رمان زیبای یوسف قسمت هشتم
جواهر با تپش قلبی بالا به اویی نگاه کرد که حال متجاوزان را مورد خطاب قرار داده بود.
– شما احمقها نباید حواستون به اطرافتون باشه؟
به جواهر نگاه کرد و گفت:
– ممکنه یک موش کوچولویی بخواد چیزهایی رو ببینه که نباید ببینه!
چشمان قهوهایش به اندازه ذهن و دلش سیاه و تیره بود.
جواهر تا صدای یکی از آنها را که رامبد را مورد خطاب قرار داده بود، شنید، با وحشت سر چرخاند، با این حال چون به پشت درخت خزیده بود فقط سبزی بوته را دید.
– رونمایی نمیکنی؟
جواهر به رامبد نگاه کرد.
قد بلندش به خاطر نشسته بودن او زیادی بلند به نظر میرسید.
با آن کت بلند سیاهش که هیکل بزرگ و چهارشانهاش را پوشانده بود، حکم یک شیطان را برایش داشت.
جواهر برای لحظهای چشمانش را بست.
خطرناک بود شاید هم غیرممکن؛ اما چارهای نداشت.
طی یک حرکت بلند شد و دوید که رامبد خیلی راحت از پشت یقهاش را گرفت.
جواهر وحشیانه سعی داشت یقهاش را آزاد کند.
– ولم کن، ولم کن خوک کثیف… کمک، کمک!… ولم… کن.
رامبد با لذت و آرامش به تقلایش نگاه میکرد.
او را سمت خودش کشید و بی توجه به دستهایی که روی دستش خراش میانداخت، سرش را سمت گوشش خم کرد و لب زد.
– گفته بودم فضولی خوب نیست؟
جواهر با خشم سر چرخاند و نگاهش کرد که پوزخند کوچکش نصیبش شد.
صدای چند قدم به گوشش خورد.
با ترس و وحشت به مردها نگاه کرد.
یکیشان با دیدنش گفت:
– اوه چه عروسک زیبایی!
نیشخندی زد و رو به بقیه گفت:
– پسرها انگار دوباره یک بازی افتادیم.
رامبد جواهر را به سمت همان مرد پرت کرد؛ ولی جواهر سریع به دستش چنگ زد و با التماس گفت:
– ت… تو رو خدا… تو رو خدا من رو با اینها تنها نذار.
ابروی راست رامبد بالا رفت.
آرام گفت:
– مطمئنی؟
جواهر به لحن مرموزش اعتنایی نکرد و بیشتر به او نزدیک شد.
نگاه ترسیدهاش روی مردها میچرخید و در آخر روی چشمان آبی آن دختر مکث کرد.
چهره سفیدش بابت تقلاهایش سرخ شده بود و موهای طلاییش افشان و شلخته چند تاری روی صورتش ریخته بود.
همه چشم آبیها بخت برگشته بودند؟!
– انتخاب خوبی نکردی.
نتوانست به رامبد نگاه کند و فقط صدایش را شنید چون بلافاصله فشاری به گردنش وارد شد که هوشیاریش را از دست داد.
انگار مغزش سنگینی نگاه رامبد را درک کرد که چشمانش باز شد.
پلکی زد و با دیدن نمای نا آشنای اتاق اخم کرد.
به پهلو چرخید تا بشیند، رامبد را مقابلش دید.
رامبد روی آرنجش تکیه داده بود و کف دستش به مانند بالشی زیر سرش بود.
جواهر با دیدنش یکه خورد و سریع عقب رفت تا بشیند؛ ولی با خالی شدن زیرش روی زمین افتاد. تازه آن لحظه بود که متوجه وضع فجیح لباس تنش شد!
یک لباس خواب سفید و کوتاه، خیلی کوتاه طوری که حتی رانش را هم کامل نمیپوشاند!
به دیوار چسبید و به ناچار یک دستش را سپر سینه نیمه لختش کرد و با دست دیگرش دامن لباسش را کشید.
لعنتی پاهای سفیدش بد توی چشم بود؛ اما رامبد فقط به چشمهایش نگاه میکرد.
جواهر وحشت زده و ترسیده نگاهش کرد.
دلش آرام و قرار نداشت و قلبش بدتر.
دستش در همین چند ثانیه شروع به لرزیدن کرده بود، اصلاً تمام بدنش میلرزید.
رامبد با آرامش لب زد.
– بالاخره بیدار شدی؟
و نشست که جواهر بیشتر به دیوار چسبید و تندی گفت:
– نه!
رامبد خیره نگاهش کرد.
جواهر با تکیه به دیوار ایستاد.
– با من… با من چی کار داری؟
امان نداد و جیغ زد.
– با من چی کار داری؟ چرا من رو آوردی اینجا؟
رامبد گوشه پیشانیش را خاراند و لب زد.
– یعنی نمیدونی؟ باشه، بهت میگم.
زبان روی لبهایش کشید و با شرارت گفت:
– چند روزه دختر نیاوردم. اینجایی تا… .
جواهر با جیغ حرفش را قطع کرد.
– خفه شو بی ناموس!
چانهاش لرزید و چشمه اشکش جوشید.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
– نمیذارم. (جیغ) اجازه نمیدم!
و با دو به طرف در خیز برداشت.
دستگیرهاش را کشید؛ اما در باز نشد.
ماتش برد.
با وحشت دوباره دستگیره را کشید؛ اما بی فایده بود.
– کلیدش اینجاست.
سرش را سمت رامبد چرخاند که رامبد به رانش کوبید.
نگاه جواهر سمت جیب شلوار راحتیش سر خورد.
رامبد لب زد.
– کارم که تموم شد، اون قفل هم باز میشه.
جواهر دوباره چشم در چشمش شد.
زمزمهوار لب زد.
– نه.
دندان به روی هم فشرد و دوباره به جان دستگیره افتاد.
این در باید باز میشد!
رامبد تا چندی نگاهش کرد.
در آخر حوصلهاش سر رفت و از روی تخت بلند شد.
جواهر تا او را دید که دارد آرام نزدیکش میشود، بیشتر دست و پا زد.
اشکهایش گولهگوله روی صورتش سر میخورد.
به در مشت کوبید و گفت:
– کمک، کمک، فاطمه؟!
سر چرخاند و رامبد را دید که نزدیکتر شده.
محکمتر به در کوبید و بلندتر گفت:
– فاطمه؟!
بی فایده بود.
قبل از اینکه رامبد به او برسد، از در فاصله گرفت و به سمت دیگری رفت.
رامبد آهی کشید و بی حوصله گفت:
– گوش کن. من تا یک حدی آرومم.
جواهر بی توجه به او سمت صندلی رفت.
آن را روی سرش بلند کرد و با خشم غرید.
– نزدیک بشی میزنم. در رو وا کن.
رامبد سفیهانه با یک ابروی بالا رفته نگاهش کرد که دوباره جیغ زد.
– میگم در رو وا کن، کری؟ باور کن میزنم. میزنم بمیری!
رامبد زیر لب گفت:
– اجاره میکردم بهتر بود.
به جواهر و آن چشمهای آبیِ آبکیش نگاه کرد و با لبخندی کوچک اضافه کرد.
– با تو هم کنار میام.
بلافاصله حالت چهرهاش جدی و نگاهش وحشی شد.
با چند قدم بزرگ به طرفش رفت که جواهر دستپاچه شده صندلی را به سمتش پرت کرد؛ اما رامبد سریع پایههای صندلی را گرفت.
با یک زور صندلی را سمت خودش کشید و آن را پرت کرد که چون نشیمنگاه صندلی بین دستهای جواهر بود، با کشیده شدن صندلی جواهر به طرف رامبد پرت شد.
دستش درست روی قلب رامبد بود.
قلب رامبد برخلاف قلب خودش کاملاً آرام بود.
قد کوتاهش در برابر آن هیکل اذیتش میکرد و اجباراً بایستی سر بلند میکرد تا آن چشمهای تیره و سوخته را ببیند.
رامبد بی هوا دست زیر زانوهایش برد که جواهر به خودش لرزید و شروع به تقلا کرد.
– بذارم زمین. تو حق نداری باهام… .
با پرت شدنش روی تخت صدایش برید.
با وحشت به رامبد نگاه کرد که داشت دکمههای لباسش را باز میکرد.
گرسنه و وحشی مینمود.
بند دلش پاره شد و تمام جرئتش ریخت.
فوراً نشست که رامبد بیخیال سه دکمه آخر شد و گردنش را گرفت و محکم او را روی تخت خواباند.
جواهر با گریه تقلا کرد تا دستش را که با فشار روی گردنش بود، کنار زند؛ ولی تلاشش بی نتیجه بود.
از بی نفسی داشت سرخ میشد.
خواست به صورتش چنگ زند که رامبد با دست دیگرش مچ دستش را گرفت و فشرد.
آن را هم به تخت چسباند.
جواهر تنها با یک دست سعی داشت گردنش را آزاد کند.
با خشم و کمی التماس به رامبد خیره بود.
تازه آنجا بود که متوجه خالکوبی گردنش شد.
خالکوبیش هم مثل خودش ترسناک و عجیب بود.
یک چشم و… یک خنجر!
رامبد با نفسنفس یک دفعه سمتش خم شد.
جواهر بیشتر تکان خورد؛ ولی رامبد فقط فشار روی گردنش را کمتر کرد؛ اما با چشمانی بسته به عذاب دادنش داشت ادامه میداد.
***
خواست غلت بزند؛ ولی از فشاری که به خودش وارد کرد، باعث شد درد بدی زیر شکمش بیوفتد.
با اخم و چهرهای مچاله شده از درد، لای پلکهایش را باز کرد.
داخل یک اتاق بود.
اتاق بابت شب و خاموش بودن چراغ نیمه تاریک بود.
دیدن اتاق کافی بود تا بلافاصله همه چیز به خاطرش آید.
با ناباوری نیم خیز شد و پتو را از رویش کنار زد.
لباسی تنش نبود!
تیلههایش با نا آرامی این طرف و آن طرف سر میخورد.
هنوز هشیار نشده ضربانش بالا رفته بود و چشمانش از نیش اشکش میسوخت.
باز شدن در حمام نگاهش را گرفت.
رامبد با حولهای که دور کمرش بسته بود، خارج شد.
خوک کثیف!
مردک خوک صفت کثیف!
اخمهای جواهر با دیدن آن چشمهای آرام و بی تفاوت درهم رفت.
دلش میخواست به سمتش حمله کند؛ اما درد زیر شکم و کمرش همچنین بیلباسیش مانع میشد.
بامداد پوزخندی زد و سمت کمد لباسش رفت.
یک دفعه حوله را باز کرد که جواهر سریع پتو را روی صورتش کشید.
مردک خوک صفت کثیف بی حیا!
رامبد نیم نگاهی حوالهاش کرد و پوزخند دوبارهای زد.
جواهر آرام گریه میکرد و تکانهایش از زیر پتو هم مشخص بود.
رامبد کت و شلوارش را پوشید و کراواتش را بست.
از آینه نگاه دیگری به پتو که ریز تکان میخورد، انداخت.
با خطور فکری نیشخندی زد.
سمت میز کوچک که کنار کمد بود، خم شد و گوشیش را برداشت.
شمارهای را گرفت و گوشی را کنار گوشش نگه داشت.
با وصل شدن تماس از آینه به جواهر خیره شد و گفت:
– میتونین بیاین.
پتو که با شتاب از روی صورت جواهر کنار رفت، تماس را با پوزخند قطع کرد.
چشم در چشمش شد و گفت:
– صبح رو یادته؟ بهتره یادت بیاد چون مهمون داری!
سمتش چرخید و با شیطنت گفت:
– زیاد سخت نمیگذره.
چشمکی زد و گفت:
– سعی کن از فرصتی که برات پیش اومده لذت ببری.
جواهر حتی نمیتوانست حرفهایش را درک کند.
وحشت اتفاقی که نزدیکالوقوع بود، خاموشش کرده بود.
رامبد با بی تفاوتی سویچ ماشینش را برداشت و از اتاق خارج شد.
در را هم قفل کرد!
جواهر تا یک دقیقه با همان دهان نیمه باز و چشمان وق زده به جای خالی رامبد در کنار کمد خیره بود.
چه اتفاقی افتاد؟
مهمان داشت؟
تمام آن مردهای نامرد به خاطرش آمدند.
چند نفر بودند؟
از ترس کم مانده بود سکته کند.
به خودش آمد.
رامبد کی رفت؟!
اجازه نداشت با او این کار را بکند، اجازه نداشت.
مردک خوک صفت کثیف بی حیای بی ناموس!
نشست و خواست پاهایش را روی زمین بگذارد که درد امانش نداد.
با بیچارگی لبهای ورم کردهاش را به دندان گرفت و از تخت پایین رفت.
سعی کرد چشمش به خون روی ملافه نیوفتد و ملافه را به دور خودش پیچاند.
خمیده و آرام به طرف در رفت.
با کف دست به در کوبید و داد زد.
– من رو اینجا تنها نذار. تو نمیتونی این کار رو باهام بکنی.
هقهقی کرد و درمانده گفت:
– مگه من باهات چی کار کردم که اینطوری داری انتقام میگیری؟
زانوهایش سست شد و نشست.
در خودش جمع شد و با کم جانی دوباره به در کوبید.
– باز کن این در رو. خودت بس نبودی؟ نابودم کردی. این کار رو باهام نکن.
جوابی نیامد.
هیچ صدایی نشنید.
یعنی کسی آن بیرون نبود؟
دماغش را بالا کشید و اشکهایش را پاک کرد.
آن خوک کثیف، کثیفش کرد، نجسش کرد، نباید میگذاشت تا امثالش هم او را نجس کنند.
باید فرار میکرد.
با این افکار بلند شد و اول کار سمت کمد رفت.
درهایش را باز کرد.
کتهای آویزان از چوب لباسی به کارش نمیآمد.
کشوها را کشید.
از بین لباسها ژاکت و شلواری برداشت.
با وجود آن درد نفسگیرش لباس و شلوار را پوشید.
ممنونم آلبا جون بابت خوش قولیت خیلی براجواهر ناراحت شدم چه آدمای کثیفی در پشت پرده های این دنیا پرسه میزنن امیدوار بتونه فرار کنه وخودشو نجات بده منتظر پارت بعدیم🥰
قربانت عزیزدلم
و ممنونم که خوندی چشمقشنگم.
پارت قبلی برات کامنت گذاشتم عزیزم😍 باید بگم این پارت نفس تو سینهام حبس کرد، حالم از رامبد بهم خورد، مردک حرومزاده😑 واقعاً جواهر گناه داشت😔 فقط برام جای سوال بود بعد این اتفاق طبیعتاً باید حال یه کسی که دخترونگیش به زور گرفته شده نرمال و عادی نباشه؛ اما جواهر آنچنان عصبی و ناراحت نبود فقط یه خورده حرصی بود همین! حالا قراره چی سرش بیاد تو این ویلا خدا میدونه!
میدونی گاهی وقتا اون حس از دست دادن باکرگی در برابر حفظ جونت رنگشو از دست میده. جواهر الان وحشت داره که دوباره دست یه مشت انساننما بهش برسه. هنوز گیجه. تمام اون اتفاقات اونقدر سریع رخ دادن که مغزش حتی نتونسته نفس بکشه تا به عمق فاجعه پی ببره. فعلا احساس وحشتش بیشتر از حس افسردگیشه.
در اینجور مواقع تا بخواد اون بلایی که سرش اومده رو هضم کنه دچار شوکه! یه حالتهایی که تن آدمی یخ میزنه و حتی قدرت تکلمت رو هم از دست میدی
اوهوم
😭😭😭ای واایییی خدا جواهر
خسته نباشی عزیزم💜🖤
متشکرم از لطفت چشمقشنگم
می بینم که کسرام نیست💔
آههههه گلبم🫀🥲
یکم دیگه ادامه پیدا می کرد میشد مردک خوک صفت کثیف گراز خر بی شعور الاغ میمون نجس🤣🤣🤣🤣
😂😂😂اره دیگه
دیگه داره حسودیم میشهههههه هاااا
چشم قشنگ چشم قشنگ
🤣🤣🤣🤣وای ببخشید گاهی تو از دستم در میری.
اصلا از این به بعد اسمتو میذارم چشمقشنگ تا یادم نره😂
نباید بره چرا باید بره نباید بره عههه😎😌
فقط من چشم قشنگتمممم🌚
حیح😂
پوزش🙏😂
بیا ایتا
بیچاره جواهر🥲خسته نباشییی❤
سلام چشمقشنگم
ممنونم که خوندی