نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت دهم

4.5
(17)

مرد تیماری به طرفش چرخید و نیم نگاهی حواله‌اش کرد سپس رو به راننده گفت:

– همه چی آماده‌ست؟

راننده کوتاه لب زد.

– آره.

سپس از آینه جلو به جواهر نگاه کرد و خطاب به مرد گفت:

– حالا این رو چی کار کنیم؟

مرد دوباره به جواهر نگاه کرد که جواهر در خودش جمع شد.

نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:

– فعلاً برو.

جواهر فقط خیره‌خیره نگاهشان می‌کرد.

زبانشان… .

ایرانی بودند؟!

کلت دست مرد شهامت حرف زدن را از او گرفته بود.

چرا در این سفر این‌قدر بدبختی کشید؟

انگار آمریکا با او سر لج بود.

طی یک حرکت سمت در خیز برداشت و خواست درش را باز کند تا خودش را پرت کند، حتی برایش مهم نبود ممکن است در خیابان زیر ماشین و موتورها شود، فقط می‌خواست فرار کند.

دستگیره را کشید؛ ولی در باز نشد.

راننده از آینه به پشت سرش نگاه کرد.

وقتی از ماشینی که تعقیبشان نکند، مطمئن شد، نیم نگاه عادی‌ای هم به جواهر انداخت.

جواهر بیشتر به در چسبید و با درنگ گفت:

– ش… شماها کی هستین؟

راننده عکس العملی نشان نداد و مرد دیگر سمت شیشه خم شد و از آرنج به پایینش تکیه داد سپس به موهای پرپشتش چنگ زد.

انگار نه انگار اویی هم بود.

آن از رامبد، این هم از این دو نفر.

آخر چرا او؟

زندگی با او مشکلی داشت؟!

– گفتم شماها کی هستین؟ دارین من رو کجا می‌برین؟

خیلی سعی داشت گریه‌اش نگیرد؛ اما حتی نتوانسته بود جلوی لرزش صدایش را بگیرد.

باز هم اعتنایی به حرفش نکردند.

طاقت نیاورد و جیغ زد.

– کرین؟!

مرد که به سمتش چرخید، لال شد.

نگاه تندش زیادی وحشیانه بود.

چانه‌اش لرزید و چشم در چشمش لب زد.

– قول میدم چیزی نگم. حالا که فرار کردین، بذارین من برم.

مرد عصبی روی گرفت و به مسیر چشم دوخت.

جواهر با هق‌هقی بی صدا پشت دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش بالا نرود و اشک ریخت.

لعنت به این آمریکا!

خیر سرش آمده بود خوش بگذراند.

عجیب خوش گذراند!

وارد خیابان دیگری شدند که در پشت سرشان چند ماشین از جاده فرعی به داخل خیابان پیچید.

صدای سابیده شدن چرخ‌هایشان به روی آسفالت به قدری بلند بود که توجه راننده و همراهش جلب شود.

جفتشان از آینه جلو به عقب نگاه کردند.

مرد “لعنت”ای گفت و رو به راننده غرید.

– تندتر برو قباد.

قباد دنده را عوض کرد و سرعت بیشتری گرفت.

طوری که جواهر به صندلی چسبید.

صدای چرخ‌ها را جواهر هم شنید.

تصور این‌که الآن پلیس‌ها به دنبالش هستند تا حدودی آرامش می‌کرد.

همین که از این جهنم دره خلاص میشد، پشت گوشش را چنان داغ می‌کرد تا این‌قدر زود خام حرف‌های فاطمه نشود.

هر چند که فاطمه هم کف دستش را بو نکرده بود بفهمد چه در انتظارشان است.

نگاهش روی قباد و مرد کناریش چرخید.

وقتی بی توجه‌ایشان را روی خودش دید، چرخید و از شیشه عقب به بیرون نگاه کرد؛ اما با دیدن رامبد که پشت فرمان ماشین جلویی نشسته بود، جا خورد.

رامبد به او نگاه می‌کرد.

همان چشم‌های وحشی نگاهش می‌کردند.

وحشت زده گفت:

– رامبد؟!

سریع نشست و در خودش جمع شد.

توجه قباد و آن یکی که جلبش شد، ماتم زده گفت:

– آقا فقط برو، تو رو به جون هر کی داری برو. نذار دستش بهم برسه.

دوباره بدنش به لرزش افتاده بود.

باورش نمیشد.

رامبد چه‌طور پیدایش کرد؟!

دو مرد نگاهی به‌هم انداختند.

مرد خطاب به جواهر گفت:

– تو رامبد رو از کجا می‌شناسی؟!

جواهر با قلبی که جلوتر از سینه‌اش می‌تپید، جواب داد.

– او… او… اون… اون شیاد… اون شیاد دنبال منه. آقا من رو بکش؛ ولی به اون نده.

شوری اشک گوشه چشمش را سوزاند.

این دو روز آن‌قدر که گریه کرده بود، پوست دور چشمانش نازک شده بود.

– پس طعمه بعدیش تو بودی.

این را زمزمه‌وار گفت و دوباره رو به مسیر نشست.

چون داخل خیابان شلوغ بود، تیراندازی‌ای نشد فقط تعقیب و گریز بود.

مرد بدون این‌که به عقب بچرخد، گفت:

– بهتره کمربندت رو ببندی.

جواهر بلافاصله با دستپاچگی کمربندش را بست.

سرعتشان به قدری زیاد بود که هر آن احتمال می‌داد تصادف کنند؛ ولی قباد ماهرانه بین ماشین‌ها لایی می‌کشید.

وقتی ماشین سمت دو کامیون رفت که بینشان فاصله کمی بود، سریع چشم‌هایش را بست.

کاش هیچ‌وقت دم به کنجکاویش نمی‌داد که او را تا به این‌جا بکشاند.

طفلک آن دخترک که بازیچه شده بود! او هم توانست فرار کند؟ اصلاً زنده بود؟

قباد دوباره از آینه جلوی ماشین به عقب نگاه کرد.

ماشین‌های سیاه در دیدرسش نبودند.

برای اطمینان بیشتر از آینه بغل هم نگاه کرد؛ ولی ظاهراً جلو زده بودند.

مرد رو به قباد لب زد.

– نیستن؟

قباد کوتاه گفت:

– پیداشون نیست.

جواهر صورتش از آسودگی آویزان شد.

این یکی که فعلاً بخیر گذشت!

وا رفته بود، درست نشست و برای آرام کردن دلش به پشت سرش نگاه کرد.

انگار واقعاً گمشان کرده بودند.

نفسش را پرفشار خارج کرد و درست نشست.

با باز کردن چشم‌هایش به دو شخص جلویش نگاه کرد.

خب حالا حرفش را پس می‌گرفت.

اصلاً مایل نبود بمیرد.

چه‌طور از شر آن‌ها خلاص شود؟

انگار تازه متوجه اطرافش شده بود.

داشتند از شهر خارج می‌شدند.

با چشم‌هایی گرد شده گفت:

– دارین کجا می‌رین؟

باز هم لال شده بودند.

عصبی به صندلی راننده کوبید و غرید.

– من رو پیاده کنید. شماها که ازم استفاده کردین، دیگه چه نیازی بهم دارین؟

– … .

مشت دیگری زد و فریاد کشید.

– گفتم پیاده‌ام کن. ماشین رو نگه‌دار… هی کری؟

هیچ توجه‌ای به او نداشتند.

جلوتر خزید که کمربند مانعش شد.

با حرص آن را باز کرد و یک دفعه از بین دو صندلی سمت فرمان خم شد و فرمان را به سمت راست چرخاند که کنترل ماشین برای لحظه‌ای از دست قباد خارج شد.

مرد سعی داشت جواهر را از فرمان جدا کند و قباد در حالی که به سختی حواسش به مسیر بود و ماشین را هدایت می‌کرد، داد زد.

– ورزیده بگیرش دیگه.

ورزیده فشار بیشتری به جواهر داد که جواهر با جیغ روی صندلی پرت شد؛ اما دوباره خواست خیز بردارد که ورزیده با آن چشم‌های قهوه‌ای گرد شده‌اش اسلحه را به سمتش گرفت و پرخاش کرد.

– فقط دوباره غلط اضافه کن ببین چی کار می‌کنم باهات!

جواهر با چشمانی پر شده و اخمی درهم جیغ زد.

– چرا ولم نمی‌کنین؟

ورزیده عصبی لب زد.

– ببند بابا.

انگشت اشاره‌اش را به طرفش گرفت و با لحنی تهدیدوار گفت:

– بهت پیشنهاد می‌کنم دهنت رو ببندی و ساکت سرجات بشینی.

جواهر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

– ولم کن. به کسی چیزی نمیگم. بابا من که شما رو نمی‌شناسم.

ورزیده چرخید و پشت به او لب زد.

– ساکت شو.

جواهر سرش را به صندلی تکیه داد و با چشمانی بسته اشک ریخت.

خیلی نبود که به او دست‌درازی شده بود، حرمتش له شده بود، عزتش خرد شده بود. حال مشخص نبود قرار است چه بر سرش بیاید.

می‌ترسید و حق داشت وحشت کند.

کمتر از ساعتی ماشین وارد مسیر خاکی شد.

چندی بعد ورزیده و قباد پیاده شدند که جواهر با آن چشم‌های پف کرده به هلیکوپتر نگاه کرد.

اطرافشان خلوت بود و این اوضاع را برای او سخت‌تر می‌کرد.

قباد بی توجه به جواهر به طرف هلیکوپتر رفت و ناچاراً ورزیده در طرف جواهر را باز کرد و از بازو او را پیاده کرد.

جواهر سست و بی تقلا همراهش رفت.

متعجب بود و خیره‌خیره به زن و مردی که کنار هلیکوپتر ایستاده بودند، نگاه می‌کرد.

زن به سمتشان رفت و نیم نگاهی به جواهر انداخت.

خطاب به ورزیده گفت:

– مهمون داریم؟

قباد در سکوت سوار هلیکوپتر شد و ورزیده آهی کشید.

جواهر را سمت زن هل داد و گفت:

– باید با خودمون ببریمش.

جواهر مات و مبهوت نگاهشان می‌کرد.

زن به حرف آمد.

– چرا؟

ورزیده در جوابش گفت:

– چون دنبالشن.

زن دوباره به جواهر نگاه کرد.

ورزیده هم سمت هلیکوپتر رفت که جواهر به خودش آمد.

تندی گفت:

– این‌جا چه خبره؟

قدمی به عقب برداشت و گفت:

– من… من هیچ جا نمیام. شماها کی هستین لعنتی‌ها؟!

زن سمت هلیکوپتر رفت و خطاب به ورزیده گفت:

– خودت ملتفتش کن، من حوصله‌اش رو ندارم.

جواهر عصبی و ترسیده به ورزیده چشم دوخته بود.

ورزیده نگاه ملتمسی به مردی که خیره به جواهر سیگار می‌کشید، انداخت.

مرد گوشه چشمی حواله‌اش کرد و با کوتاه شدن سیگار آن را روی زمین پرت کرد و در سکوت سوار هلیکوپتر شد.

ورزیده نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:

– خب انگار چاره‌ای نیست.

به سمت جواهر رفت و گفت:

– گوش کن خوشگله، اون بابایی که دنبالته تنها نیست. اگه بدونی چه کارها که نمی‌کنه، رو کولمون می‌پریدی. پس بهتره بی سر و صدا مثل یک دختر خانوم مودب سوار بشی.

جواهر لب‌هایش را به‌هم فشرد و قدم دیگری عقب رفت.

– نه!

ورزیده کلافه “نچ”ای کرد و روی گرفت.

جواهر صدایش را بالا برد.

– من با شماها هیچ جا نمیام. برمی‌گردم ایران. می‌دونم اون عوضی چیه و کیه، می‌دونم چه‌قدر پلید و بی رحمه؛ اما… .

سرش را به نفی تکان داد و گفت:

– با شما جایی نمیام.

ورزیده نیشخندی زد و گفت:

– اگه می‌دونستی که الآن باهام کل‌کل نمی‌کردی… سوار شو.

جواهر با خشم غرید.

– نمیشم، نمیشم.

ورزیده با چشم غره گفت:

– بچه پررو!

خواست به سمتش قدم بردارد که جواهر سریع پشت به او کرد و دوید.

ورزیده سفیهانه نگاهش کرد و به موهایش چنگ زد.

سرش را با تاسف تکان داد و با درنگ به طرفش دوید.

عرض چند ثانیه جیغ جواهر بلند شد و تمام وزنش روی دست ورزیده افتاد.

ورزیده جسم بی‌هوشش را روی شانه‌اش انداخت و سمت هلیکوپتر رفت.

زبان نفهم بود دیگر، مجبور شد بی‌هوشش کند.

***

“ورزیده عصبی خطاب به زن گفت:

– آرزو خودت بهش بگو. زنی بلکه زبونش رو بفهمی. دیوونه‌ام کرد بابا.

و از اتاق خارج شد و در را بست.

آرزو از پنجره فاصله گرفت و روی صندلی که تا چندی پیش ورزیده رویش نشسته بود، جای گرفت.

پنجه به موهای مصنوعیش زد و آن‌ها را به عقب سر داد.

رو به جواهر که از وقتی به‌هوش آمده بود، یک‌ نفس جیغ و داد داشت و حال با چشمانی پر اشک و پف کرده با حالتی طلبکارانه ایستاده بود، با ملایمت گفت:

– می‌تونم تصور کنم که چه‌قدر برات سخت گذشته و ترسیدی.

جواهر نیشخندی زد و با بغض به پنجره چشم دوخت.

آرزو ادامه داد.

– اما باید درک کنی که این به نفعته. رامبد رو درست نمی‌شناسی. اون پلیدتر از چیزیه که بهت نشون داده. اون دنبال توئه، ما مجبوریم تا روبه‌راه شدن اوضاع تو رو پیش خودمون نگه داریم.

جواهر طعنه زد.

– پلیدتر؟ به نظر تو پلیدتر از کسی که بهت دست‌درازی کرده، وجود داره؟

نگاه آرزو حتی لحظه‌ای هم متعجب نشد، انگار می‌دانست چه بر سر او آمده.

با لحنی بی تفاوت گفت:

– آره. اگه همون شخص بخواد بلایی بدتر سرت بیاره… آره، وجود داره.

جواهر با همان بغضی که به سختی کنترلش می‌کرد، پوزخندی زد و گفت:

– همه‌اش چرنده. من می‌خوام برگردم، برم گردونین. می‌خوام برم پیش خونواده‌ام.

دماغش را بالا کشید و سریع دو قطره اشکش را پاک کرد.

آرزو با لحنی سرد لب باز کرد.

– باشه؛ ولی این رو بدون اگه بری هر روز و شبت میشه عین همون لحظه‌ای که دریده شدی!

این را گفت و در سکوت سمت در رفت.

قبل از خروجش بدون این‌که سمت جواهر ماتم زده برگردد، لب زد.

– اگه سر تصمیمت بودی، خبرم کن. شاهرخ قراره برگرده، می‌تونه تو رو هم با خودش ببره.

رفت و در را بست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eda
Eda
10 ماه قبل

حرف ارزو دل منم ریش کرد 😐بیچاره جواهر☹️
خسته نباشی💙

Batool
Batool
10 ماه قبل

بیچاره جواهر چقدر گناه داره این دختر وبازم یه معما ی جدید بی صبرانه منتظر حل تمام این معادلاتم ممنونم آلبا جان🥰🥰🥰🥰مثل همیشه عالی وبینظیر

لیلا ✍️
10 ماه قبل

بدبخت جواهر، از هیچی خبر نداره و هر لحظه داره بیشتر از قبل شوکه میشه! این رامبد فکر کنم همه کاره اون باند لعنتی باشه، شایدم از جای دیگه‌ای خط می‌گیره

نرگس
نرگس
10 ماه قبل

من که میدونم تو قراره مارو آبپز کنی تو این جلد

ALA
ALA
10 ماه قبل

خسته نباشی آلبا جانم عالی بودددد😍😍😍😍🤩

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x