخ نسیم وهمتا واقع حس خواهری وبرادری خصوصا وقتی بزرگترشون باشی خیلی سخته باید مراقبشون باشی درهر لحظه وناراحتیشون دلتو به آتش میگیره خیلی خوب احساس همتا ونسیم وسجاد ومهسا رو درک میکنم البته ناگفته نمونه نویسنده جون خیییلی زیبا ترسیم میکنه این احساستو واقعا خسته نباشی پارت طولانی وبییییینظیر بود قلمت پایدار 😁😁😉🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
واو😍😍😍
نوووش نگاهت چشمقشنگم
وای دختر خیلی قشنگ بود. با یه صحنهاش غمگین شدم یه صحنه دیگه لبخند روی لبام آورد و گاهی هم هیجان و ترس بهم منتقل شد. به نظرم همتا از شدت علاقه زیادش به نسیم تو این سالها بیش از حد مراقبش بوده و همین باعث شده نسیم اینقدر وابسته و شکننده بار بیاد. به نظرم آدمی باید گاهی نترس باشه از پیله دورش رها بشه تا نکردههاش رو تجربه کنه.
رامبد واقعاً کم از حیوون نداره. چهطور تونست؟ خیلی پست و رذله😑🤬
آره موافقم اخلاق نسیم یه جورایی بابت همتاست. خب همتا هم مادرش بود و هم پدرش.
رامبدم…🙄😁
ممنونم که خوندی چشمقشنگم
قربون عشق خودم برم که تنقدر روشن فکره مادرش فداش بشهههههه❤
بچمو میبینی؟
دهن باز نمیکنه نمیکنه باز میگه گوهر میباره 😎🫂
مرسی مادرشوهر که شوهرمو آوردیش
الان عصره واسه برادر شوهرم چی درس کروین🤣🤣🤣
زنش که نزدیکتره فداش بشه😊
ممنونم که خوندی چشمقشنگم