نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۳۸

4.6
(11)

طبق زمانی که تعیین شده بود، دوربین و شنود را فعال کردند.

شنود زیر تخت آن بیمار نصب شده بود و دوربین که گرد و کوچک بود، به کمد دیواری که تقریباً مقابل تخت بود.

چند روزی میشد که به نیویورک برگشته بودند و در خانه ایمان اقامت می‌کردند.

برای رسیدن به روز پنجشنبه کمی معطل شدند.

دیروز حبیب در بیمارستان منتظر بود و با آمدن صادق‌زاده تعقیبش کرد.

فقط توانست طبقه مورد نظرش را بفهمد چون اجازه پیش رفتن نداشت.

از همین رو فرزین بلافاصله در زمان ناهار کارکنان بیمارستان دوربین‌های همان طبقه را هک کرد و توانستند با دیدن خروج صادق‌زاده از اتاقی متوجه اتاق بیمار شوند.

لپ‌تاپ روی میز کوچک بین دو صندلی قرار گرفت تا کارن و رقیه هم شاهد باشند.

تصویر اتاق روی صفحه افتاد.

اتاقی بی روح با یک تخت.

ظاهراً اتاق خصوصی بود.

دور تا دور تخت پرده‌های پلاستیکی آویزان بود و چون کمد از تخت فاصله داشت، دیدشان کمی سخت بود؛ اما به صداها دسترسی خوبی داشتند.

بیمار لاغر و باندپیچی شده‌ای روی تخت دراز کشیده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد.

فرزین لب زد.

– فکر کنم واقعاً رو به موت باشه.

ایمان لب زد.

– فعلاً بهتره بریم.

از شیشه طرفش به بیمارستان نگاه کرد و سپس به راننده که در پشت سرش بود، گفت:

– حرکت کن.

***

وارد سالن شدند.

سالن بزرگ بود و جا باز و مجبور نبودند مثل دفعه‌های قبل کنار هم و درهم بشینند.

همه به جز بامداد که بیرون رفته بود، روی مبل‌های زرشکی نشسته بودند.

مبل‌ها در انتهای سالن قرار داشتند.

پرده‌های حریر سفید پنجره را کنار زده بودند؛ اما با این حال باز هم نور خوبی به خاطر عصری بودن زمان وارد سالن نمیشد و لوستر بالای مبل‌ها را روشن کرده بودند.

همچنین که پرده ضخیم زرشکی رنگی که روی پرده‌های سفید تا نیمه کشیده شده بود، آویزان شده و تا حدودی مانع ورود نور میشد.

لپ‌تاپ روی میز قرار داشت و همتا، رقیه، رامبد و پویا که مقابلش نشسته بودند، به صفحه‌اش خیره بودند.

نسیم حتی دل نگاه کردن نداشت و کنار مهسا روبه‌روی پویا نشسته بود

همتا اخم داشت و افکارش خاطره‌ای را برایش یادآوری می‌کرد.

این بیمار باندپیچی شده، این اتاق، دکترهای مخصوص، روز پنجشنبه و دیدارهای مرموزانه صادق‌زاده همه‌شان برایش خاطراتی را رقم میزد.

انگار می‌توانست سیاهی ذهن‌های آن‌ها را لمس کند. به هر حال زمانی لازم بود خودش هم نجس شود و سیاه فکر کند.

به یک‌باره لب باز کرد.

– اون بیمار نیست!

رقیه با تعجب سر بلند کرد و پرسید.

– منظورت چیه؟

همتا هنوز به صفحه خیره بود.

تکرار کرد.

– اون بیمار نیست.

رامبد پرسید.

– از کجا این‌قدر مطمئنی؟

– کی و کجا نداره. مطمئنم.

نگاهش را به بقیه داد و گفت:

– وقتی دکترش اومد مشخص میشه.

حالش با مرور شدن گذشته بد شده بود.

جمع را ترک کرد و به طرف خروجی سالن رفت.

وارد حیاط شد.

عصر بود و هوای خنکش.

عصر بود و باد تندش.

از پله‌ها پایین رفت و به طرف صندلی‌هایی که دور میز بودند، قدم برداشت.

میز زیر سایه دو درخت قرار داشت.

با این‌که هوا سرد بود؛ اما باز هم زیر سایه نشست و اجازه داد باد افکار آزاردهنده‌اش را ببرد.

از خلوتش پنج دقیقه هم نشد که پنجره باز و صدای هیجان زده رقیه بلند شد.

– همتا بدو بیا. دکترِ اومد!

با شنیدن این حرف همتا سریع از روی صندلی بلند شد و به طرف پله‌ها دوید.

نشستنش روی مبل هم زمان شد با بلند شدن بیمار!

همه با بهت و حیرت به بیمار نگاه می‌کردند، حتی همتایی که خودش حدسش را میزد.

نسیم هم که متوجه بازی شده بود، از فرط کنجکاوی پشت مبلی که همتا و رامبد رویش نشسته بودند، به طرف میز خم شده بود تا دید بهتری به لپ‌تاپ داشته باشد.

مرد لاغر و قد بلندی که از روپوش سفید و بازش مشخص بود دکتر است، داشت پرده‌ها را می‌کشید.

با کنار رفتن پرده از جلوی دید دوربین تازه توانستند موهای سفید بیمار را ببینند و شوک بعدی را زمانی خوردند که آن مرد هم زمان با کشیدن پرده‌ها لب باز کرد.

– رئیس، صادق‌زاده میگه این‌جا دیگه امنیت سابقش رو نداره. گفت بهتون بگم که پس فردا ساعت شش صبح شما رو منتقل می‌کنه به روسیه.

سپس پشت سر بیمار ایستاد و باندهای صورتش را به آرامی باز کرد.

باندها که کنار رفت، نفس همه حبس شد.

پلک مهسا پرید و رقیه با بهت زمزمه کرد.

– بی غرض یک زنه؟!

بی غرض برخلاف موهای سفیدی که نشان می‌داد باید سن بالا باشد، خیلی جوان به نظر می‌رسید.

چشمان طوسیش از آن فاصله هم قابل دیدن بود.

چهره خیلی سفید و مرده مانندی داشت.

رنگ پریده و سفید.

حتی مژه‌هایش هم سفید بودند.

هیچ شباهتی به ایرانی‌ها نداشت.

یک دقیقه شاید هم دو دقیقه میشد که با سکوت گذشت.

رامبد نیشخندی زد.

دوباره نیشخند زد.

عبوس و گیج در حالی که لب‌هایش به دنبال نیشخند کج شده بود، گفت:

– باورم نمیشه که یک زن بازیم داده.

همتا که کنارش بود، چشمانش را محکم بست.

رامبد دوباره لب باز کرد.

این‌بار خشن‌تر.

– یک زن یک عالم رو به بازی گرفت؟!

همتا با خشم از گوشه چشم نگاهش کرد.

زیر لب غرید.

– چرا زن زن می‌کنی؟ مگه چی شده؟

رامبد پوزخند زد و روی گرفت که همتا چشمانش را باریک کرد و گفت:

– یادت نره وقتی بچه بودی یک زن بود که بزرگت کرد. وقتی آب دماغت آویزون بود، یک زن تمیزت کرد. اگه همون زن نبود هنوز هم نیاز داشتی پوشکت کنن!

رامبد با فکی منقبض شده خشمگین نگاهش می‌کرد.

همتا ادامه داد.

– اگه بی غرض زن نبود باید تعجب می‌کردی. این رو یادت باشه که یک زن اگه بخواد شیطان رو هم درس میده. پس اگه پستت به بره‌هاش خورده خیال نکن همه‌شون عین همن.

با درنگ نگاه گرفت از چشمان وحشی رامبد و گفت:

– حالا برنامه چیه؟

کمی زمان برد تا بقیه به خودشان آیند.

آرتین جواب داد.

– نباید بذاریم از شهر خارج بشه. غیر از ما افراد خودش هم حواسشون بهش هست، پس باید خیلی دقیق پیش بریم.

کسری: این گروهی که با کلیپ به‌هم پیام میدن، مرموزتر از اینین که به راحتی دستگیر بشن.

نفسش را رها کرد و گفت:

– فکر کنم وقتشه پلیس هم بیاد وسط.

پویا با ناباوری لب زد.

– ب… ب… بالاخره ب… به آخر رسیدیم؟!

بقیه با تردید نگاهش کردند و نیش اشک چشمان پویا را سوزاند و باعث شد پلک‌ روی هم بگذارد.

نسیم از پشت شانه همتا را نرم فشرد و همتا نفسش را آه مانند رها کرد.

چه کسی از آینده می‌دانست.

شاید این ورق مقدمه‌ای بود برای شروع.

شاید هم نه! پایان داستان میشد.

نسیم با ترس لب زد.

– اگه اون رو بگیرین اعتراف می‌کنه؟

چند ثانیه گذشت که کسری با اخم و خیره به افق گفت:

– مسلمه که نه.

نسیم با تعجب نیم نگاهی به همتا انداخت.

هنوز دستش روی شانه‌اش بود.

به کسری و بقیه نگاه کرد و حیران و متعجب زمزمه کرد.

– پس… .

ادامه نداد که کسری نگاهش کرد و گفت:

– همچین شخصی وقتی خودش بالای برجه، خطر سقوط رو هم به جون خریده. اعتراف گرفتن از همچین افرادی فقط وقت تلف کردنه.

این‌بار مهسا پرسید.

– پس چه‌طوری می‌خواین بفهمین بقیه دم و دستگاهش کجاست؟

کارن جواب داد.

– از طریق زیر دست‌هاش. اون‌ها دلشون به رئیسشون گرمه، وقتی بفهمن دیگه رئیسی نیست که ساپورتشون کنه، مجبور میشن که اعتراف کنن.

کسری دوباره لب باز کرد.

– فعلاً تمرکزمون باید روی بی غرض باشه. نباید بذاریم در بره.

رقیه نالید.

– اوف خدا فقط تموم شه.

***

نزدیک صبح بود؛ ولی نسیم هنوز بیدار بود.

به سمت راستش که رقیه خوابیده بود، نگاه کرد.

طرف دیگر رقیه، مهسا بود و مهسا هم چشمانش بسته بود.

آهی کشید و به پهلو چرخید که همتا لب زد.

– واسه چی نمی‌خوابی؟

نسیم متعجب گفت:

– بیداری؟

همتا میان پلک‌هایش را باز کرد و پس از مکثی به طرفش روی پهلو چرخید.

نسیم مغموم لب زد.

– آشفته‌ام، دلشوره دارم. حالم اصلاً خوب نیست.

همتا که ساعد دستش زیر سرش بود، با دست دیگرش بازوی نسیم را نوازش کرد و گفت:

– طبیعیه. من هم حالم خوب نیست.

نسیم طعنه زد.

– یادمه می‌گفتی تو واسه این کارها آموزش دیدی.

همتا پوزخندی زد و گفت:

– حتی اگه استاد هم باشی، بازم شرایطی هستن که نگرانت کنن.

نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:

– می‌دونی چیه؟ به نظر من آدم‌ها تا وقتی که نگران میشن، مضطرب میشن، می‌تونن زندگی رو بیشتر حس کنن، بیشتر زندگی رو درک کنن. کسی که نترسه و چیزی حس نکنه، دنیا به نظرم خیلی براش کسل کننده میشه. اون نفر دیگه زندگی نمی‌کنه، فقط ادای زنده‌ها رو درمیاره.

همتا آهی کشید و حرفی نزد.

نسیم دوباره گفت:

– وقتی این ماجرا تموم شد به زندگی قبلیمون برمی‌گردیم؟

همتا نگاهش کرد و لبخند تلخی زد.

این‌بار با شستش زیر چشمش را نوازش کرد و گفت:

– آره. باز هم می‌شیم خودمون. من، تو و رقیه.

نسیم با شنیدن حرفش عوض این‌که آرام شود حس کرد چیزی از درونش فشرده شد.

– میگم با… ارتباطمون با بقیه قطع میشه؟

– مثلاً کیا؟

نسیم با دستپاچگی گفت:

– مثلاً… مثلاً… آهان! همین مهسا.

همتا با بی تفاوتی گفت:

– بستگی به خودش داره.

– این مدت حس کردم عضو یک خونواده بزرگم. تو این‌طور حس نمی‌کنی؟

همتا به فکر فرو رفت و جوابی نداد.

روی کمرش چرخید و با درنگ بلند شد.

نسیم هم نشست و رو به او که داشت به طرف در می‌رفت، گفت:

– کجا میری؟

همتا دستگیره را گرفت و به سمتش سر چرخاند.

– خوابم نمی‌بره. لااقل برم ببینم تو بیمارستان چه خبره.

نسیم سریع پتو را از رویش کنار زد و گفت:

– وایسا منم باهات بیام.

داخل سالن نیمه تاریک بود.

نسیم چراغ را روشن کرد و کنار همتا پشت میز گردی که شش صندلی به دورش چیده شده بود، نشست.

همتا لپ‌تاپ را روشن کرد و صفحه مورد نظرش را آورد که با دیدن اتاق خالی و مهم‌تر از آن جهت دید دوربین یکه خورد.

دوربین داشت از سمت راست تخت صحنه‌ها را ثبت می‌کرد!

مشخص بود که کسی جابه‌جایش کرده!

نسیم هاج و واج به همتا نگاه کرد که همتا فوراً فیلم های ذخیره شده‌ را زد.

اتاق تاریک بود و ساعت دوربین چهار و پنجاه و هشت دقیقه را نشان می‌داد.

درست بیست و پنج دقیقه قبل!

در اتاق باز شد و این‌بار یک خانم با میز چرخان وارد شد.

خانمی لاغر و کشیده با موهای طلایی که تارهای سیاه نیز داشت.

به طرف بی غرض رفت و باندهای صورتش را باز کرد.

از روی میزی که به ظاهر وسایل دارویی رویش بود، قوطی کرم را که شبیه قوطی قرص بود، به دستش داد.

بی غرض در سکوت و با آرامش مشغول کرم زدن صورتش شد و در همان حین با دست راستش بشکنی زد.

زن جلو آمد و با صدایی خشک و جدی با زبان خارجه گفت:

– بله رئیس؟

از ظاهرش هم مشخص بود که ایرانی نیست.

بی غرض با انگشت اشاره‌اش چند بار به تخت اشاره کرد.

– ببخشید متوجه نشدم.

بی غرض به سمتش سر چرخاند و با حرکات دست به او چیزی گفت.

ظاهراً نمی‌توانست صحبت کند.

زن با فهمیدن حرفش شوکه شده اخم کرد.

سریع روی پنجه‌هایش نشست و زیر تخت را نگاه کرد.

با خش‌خشی که همتا و نسیم شنیدند، متوجه شدند که شنود را لمس کرد!

زن شنود را برداشت و ایستاد.

با اخم و گیجی گفت:

– ولی کسی که غیر از ما به اتاقتون نیومده.

بی غرض دوباره با حرکات دست به او چیزی گفت و زن گفت:

– الآن چک می‌کنم.

بلافاصله وجب به وجب اتاق‌ را گشت.

همتا با استیصال نفسش را رها کرد و با تکیه دادن به تاج صندلی چشمانش را بست.

می‌دید که چه؟

مشخص بود که دوربین را پیدا کرده‌اند.

نسیم؛ اما هنوز به صفحه زل زده بود.

زن به کمد رسید و چشمان سرد و ترسناکش نزدیک‌تر شد.

همین که با دوربین چشم در چشم شد، نسیم با وحشت لب پایینش را به دندان گرفت.

زن طوری عمیق به دوربین خیره بود که انگار او را می‌دید.

نسیم از شدت ترس حرف نمیزد تا مبادا صدایش را بشنود.

زن با خشم و نگاه وحشیش فحشی زیر لب داد و با چنگ زدن به دوربین آن را روی زمین پرت کرد که نسیم ناخودآگاه هینی کشید و دست‌هایش را روی دهانش گذاشت.

♡ باز کردی میدان را
دعوت کردی شیطان را
غوطه زدی در امواجی تاریک
در گودالی نحس و باریک ♡

حبیب و سجاد با بهت به‌هم نگاه کردند.

صدای هلیکوپتر نبود؟

حبیب که پشت فرمان نشسته بود، سریع در را باز کرد و پیاده شد.

سجاد هم پیاده شد و به آسمان نگاه کرد.

حبیب با دیدن هلیکوپتری که داشت به بیمارستان نزدیک میشد، داد زد.

– سجاد سریع زنگ بزن.

سجاد شکه شده فوراً نشست که سرش به سقف ماشین خورد؛ اما اهمیتی نداد و شماره فرزین را گرفت.

صدای چرخش پره‌های هلیکوپتر کر کننده بود.

دکترها داشتند بی غرض را که روی تخت چرخ‌دار بود، به سمت لبه پشت بام می‌رساندند.

علاوه بر دکتر و پرستارها چند محافظ هم روی پشت بام بودند که البته تمامشان از افراد بی غرض بودند.

صادق‌زاده با گرفتن بدنه فلزی هلیکوپتر زودتر سوار شد.

پشت سرش دکترها بی غرض را روی برانکار گذاشتند و بلندش کردند تا سوار هلیکوپتر کنند که… صدای شلیک!

از پشت بام ساختمان‌های اطراف به هلیکوپتر شلیک میشد.

دکترها سریع بی غرض را روی تخت گذاشتند و دورتادورش ایستادند.

پره‌های هلیکوپتر صدمه دید و دود از میان چرخشِشان بلند شد.

داشت به پایین سقوط می‌کرد که صادق‌زاده سریع روی پشت بام پرید و فورا برای در امان ماندن از سیل گلوله‌ها به یقه دکتری که روبه‌رویش بود، چنگ زد و او را سپر خودش کرد.

تیرها به سینه دکتر خورد و صادق زاده فوراً رهایش کرد و به طرف تخت خیز برداشت.

مرد و زن‌هایی که دور تخت ایستاده بودند، داشتند مقاومت می‌کردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

نفر اول
جامو نگیرین تا بیام

Batool
Batool
9 ماه قبل

موهاییییی تنم سیخ شد چی بود نبضم ایست کرد این بی‌ غرض ندیده ازش خوف کردم چقدر ترسناکه آخییییش همتا خوب خیتشون کرد قربون شیرزنم بشم چقدر شجاعه ولی زمونه یکم بی احساسش کرده اما درست میشه 😁😅😅😅ولله نسیم حرف حقو زد منم چقدر کیف کردم از این خانواده ی بزرگ اصلا دوست ندارم از هم جدا بشن😢😢😢اوه شعری که نوشتی ودیالگو های قبلو بعدش چقدر فضا رو ترسناک وهیجان انگیزی زیبا وعالییی کردخییلی به موقع ودقیق اون شعرو گذاشتی احسنت بانو🥰🥰🥰

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Batool
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

خدایی راضیه اسم بی غرضو ا کجا پیدا کردی؟😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

خانوم بی غرض 🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

ینی اون تیکه نور خودتو شرحه شرحه کردی که وصفش کنی😂
بی غرض زن بود؟😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
الهی کله سجادم🥲
ولی اگه پره اش آسیب نمی دید خودم م پریدم تو رمانت اون هلیکوپتر نحسو می کشیدم پایین بچه هام انقدر زحمت نکشیدن که بی غرض خانوم بره روسیه 🤣
بچه ها بهم عادت کردن🥲

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

یعنی در مواجه با اینکه من‌این همه زر میزنم و تو فقط میخندی خیلییییی حرص دراره خیلیییییییی من اینهمه ور ور کردم رمان خوندم و شرحه شرحه کردم بعد تو 😂😂😂😂
هه هه و کوفت😐👊🏻

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

😐😐😐😐😐😐😐

Maste
Maste
9 ماه قبل

موفق باشی ❤️🌱

لیلا ✍️
9 ماه قبل

معماها یکی یکی داره سرِ جاش قرار می‌گیره. به خوبی داری رمان رو پیش می‌بری واقعاً خدا قوت داری خوش‌قلم😍 یه نکته ریز: توصیفات صحنه رو اول از همه قرار میدی و این عالیه که مخاطب خودش رو توی اون وضعیت تصور کنه؛ اما بهتره کمتر بهش شاخ و برگ بدی چون در غیر این‌صورت خوانند از خوندن موضوع اصلی دور میشه و ممکنه حتی خسته بشه🙂
قلمت مانا🌱

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x