رمان سمبل تاریکی پارت بیست و سوم
چندی به قیافه برافروختهاش خیره موندم، سپس در آنِ بیخیالی از ساختمون خارج شدم. به سمت پشت ساختمون رفتم تا سمند رو بیرون بکشم. حیوونکی در کنار ولوو، مرسدس، لکسوسها و بیامو، مثال پسر بچه فقیر رو داشت.
صدای قدمهای سریع و عصبی شاویس رو از پشت سرم شنیدم. سعی کردم زودتر از اون به ماشین برسم؛ اما لنگهای دراز شاویس بهتر عمل کردن و از من سبقت گرفت.
تا با ریموت درهای ماشین رو باز کنم و سوار بشم، شاویس ولوو رو راه انداخته بود. عجله و خشم در رفتارش مشهود بود و کاملاً مشخص بود از این همراهی راضی نیست.
داخل شهر طبق توصیههای رها حواسم پخش همه جا بود. نقطه به نقطه رو از نظر میگذروندم، هر چند نمیدونستم باید دنبال چه چیزی یا چه کسی باشم. رها بهم گفته بود در این مواقع احساس درونیم کمک شایانی میتونه بهم بکنه؛ اما در حال حاضر احساساتم من رو به یک کار فرمان میدادن. مرگ شاویس!
سرعتم نسبتاً آروم بود؛ ولی تابلو رفتار نمیکردم. در تلاش بودم تا یک چیز مشکوکی رو ببینم؛ ولی خوشبختانه خطری رو حس نمیکردم.
در مرکز شهر گشت زنی داشتم. تصور اینکه روزی من هم پهلوی این آدمهای بیخبر قدم میزدم و افرادی با چیستیت و طبیعتی عجیب از کنارم میگذشتن، کمی باعث ترسم میشد؛ اما الآن من عضوی از اون گونه افسانهای بودم!
طبق آمارهام بهترین زمان گشت زنی ظهر، سحر و نیمههای شب بود. ساعت از دوازده گذشته و آسمون صاف بود. آفتاب ملایم به همراه نسیم خنکی که نوید از بارون میداد، جریان داشت.
خیابونهای طی شده رو دور زدم. اینکه کارم رو به نحو احسنت انجام داده بودم یا نه رو نمیدونستم؛ اما از این مطمئن بودم که خطری شهر رو تهدید نمیکنه. همه چیز معمولی و به روال عادیش میگذشت. با کمی دودلی شهر رو ترک کردم. جادهای که به جنگل ختم میشد، خلوت بود. زمان زیادی میگذشت که تابلو ورود ممنوع رو برداشته بودن؛ اما همچنان کسی به جنگل نمیرفت. بوی خطر لابهلای شاخ و برگها کمین کرده بود و هنوزه در شبکههای اجتماعی اخبار حول و حوش قربانیان میچرخید. حتی اگه قتلی صورت میگرفت، شایعهسازها این اتفاقات رو بهم ربط میدادن.
در حال و هوای خودم بودم که ماشین کناریم بوق زد. شاویس شیشه طرف شاگرد رو پایین کشیده بود و با تمسخر نگاهم میکرد. اخمی کردم و سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که پرسید.
– چهطور بود بانو؟ چیزی هم شکار کردی؟
متقابلاً شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم و آرنجم رو بهش تکیه دادم. هم زمان اینکه حواسم بود تا از مسیر منحرف نشم، رو به شاویس گفتم:
– نه؛ اما پاپی جونی از شهر افتاده دنبالم.
کجخندی زدم و با اشاره چشم و ابرو اشاره کردم دنبالم بیاد. خشم رو در فک منقبض شدهاش دیدم. لذت و آسودگی بندبندم رو بوسید. برای اینکه حرفم رو عملی کنم، سرعتم رو بالا بردم تا اون همچنان پشت سرم قرار بگیره؛ ولی آخه کی دیده سمند و ولوو با هم مسابقه بدن؟ تمام تلاشم رو کردم تا ازش عقب نمونم؛ اما اون عوضی به سرعت از من جلو زد و برای حرصی کردنم بوق کشداری زد.
عصبی به فرمان کوبیدم و فریاد کشیدم.
– لعنتی!
شاویس دیگه از من زیادی فاصله گرفته بود. کلافه بودم. تقصیر خودم بود. نباید این جنگ رو راه میانداختم، وقتی میدونستم بازندهاش خودمم.
این رمان رو من نیم ساعت پیش تایید کردم چرا زده ده ساعت پیش؟!
لابد سایت کنکوریه هنگ کردی طفلی😂