رمان زیبای یوسف قسمت۳۹
صادق زاده از فرصت استفاده کرد و با کنار رفتن دو دکتر تخت را به سمت خودش کشید و سپس به طرف در هدایتش کرد.
هم زمان با حرکتش چند محافظ هم همراهش بودند و به سمت ساختمانها شلیک میکردند.
هنوز به در نرسیده بودند که چند نفر اسلحه به دست وارد شدند.
از چهرههای پوشیدهشان مشخص بود ک پلیس نیستند!
***
فرزین سوار ماشین شد و خطاب به پشت خط داد زد.
– گمشون نکنین سجاد. برین، ما هم داریم میایم.
صدای حبیب میان آن سر و صدای خیابان و فشار باد با فریاد شنیده شد.
– فقط بجنبین. ممکنه بفهمن که دنبالشونیم.
تماس قطع شد و فرزین به بقیه که برای تکان خوردن لبهایش چهار چشم شده بودند، نگاه کرد.
عصبی لب زد.
– بی غرض رو دزدیدن.
رقیه نفس حبس کرد و زمزمهوار گفت:
– وای!
***
باز هم پویا در خانه مانده بود با مهسا و نسیم.
باز هم اشکهایشان ریخت.
باز هم دلهرهها به جان افتاد.
فقط اینبار بیشتر درک کردند.
اینبار نسیم اصرار به همراهی کردن نکرد و در عوض محکمتر همتا را در آغوش فشرد.
اینبار فقط اشک ریخت و دعا کرد.
و این بار فرزین بیش از پیش با حسرت نگاهش کرد!
بیش از پیش تنش سرد شد.
بیش از پیش جای خالی میان بازوانش را حس کرد.
تخته گاز به سمت آدرسی که سجاد برایشان فرستاده بود، میرفتند.
سجاد گفته بود بی غرض را دزدیدهاند؛ اما حرفی از صادقزاده نزد!
صادقزاده در حالی که کتف چپش به شدت میسوخت و روی شکم افتاده بود، تکانی خورد.
با اینکه همهمه خوابیده بود و جز چند جنازه کس دیگری روی پشت بام نبود؛ اما هنوز کسی شهامت آمدن به پشت بام را نداشت. حتی نگهبانهای بیمارستان هم جرئت آمدن نداشتند.
صادقزاده به سختی بلند شد که جای گلوله روی کتفش بیشتر تیر کشید.
خون دهانش لب پایینش را قرمز کرده بود؛ اما با چهرهای پر درد بلند شد.
تلو میخورد و به خاطر کمبود اکسیژنی که به او میرسید، رنگش سرخ شده بود و رگ سبز پیشانیش قلنبه.
به طرف در تلو خورد.
خواست وارد راهرو شود که زانوهایش سست شد و به عقب تلو خورد.
جای زخمش هم زمان با نشستنش به دیوار کشیده شد که از درد بیشتر چهره درهم کشید و محکم پلکهایش را بههم فشرد.
تا چند ثانیه حتی نتوانست نفس بکشد.
با هر نفسی که میکشید و سینهاش تند بالا و پایین میشد، دردش بیشتر میشد.
با دست راستش به سختی گوشیش را از داخل جیب کتش برداشت.
حس میکرد دست چپش بابت کتفش فلج شده.
از میان مخاطبها فرامرز را پیدا کرد.
گوشی را کنار گوشش گذاشت.
چشمانش خمار شده بود و هر لحظه مرگ را نزدیکتر میدید.
با برقراری تماس لب زد.
– فرا… مرز!
نفسش بالا نیامد.
گوشی از دستش افتاد و نگاهش تا چندی به افق خیره ماند.
با خارج شدن آخرین نفسش سرش سمت دیوار کج شد.
حتی کسی نبود چشمان بازش را ببندد.
***
محافظها مانند پشههایی که به دور چراغ شب بودند، اطراف درِ ویلا پرسه میزدند.
آرکا دوربین را از جلوی چشمهایش پایین داد و پشت ماشین کنار بقیه نشست.
کارن حین قدم زدنش با کلافگی گفت:
– حالا چهجوری بریم اون تو؟
رامبد که روی صندوق نشسته بود، جواب داد.
– چارهای جز حمله کردن داریم؟
حبیب آرام گفت:
– ولی جون مردم به خطر میافته.
یک خیابان دورتر از ساختمان پشت ماشینها نشسته بودند.
هر عابری که از کنارشان میگذشت، با دیدنشان متعجب میشد.
رامبد دوباره گفت:
– پس شبیخون بزنیم.
همتا روی صندلی شاگرد نشسته بود؛ اما پاهایش روی زمین بود.
خطاب به بقیه گفت:
– چهطوره طعمه بشیم؟
نگاهش کردند که گفت:
– اینطوری از داخل بهشون حمله میکنیم.
رقیه که روی زمین چمباتمه زده بود، سرش را به بالا تکان داد و گفت:
– ولی ریسکش زیاده.
کسری بلند شد و با جدیت گفت:
– اما تنها چارهمونه.
کارن با حیرت پرسید.
– واقعاً میخواین طعمه بشیم؟!
همتا پیاده شد و گفت:
– در واقع اونان که طعمه میشن نه ما.
رو کرد به ایمان و آمرانه گفت:
– به آدمات بگو سر وقت بیان.
رقیه بلند شد و چند بار به پشتش دست کشید تا گرد و خاک روی مانتویش پاک شود.
پرسید.
– حالا چهطور طعمه بشیم؟
آرکا همانطور که پاهایش را خم و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته بود، سرش را به بدنه بالای چرخ ماشین تکیه داده بود.
با چشمانی بسته گفت:
– چون داخل شهرن اگه بخوان بیرون درگیر بشن، پای پلیس میاد وسط. اون طرف هر کسی که هست مطمئناً میونه خوبی با پلیس نداره پس کاری هم نمیکنه که اونها رو ترغیب کنه.
کارن با بهت گفت:
– و اینجوری ما رو میبرن داخل و… .
ابروهایش بالا رفت و ادامه داد.
– میتونیم رئیسشون رو ببینیم!
آرکا بلند شد و گفت:
– ولی بهتره شب بریم. اینطوری امنیت هم بیشتره.
رقیه با حرص گفت:
– اوکی باشه. فقط میشه بگین چهجوری قراره بریم اون تو؟
تا چندی کسی حرفی نزد.
بامداد به چانهاش دست کشید و گفت:
– من یک فکری دارم؛ اما… .
و شیطنتبار به رقیه نگاه کرد و حرفش را کامل کرد.
– نمیدونم قبول میکنی یا نه؟
رقیه با تعجب به خودش اشاره کرد و گفت:
– من؟!
بامداد لب زد.
– باید کسی بره نزدیکشون تا حواسشون رو پرت کنه. اینطوری ما هم غافلگیرشون میکنیم و ما رو وارد ویلا میکنن. فقط… .
زبان روی لبهایش کشید و با چشمانی که میخندیدند، نقشهاش را گفت.
رقیه با بهت به بقیه نگاه کرد.
چشمانش داشت از کاسه درمیآمد.
فرزین زیر زیرکی داشت میخندید و پوزخند کنج لب ایمان بود.
البته کارن و بقیه هم به سختی خودشان را کنترل کرده بودند.
وقتی سکوت بقیه را دید، تکخند عصبیای زد و گفت:
– شوخی میکنین؟
جوابی نشنید.
با خشم دندان به روی هم فشرد و محکم گفت:
– محاله! چرا من؟
بامداد زمزمه کرد.
– چون ریزتری.
رقیه داد زد.
– جان؟! خودت ریز… .
با دیدن هیکل بامداد پلکش پرید و زمزمه کرد.
– چیز.
دوباره صدایش را بالا برد.
– اصلاً این فکر احمقانهست.
همتا با احتیاط گفت:
– رقیه… .
رقیه با خشم به طرفش چرخید و غرید.
– نه، همتا نه! دفعه قبل تن به ذلت دادم؛ اما اینبار دیگه نه.
فرزین لودگی کرد.
– منظورت لذته دیگه؟
رقیه با چشمانی گرد شده پرخاش کرد.
– خفه شو!
خم شد و سریع کفشش را از پا درآورد.
هم زمان غرید.
– اصلاً هر چی میکشم تقصیر… .
کفش را به طرف فرزین پرت کرد و گفت:
– توئه!
فرزین سریع جاخالی داد و گفت:
– اِ!
رقیه با چشم غره نگاه از او گرفت و چشمانش را بست.
شمردهشمرده همراه با نفس زدنهایش گفت:
– من این کار رو نمیکنم!
***
کوچه عریض بود و شیب داشت.
تاریکی شب را چراغهای داخل کوچه میشکست.
همانطور که داشت به سمت ویلا لنگ میزد، ماشینی با سرعت از خیابان پشت سرش گذشت.
از هیجان نفسنفس میزد.
لباسی که به او داده بودند، زیادی بزرگ بود و در تنش زار میزد.
آستینهایش دستهایش را بلعیده بودند؛ اما با این حال طبق نمایشش دست راستش را بالا آورده بود و از مچ خم کرده بود.
دست دیگرش نزدیک شکمش از آرنج خم بود و با قدمهایی کج لنگ میزد.
با اینکه تیلههایش به سمت آسمان سیاه بود؛ اما زیر چشمی محافظها را میدید.
زیر همان لبهای کج شدهاش لند کرد.
– الهی خودت به همین روز بیوفتی بامداد که من رو مجبور به این کار نکنی.
گفته بودند باید شبیه معلولها باشد و از این رو لباس بیمارستان را تنش کرده بودند.
از اینکه مجبور بود آب دهانش را قورت ندهد تا از لبهایش آویزان شود و شرایطش را طبیعیتر جلوه دهد، چندشش میشد.
تقریباً چانهاش خیس شده بود و این حالش را بد میکرد.
موهای قهوهای کلاهگیسش پنج_شش سانت بودند؛ اما شلخته و درهم.
پابرهنه بود و کف پاهایش خنکی آسفالت را حس میکرد و کمی از سنگریزههایی که به پاهایش فشرده میشد، معذب بود.
به ویلا رسید؛ اما چرخید و به ظاهر اطراف را نگاه کرد.
حواس محافظها جلبش شده بود و او به شدت مضطرب.
به آرامی در حالی که پای راستش شرق میرفت و پای چپش به سمت شمال، از کنار ویلا رد شد.
در همین حین همتا و پسرها از کوچه عقبی ویلا آرامآرام نزدیک شدند.
ایرپاد رقیه که زیر موهای خرماییش بود، صدای لرزش از خودش داد که رقیه همان لحظه طبق نقشه روی زمین افتاد.
غرورش اجازه نمیداد جلوی محافظها ناله کند.
این یک عمل را دیگر نمیتوانست انجام دهد.
تا اینجا هم خیلی بود.
محافظها بههم نگاهی انداختند و یکیشان با بهت زمزمه کرد.
– انگار از بیمارستان فرار کرده.
مردی که نزدیک در بود، خیره به رقیه با بی تفاوتی لب زد.
– ظاهراً گم شده.
رقیه میشنید و از فریب خوردنشان بیشتر ترغیب به ادامه دادن نمایشش میشد؛ اما عوض گریه سعی داشت با سستی بلند شود.
صدای دیگری شنید.
– زنگ بزنیم بیان دنبالش؟
مرد اولی با تندی گفت:
– میخوای بریزن اینجا و رئیس کلکمون رو بکنه؟
با سر و صدایی که شد، آن دو نفر به سمت صدا رفتند.
ناگهان از پشت دیوار اسپریهایی به چشمشان خورد و با ناله عقبنشینی کردند.
– سوختم!
دیگری فریاد زد.
– لعنتی!
بقیه محافظها فوراً اسلحههایشان را به سمت فرزین و بقیه گرفتند که آنها نگاهی بههم انداختند و آرام دستهایشان را بالا بردند.
مردی که اول کنار در بود، غرید.
– اسلحههاتون رو بندازین پایین.
پشتشان به رقیه بود.
کارن محتاطانه داشت از سمت دیگر ساختمان نزدیک میشد و رقیه متوجهاش شد.
نگاهی به محافظها انداخت و به آرامی بلند شد.
سجاد با دیدن رقیه که داشت همراه کارن سمت در میرفت، سریع اسپری دستش را انداخت و گفت:
– هیهی رفیق، ما فقط میخوایم رئیستون رو ببینیم.
مرد به یقهاش چنگ زد و غرید.
– خفه شو.
رو به بقیه گفت:
– بیارینشون.
وقتی چرخید با جایخالی آن پسر معلول مواجه شد.
با حدس اینکه از ترس فرار کرده، نگاه گرفت و سمت در رفت.
وارد حیاط شدند.
داخل حیاط محافظ بیشتری بود.
محافظها با دیدن گروگانها حواسشان جلبشان شد و رقیه و کارن از فرصت استفاده کردند و سعی کردند از طریق پنجره یا بالکن وارد ساختمان شوند.
زمان حمله افراد را قرار بود کارن و رقیه مشخص کنند فقط اول بایستی از بی غرض و شرایط مطمئن میشدند.
محافظها همتا و پسرها را به سمت ورودی سالن هدایت کردند.
حیاط ویلا برخلاف فضایش زیبا بود.
از روی پلی که رود کم عرضی زیرش جریان داشت، گذشتند.
سنگ فرشی به سمت ورودی میرفت.
محافظها با ضربه زدن به پشت زانوی همتا و بقیه آنها را روی زمین انداختند.
یکیشان رو به دو محافظ کنار در گفت:
– به رئیس بگین بیاد.
چند دقیقه گذشت و صدای قدمهایی را شنیدند.
ورزیده و قباد در درگاه ایستادند.
کسری زیر چشمی نگاهشان کرد که با دیدن چهره آشنای ورزیده اخم کرد. قیافهاش خیلی آشنا بود؛ ولی درست به خاطر نداشت که کجا او را دیده!
وقتی ماکان جلو آمد و بینشان ایستاد، گره اخمش باز شد و چشمانش گرد.
سجاد نیز به آن سه نفر نگاه میکرد؛ اما بقیه به زمین خیره بودند.
ماکان با دیدن تعدادشان زمزمهوار لب زد.
– چه کم!
چشمش که به نگاه گستاخ رامبد افتاد، با نیشخند گفت:
– پَ مهمونهای ویژهای داریم!
با شنیدن صدایش فرزین و همتا با شوک سرشان را بالا آوردند؛ اما ایمان از فرط حیرت چشمانش گرد شده بود و در همان حالت خشکش زده بود.
صدا صدای ماکان بود، صدای ماکان!
ماکان هم زمان با چرخاندن نگاهش روی بقیه سرش را هم با تمسخر تکان میداد.
چشمش که به فرزین افتاد، جا خورد.
با دیدن همتا و آن تیپ پسرانهاش همینطور موهای سیاه و کوتاهش بیشتر حیرت کرد.
اخم درهم کشید و دو قدمی به طرفشان رفت.
– شماها؟!
فرزین نیشخندی زد و روی گرفت.
ماکان با بهت پرسید.
– شماها اینجا چی کار میکنین؟
و دوباره به بقیه نگاه کرد.
از میانشان مردی سرش افتاده بود؛ اما توجهای نکرد و دوباره چشم در چشم همتا شد.
فرزین در جوابش گفت:
– اومدیم صفاسیتی. جات خالی خیلی هم خوش میگذره!
با غیظ بلند شد که محافظ پشت سرش شانهاش را گرفت.
فرزین عصبی رو به ماکان غرید.
– اجازه هست بلند بشیم؟
ماکان با همان اخمش به محافظ اشاره کرد.
با جدیت گفت:
– باید بگین چرا اینجایین و… .
به رامبد نگاه کرد و ادامه داد.
– و چه صنمی با اون دارین!
همتا در سکوت ایستاد و گفت:
– مهموننواز خوبی نیستیا.
ماکان با بدبینی نگاهش کرد.
چانهاش را تکان داد و در نهایت نیشخندی زد.
– باشه، بیاین داخل.
رو به محافظها کرد و آمرانه گفت:
– حواستون به اطراف باشه.
وارد سالن شدند. ایمان عقبتر از بقیه قدم برمیداشت.
ورزیده که پشت سرش بود، به کتفش زد و گفت:
– داداش صبحانه نخوردی؟
ایمان جوابش را نداد.
در بد مخمصمهای افتاده بود، مخصوصاً که هیچ گریمی نداشت!
حتی تهریشهای مصنوعیش را هم برداشته بود.
اگر ماکان میفهمید که… .
چشمانش را با استیصال محکم بست و دستانش را مشت کرد.
ماکان خودش را در محل اتصال دو کاناپه که گوشه ایجاد کرده بودند، پرت کرد و دستهایش را روی تاج کاناپهها گذاشت.
– بشینین.
بقیه آرام نشستند و ماکان به همتا نگاه کرد که حین نشستنش داشت به اطراف نگاه میکرد، انگار به دنبال چیزی بود شاید هم کسی!
– خب؟
همتا از صدایش سر چرخاند و نگاهش کرد که متوجه خیرگیش شد.
آرام گفت:
– خب چی؟
لب ماکان به طرفی کش رفت و گفت:
– قهوه میل دارین یا چای؟
همتا متوجه طعنهاش شد و نفسش را رها کرد.
هنوز خودش در بهت بود و گیج، آمادگی توضیح دادن نداشت؛ ولی نگاه منتظر ماکان حرف حالیش نبود.
***
خواهری فکرکنم تاتموم شدن این ماجراها من یا سکته ی مغزیو میزنم یا سکته ی قلبی به ولله هنو مغزم داره سوت میکشه نفهمیدم از کجا خوردیم چی خوردیم 😳🤣گروه ماکان بود باورم نمیشه البته حدس زدم وقتی گفتی تیر اندازی شد گفتم شاید گروه ماکان یا گروه فرزین باشه اما وقتی گفتی محافظاصورتاشونو پوشیده بودن گفتم نه این یه گروه دیگس حالا ماکان همتا وفرزینو ازکجا میشناسه ایمان چرا نمیخواد ببیندش وای هنو تو بهتم آقا چی شد آخخخخخ هنگ کردم اینا چرا از رامبد متنفرن🤔 اونقدرا که میگن خطرناک نیست فقط یکمی عوضیه 😁😁😁بهتره منتظر پارتای بعدی باشم بیشتر از این از مغزم کار نکشم که کلی معما درمعما داریم آلباتروس کلی سوپرایز داره تعریف کنه فقط رقیه ی بیچاره ای بامداد ملعون خدانکشتت بااین نقشت 🤣🤣🤣چرا همه زورشون به این رقیه بدبخت میرسه 😂😂😂😂 خسته نباششششییی عزیززززز دلم قابل تعریف نیست احسنت 🥰🥰🥰🥰🥰🤗🤗🤗
😍😍😍😍
و من چی بگم؟
واقعا خوشحالم که خوشت اومده نوش نگاهت فرشته کوچولوی من
تو جلد اول همتا و بقیه ماکان و میترا رو دیده بودن. ایمانم… بعدا میفهمی.
مرسیی فداتتم 🥰🥰🥰واییییییییییی من فرشته کوچولوتم قلب الکلیلی شده مرسی عزیزدلم 🫣🫣😍😍😍😍
آها حالا فهمیدم فقط میونه ی خوبی با هم دارن یا نه
آخ که چقدر طاقت ندادم بفهمم ربطشون بهم چی هست وآیا باهم متحد میشن یا نه
ایمان و ماکان چی کارن؟
داداشن؟
حس میکنم یه نسبتی باهم دارن!
بدبختا چه برنامه ریزی ای کردن همه چی بهم ریخت!
شوهر منم که محوه خاک بر سرش
😂😂
تو پارت بعد میفهمین
خوشحالم خوشت اومده نری نعشهکش
❤️❤️❤️خیلی قشنگ مینویسی عزیزم
ای جانم😍
خوشحالم که چنین نظری داری
نوش نگاهت چشمقشنگم
چه وضعیتی😮 باید بگم تو نوشتن صحنههای دلهرهآور که مثل نوار فیلم پشتِ هم قرار میگیره مهارتت بینظیره✨🌻 فقط بهتره موقعی که شخصیت صحبت میکنه از جملات تکراری لب زد و گفت کمتر استفاده کنی و به جاش اون لحظه و حال شخصیت رو تصویرسازی کنی تا صحنهها واقعیتر توی ذهن مخاطب مجسم شه.
به این صورت:
شیطنتبار به رقیه نگاه کرد و حرفش را کامل کرد.
– نمیدونم قبول میکنی یا نه؟
رقیه با تعجب به خودش اشاره کرد.
– من؟!
لبخند موذیانه بامداد چیزی جز تایید شدن حرفش نشان نمیداد.
– باید کسی بره نزدیکشون تا حواسشون رو پرت کنه. اینطوری ما هم غافلگیرشون میکنیم و ما رو وارد ویلا میکنن. فقط… .
این صحنه رو به چند روش دیگه هم میشه نوشت من یه نمونهاش رو مثال زدم🙂
مرسی از پیشنهادت گلم
سعی میکنم تو بعضی جاها ازش استفاده کنم. پیشنهاد خوبی بود.
حس هارو کاملاا به خواننده القا میکنین خیلی خسته نباشینن❤
خیلی سرزنده و تندرست باشی چشمقشنگم
نوش نگاهت😊