رمان سمبل تاریکی پارت بیست و ششم
سام متعجب گفت:
– مشکلت با ماشینه؟
با نفرت گفتم:
– اینکه خودش لفظ مشکله.
رها آرنجهاش رو به صندلی من و سام تکیه داد و گفت:
– باشه، من هستم. اتفاقاً شاید سوژهای پیدا شد و تونستی یکیشون رو ببینی.
نالیدم.
– نگو.
رها: بالآخره که بیمشکل نمیشه. باید یک روز اونها رو از نزدیک ببینی.
سام خطاب به من گفت:
– اما نترس، از تو ترسناکتر نیستن.
جعبه دستمال کاغذی روی داشبورد رو برداشتم و به بازوش کوبیدم که خنده کوتاهی کرد. نفسم رو آه مانند خارج کردم و جعبه رو سرجاش پرت کردم. به مسیر چشم دوختم؛ اما افکارم به سوی دیگهای روانه شد.
سکوت ماشین با صدای موتور میشکست. یک دفعه داد رها من و سام رو پروند. رها با ضربههای پی در پیش به شونهی سام میکوبید و فریاد میزد.
– بپیچ، بپیچ. رفت، رفت!
سام سریع سرش رو به چپ و راست چرخوند و به اطراف نگاه کرد. اون هم با هیجان پرسید.
– کجا؟
رها تندی گفت:
– بپیچ!
سام بیوقفه ماشین رو در مسیر دیگه چرخوند. شانس آوردیم جدول به انتها رسیده بود. چشمهام با اضطراب و هیجان پیچ و تاب میخورد. باید از احساسم استفاده میکردم؛ ولی جیغ رها چنان مضطربم کرده بود که حتی عابران آدمیزاد رو هم نمیتونستم به خوبی ببینم. خب مغزم سوال بزرگی رو هشدار میداد. من باید دنبال چه چیزی باشم؟ گربه؟ گرگ یا آدم؟ چهطوری احساس و میل درونیم کار میکرد؟
در لحظه آخر سایهای رو در دو کوچه جلوتر از خودمون دیدم. ناگهان موجی از انرژی رو حس کردم. به مانند اینکه کسی زمزمهوار صدات کرده باشه، مغزم ارتعاشات ریزی رو دریافت کرد.
بیاختیار لب زدم.
– داخل کوچهست.
بلافاصله سام به سر کوچه رسید و سریع فرمون رو چرخوند. چون کمربند نبسته بودم به طرف سام پرت شدم.
کسی داخل کوچه نبود. آسمون ابری بود و صبح فرقی با غروب نداشت. کوچه نسبتاً تاریک بود. سام بدون هیچ درنگی پاش رو روی پدال گاز فشرد. کوچه در انتها دو بخش میشد. ارتعاشات رو از سمت راستم حس کردم؛ ولی سام وارد کوچه چپ شد.
با تعجب پرسیدم.
– چرا رفتی اونجا؟
در عوض رها لب زد.
– بهش اعتماد کن.
شاید کمتر از یک دقیقه زمان برد که به خیابون رسیدیم. سام با سرعت غیر مجازی رانندگی میکرد. اطرافم همه از فرط سرعت ماشین کدر دیده میشد. سام ماشین رو چرخوند و از انتهای دیگه کوچهای که ارتعاشات رو ازش دریافت کرده بودم، وارد کوچه شد.
در یک قدمیمون پسر جوون و لاغر اندامی رو دیدم. رنگ پریده بود. قیافهاش مثل معتادی بود که چندین وعدهست مواد بهش نرسیده. موهای کوتاه سیاهش آشفته بود و دکمههای پیراهنش نامنظم بسته شده بود.
قبل از برخوردمون، سام سریع ترمز کشید که به جلو پرت شدم؛ اما دست سام همانند کمربندی من رو به صندلی کوبید.
پسر جوون هاج و واج نگاهمون میکرد. نوعی ترس و ضعف در چشمهاش بود. سام اخم غلیظی کرد و با خشم از ماشین پیاده شد.
رها دستگیره در رو کشید و خطاب به من گفت:
– میخوای همینجا بمونی؟
به خودم اومدم. برای بیرون رفتن مردد بودم. رها در باز شده رو نیمه بسته کرد و به جلو خزید.
– بس کن، تو ناسلامتی رئیسی.
حرفش مثل کلید خاموش-روشنی روشنم کرد. نفس عمیقی کشیدم و با اکراه پیاده شدم. رها نیز پشت سرم از ماشین خارج شد.
سام پشت گردن پسر جوون رو گرفته بود. پسری که میدونستم انسان نیست؛ بلکه بخشی از انسانه، یک آدمنما.
شونههاش بالا رفته و سرش خم بود. همین که نزدیکشون شدم، آدمنما وحشتزده نیمنگاهی بهم انداخت و قدمی عقب رفت؛ اما دست سام مانع از پسرویش شد.
نگاه ترسیدهاش خاطره گوزن و اون دو خرس رو برام زنده کرد. ناخودآگاه احساس غرور باعث شد نگاهم تیزتر و بیاحساس بشه.
آدمنما نالههای ریزی از خودش بروز میداد. رها به سمتش رفت که نظر آدمنما جلبش شد. رها چشم در چشمش پرسید.
– میخواستی چی کار کنی؟
جوابی نشنیدیم. آدمنما تلاشی برای خلاصی نمیکرد؛ ولی پاسخی هم نمیداد. گویا سام فقط تونسته بود روی جسمش تسلط پیدا کنه، ارادهاش هنوز پابرجا بود.
ندایی بهم گفت، حالا!
– اسمت چیه؟
آدمنما تکون خفیفی خورد و بلافاصله زمزمه کرد.
– داوود.
با همون جدیت ادامه دادم.
– چند سالته؟
– نو… نوزده.
ضعفش برام خواستنی بود. به خاطر طبیعتم بود یا نه؟ اما این ترس رو دوست داشتم.
– توی شهر چی کار میکردی؟
میدونستم در برابرم هیچ ممانعتی نمیتونه بکنه. لب زد.
– گ… گرسنهام بود.
– توی شهر پره از رستوران، چرا اونجا نرفتی؟
– کافی نبودن.
– چرا؟
– خیلی وقته تغذیه نکردم.
به رها و سام چشم دوختم. معمولاً باید هفتهای دو بار تغذیه از خون انسان صورت میگرفت. به آدمنما که با نگاهش جاده آسفالت رو جارو میکرد، نظر کردم.
– چرا نتونستی؟ کسی مانعت شد؟
– پلیسها همه جا هستن.
حق با اون بود. امنیت شهر بالا رفته بود و این کار رو برای گونه ما سخت میکرد.
خطاب به سام و رها گفتم:
– چی کار کنیم؟
سام با بیرحمی جواب داد.
– باید مجازات بشه.
– چه مجازاتی؟
رها لب زد.
– مرگ!
چشمهام گرد شد. مرگ؟!
سام: شماها برین. من میرم جایگاه و بر میگردم.
جایگاه؟ هنوز گیج جوابی که رها داده بود، بودم. سرم رو خفیف تکون دادم و پرسیدم.
– جایگاه؟
سام: رها بهت میگه.
رها بازوم رو گرفت و آروم گفت:
– ما بهتره بریم.
به آدمنما چشم دوختم. ساکت و بیحرف به زمین زل زده بود، انگار تسلیم سرنوشتش شده بود، هیچ التماس یا درخواست پوزشی نمیکرد؛ اما من نمیتونستم چنین اجازهای بدم. اون هنوز دردسری درست نکرده بود. ما قبل از وقوع اتفاق اون رو گرفته بودیم. قطعاً باید مجازات سبکتری براش انتخاب میشد. هر چیزی غیر از مرگ.
– ولی اون کاری نکرده.
سام خیره نگاهم کرد و با جدیت گفت:
– همینکه اراده کنه، قصدش رو داشته باشه، یعنی اون اتفاق عملی شدهست. اگه کسی از ما شخصی رو نشون کنه، هر اتفاقی هم که بیوفته، اون آدم سرنوشتش همونی میشه که ما براش فراهم کردیم. تنها راهی که مانع از وقوع اون اتفاق میشه، مرگه، تمام.
پلک محکمی زدم و اخم درهم کشیدم. به مرور به تعلیماتم داشت افزوده میشد. خودِ ردیاب، نشون کردن. هه مشخص نبود در آینده چی قراره بشنوم؟
نگاه آخر رو به آدمنما انداختم. سست و ضعیف به نظر میرسید؛ ولی به قدری فرز بود که اگه سام تسلطش رو از دست بده، فرار کنه. سرعت در این گونه با سرعت انسان برابری نمیکرد.
سوار ماشین شدیم و این سری من پشت فرمون نشستم. سام با فشار گردن آدمنما اون رو بیشتر خم کرد و طول کوچه رو طی کرد.
دنیا واقعاً جای عجیبی بود. هیچ کس خیال نمیکنه در کوچه کناریش چه جرم و جنایتها ممکنه رخ بده، در حالی که با معشوقهاش قدم میزنه.
دنده رو جابهجا کردم و پرسیدم.
– منظورتون از جایگاه چی بود؟
– هر روز امکان اینکه چنین افرادی پیدا بشن هست. کشتنشون به این راحتیها هم نیست که بشه توی کوچه خفتشون کرد و کار رو تموم کنیم. مجبوریم اونها رو دور از چشم بقیه… .
دو انگشت اشاره و میانهاش رو زیر گلوش کشید و هم زمان یک چشمش رو بست که پیامش رو گرفتم.
– حالا اونجایی که میگی کجا هست؟
– یک خونه متروکه، تو دل جنگل. جایی که مرد میخواد اونجا بره. دور و برش پره از ارواح سرگردان!
تازه فهمیدم سرکارم گذاشته. چپچپ نگاهش کردم که خنده کوتاهی کرد و گفت:
– واسه تو چشم نبودن، باید معمولی رفتار کرد. یک چیزی بگم؟
با نگاهم مجابش کردم که لبخند پت و پهنی زد و گفت:
– اون خونهای که قبلاً توش بودی؟
– خب؟
– میدونی یک زیرزمینی داشت؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم که تاکید کرد.
– زیرزمین! نه زیرزمین.
اخمهام در هم رفت. رها ادامه داد.
– اون موقع مسئولش اردوان بود؛ اما الآن بستگی داره کی شکار کنه.
– چرا من متوجه اون زیرزمینی نشدم؟
معنادار نگاهم کرد و گفت:
– چون خیلی تیزبینی.
– مسخره!
– شوخی کردم. خب طبیعی نبود تو اون مخفیگاه رو پیدا کنی و یک دفعه سر از جایی دربیاری که میتها رو میسوزونن، اون هم زمانی که از خودت غافل بودی. باید از چشم انسانی دور میبود دیگه.
نزدیک بود کنترل ماشین از دستم خارج بشه. با حیرت و صدایی نسبتاً بلند پرسیدم.
– میسوزونین؟!
رها با بیتفاوتی جواب داد.
– آره.
لحظهای حس کردم با یک مشت احمق طرفم.
– خب چرا دفنشون نمیکنین؟
– نمیشه.
عصبی گفتم:
– چرا؟
– تو که فکر نمیکنی با دفن کردنشون مشکل حل میشه؟ یادت رفته؟ ما از دو جزئیم.
مردد گفتم:
– یعنی باید خاکستر بشن تا از بین برن؟
– اوهوم. تازه خاکسترهاشون هم بیخطر نیست.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم:
– اوه طبق کلیشهها لابد باید پخش و پلا بشن، آره؟
رها با چهرهای خنثی لب زد.
– نه، ذخیره میشن.
با مجسم کردن شنیدهها مورمورم شد و صورتم درهم رفت.
– البته اینکه حتماً باید خاکستر بشن تا خطری برای جامعه انسانی نداشته باشن، قطعی نیست. ممکنه به محض کشتنشون نابود بشن؛ اما چیزی که مهمه باقیموندهشونه، یعنی جسمشون.
سرم رو ریز به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
– متوجه نمیشم.
– احتمال داره که توسط ارواح فراری تسخیر بشن.
– وایسا ببینم.
بهش نگاه کردم و با حیرت و شک پرسیدم.
– چی؟ ار… ارواح چی؟ ارواح فراری؟!
– آره.
کمی مکث شد. حیرون و سرگشته بودم. حتی دیگه به رانندگیم هم اعتماد نداشتم. خوشبختانه جاده پیش رومون نسبتاً خلوت بود و الا با این حواس پرتم حتماً تصادف میکردیم.
– حالا که بحثش شده، میخوام یک چیزی بهت بگم.
تا جنگل فاصله زیادی مونده بود. رها تمام رخ به طرفم چرخید و پشتش رو به در تکیه داد. شالش روی شونههاش افتاده بود. با هیجان مشغول حرف زدن شد.
– حتماً در مورد خونآشامها شنیدی.
با تاسف گفتم:
– آره، یکیش خودمم.
– روح بلع چی؟
نیمنگاهی بهش انداختم. به مسیر چشم دوختم و دوباره با رها رخ در رخ شدم. مطمئن نبودم چی دارم میگم؛ ولی لب زدم.
– روح رو میبلعه؟!
رها لبخند ملیحی زد و کوتاه زمزمه کرد.
– درسته.
چند بار پلک زدم. خدایا!
رها درست نشست و به پشتی صندلی تکیه زد. خیره به مقابل گفت:
– اگه یکی از ما کشته بشه، با اونها مواجه میشه، مثل عزرائیل.
نفسنفس داشتم. دیگه محال بود بتونم ادامه بدم. سریع ماشین رو به کناری کشوندم و متوقفش کردم. کلافه کمربند رو که حرکت رو برام سخت میکرد، باز کردم و تمام رخ به طرف رها چرخیدم. با قیافهای درهم و نگاهی گیج، نامطمئن پرسیدم.
– روح بلعها روحهای ما رو میبلعن؟
– دقیقاً. محور زندگی ما به سمت اونهاست. به محض خلاصی یکی از ماها اونها وارد میشن.
مات و مبهوت بهش خیره مونده بودم و رها بیتوجه به من ادامه میداد.
– برای همینه که باید جسم یک گرگینه خاکستر بشه. ارواحی که از دست روح بلعها نجات پیدا کردن، دنبال یک فرصتن تا بتونن وارد یک جسم بشن؛ البته نه هر جسمی، باید با ابعادشون تناسب داشته باشه.
ماتمزده زمزمه کردم.
– رها؟
نگاهش مجابم کرد. با غیظ گفتم:
– تو یک مخبر افتضاحی!
قیافه رها حیرت زده شد.
خودم رو باخته بودم. سرم رو روی فرمون گذاشتم. روح بلع! من بعد مرگم هم باید دست و پنجه نرم میکردم؟
دستی روی شونهام نشست. رها با نگرانی گفت:
– آیسان میزونی؟
مطمئن بودم قیافهام رو به موته. صاف نشستم و لب زدم.
– اونها حضور خارجی هم دارن؟
دودل نگاهم کرد. گویا تازه فهمیده بود نباید شلیکوار اطلاعات رو بهم میرسوند. زمزمه کرد.
– فقط روحها توانایی دیدنشون رو دارن.
به پیشونیم دست کشیدم که کلاهم کمی عقب رفت.
– خوبی دختر؟ رنگت پریده.
چپچپ نگاهش کردم. گند میزد بعد جویای حال میشد؟ دستگیره در رو کشیدم. همزمان با پیاده شدنم، زمزمه کردم.
– تو بشین. من نمیتونم.
رها نیز پیاده شد. تلو میخوردم و حتی مسیر صاف هم برام کج و شیبدار شده بود و من همیشه در شیب قرار داشتم، هر آن امکان سقوطم وجود داشت. جاهامون رو عوض کردیم و رها پشت فرمون نشست. آرنجم رو به شیشه تکیه داده بودم و بین دو ابروم رو ماساژ میدادم. رها همونطور که رانندگی میکرد، گه گاهی با نگرانی نگاهم میکرد.
***
با تمام توان میدویدم. صدای بال زدنهاشون لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. جرئت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم. میدونستم اگه به عقب بچرخم، میشم همون بچه آهویی که در تعقیب و گریز با شیر میباخت.
غرششون صدایی مانند صدای خفه جاروبرقی بود و تمام فضا رو به رعب انداخته بود.
اگه شخصی خارج از این گودال عمیق به این ورطه نگاه میکرد، حتم میداد قیامت شده. هوا تاریک بود و نفسزنان درختها رو پشت سر میگذاشتم. میخواستم هر چه سریعتر وارد شهر بشم؛ اما از این آگاه بودم که با خارج شدن از جنگل فلاکتم زنده میشه و احتمال شکار شدنم بالاتر میره زیرا کسی در جاده اون هم این وقت شب در این محل عبور نمیکرد. ناچاراً باید اونها رو اونقدر پیچ و تاب میدادم تا گمم کنن؛ ولی هر حرکتم گویا پوچ بود. میتونستم گرمای حضورشون رو پشت سرم حس کنم. با هر بار بال زدنشون گردهای روی زمین در هوا پراکنده میشد.
فرصت برای قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم. منتظر بودم تا چنگال یکیشون من رو بدره.
با تکونهای محکمی از خواب پریدم. سینهام از فرط هیجان و وحشت بالا-پایین میشد. گلوم خشک شده بود و طولی نکشید سرفهای کردم.
به پهلو چرخیدم و روی آرنجم بالا اومدم. اینطوری بهتر میتونستم موقعیتم رو درک کنم و نفس بکشم.
نمیدونستم در چه محدوده زمانی هستم؛ اما اتاقم نیمه تاریک بود. سست و بیرمق به پشت دراز کشیدم و به موهام چنگ زدم. عجب کابوسی! تنها یک چیزی رو میخواستم. که بعد مرگم با اون جونورها روبهرو نشم. روح بلعها هر چی باشن، غیر از اون جونورهای خوفناک. در اون تاریکی فقط میتونستم هیکلهای گندهشون ببینم، با بالهایی از جنس پوست انسانی؛ ولی شبیه به بال خفاش. بزرگ بودن، شاید حدود سه متر. قدهای بلندشون اونها رو غول پیکر نشون میداد.
دهها نفرشون در پیم بودن. داخل جنگل یکه و تنها به سر میبردم. از چنین خوابهایی که بدون هیچ مقدمهای کسی به دنبالت میافتاد، بیزار بودم، بیزار!
روح بلع، اونها چه شکلی بودن؟ آیا شباهتی به تصور من داشتن؟ چهطوری ارواح رو میبلعیدن؟ با دهانشون؟ اما چهجوری؟ لابد بیآرواره بودن و دهنهای بزرگشون مانند بعضی مارها قابلیت بلعیدن همه چیز رو داشت.
موریانههای وحشت پوستم رو دوندون کرد. به خودم لرزیدم و پتو رو که با لگد پرونیهام زیر پاهام رفته بود، روی خودم انداختم. دیگه خوابم نمیاومد؛ ولی شهامت بیرون رفتن رو نداشتم. افسانهها حقیقت این گیتی شده بودن. باورشون کرده بودم؛ اما هنوز آمادگی دیدن و یا حتی شنیدن غیر منتظرهها رو نداشتم.
قطعاً چشم انسانیم و یا حتی گرگیم توانایی دیدن روح بلعها رو نداشت؛ اما مسلم بود که اونها ما رو میبینن و چیزی که غیر قابل تحمل بود، این بود که اونها هر لحظه منتظر مرگمونن. آیا یکی از اونها الآن در کنارم بود؟
با این فکر بیشتر زیر پتو خزیدم. من واقعاً یک مغز معیوب داشتم که هدفش چیزی جز آزار رسوندن بهم نبود. چرا در همچین موقعیتی این افکار در سرم میپرید؟
نزدیکهای طلوع خوابم برد، یک خواب بیرویا. زمانی که چشمهام رو باز کردم، رها رو در کنارم روی تخت دیدم. چشمهام رو ماساژ دادم و با صدایی خوابآلود لب زدم.
– این وقت صبح؟
قیافه رها زیاد شاداب نبود، گویی چیزی آزارش میداد. سکوتش وادارم کرد با تکیه به دستهام بشینم. دوباره پرسیدم.
– چی شده؟
رها با گرفتگی لب زد.
– متاسفم!
– بابت؟
– آه حق با تو بود. من یک مخبر افتضاحم، نباید اونقدر صریح در موردشون حرف میزدم.
پاهام رو از تخت آویزون کردم و بلند شدم. همونطور که به سمت سرویس اتاق میرفتم، زمزمه کردم.
– مشکلی نیست.
– اما تو دیشب داشتی کابوس میدیدی، درست میگم؟
ایستادم. با درنگ به طرفش چرخیدم. اون از کجا میدونست؟ نکنه قابلیت خواببینی داشت؟
ظاهراً حالت چهرهام زیادی تابلو بود که رها جواب سوالم رو داد.
– صدای نالههات تا اتاق من هم میاومد. آه شرمندهام!
لب بالاییم رو به دندون گرفتم. یعنی بقیه هم شنیدن؟ آهی کشیدم. پشت به اون به طرف سرویس رفتم و گفتم:
– فراموشش کن.
پس از شستن دست و صورتم مقابل آینه موهام رو شونه زدم، نرم و آروم. عجلهای توی کارم نبود. حقیقتش نمیدونستم کار بعدیم چیه و وقتکشی میکردم.
رها از روی تخت پایین اومد و در کنارم ایستاد.
– در مورد دیروز، اونطور هم که گفتم نبود. زیادی ترسناک توضیح دادم.
نیمنگاهی حوالهاش کردم و دوباره به خودم در آینه چشم دوختم. با سردی گفتم:
– گفتن این حرفها چیزی رو هم عوض میکنه؟
شونه رو روی میز گذاشتم و تمام رخ به سمت رها چرخیدم. دستم رو روی میز گذاشتم و به یک طرفم تکیه زدم.
– تا وقتی زندهایم، باید طبیعتمون رو کنترل کنیم مبادا حد تعیین شده رو زیر پا بذاریم. وقتی هم میمیریم، بیمقدمه وارد یک مهلکه میشیم.
زمزمهوار خطاب به خودم لب زدم.
– درست مثل یک کابوس!
رها با تلخخندی سرش رو به معنای نفی تکون داد و گفت:
– گفتم که درست پیام رو نرسوندم، هر کسی با روح بلعها مواجه نمیشه مگر… .
مکث کرد. سوالی نگاهش کردم که لبخندش عمیق شد و حرفش رو کامل کرد.
– مگر اونهایی که خلاف قوانین عمل کنن و کشته بشن.
مشکوک پرسیدم.
– منظورت چیه؟
رها با آسودگی جواب داد.
– اگه خلافی مرتکب نشی، روحت مقدس میمونه و به جهان دیگه منتقل میشه. هلاکت مطلق زمانیه که به خاطر جرمت اعدام بشی. اون موقع اگه توسط روح بلعها هم شکار نشی، به مرور کم رنگ میشی و در آخر به فنا میری. هر کسی اجازه عبور از این جهان رو نداره.
– وایسا ببینم. منظورت از کم رنگ شدن، نابودی تدریجیه؟
– درسته.
کمی فکر کردم. از اینکه رها چنین مورد کلیدی رو جا انداخته بود، حرصی شدم و لگد محکمی به شکمش کوبیدم. چند قدمی به عقب تلو خورد و به سمت شکمش جمع شد. لعنتی! به خاطر اون مزخرفات روزم با وحشت سپری شد. شب رو هم بینصیب نموندم.
با غیظ گفتم:
– حقته بکشمت.
رها با درد و صدایی گرفته لب زد.
– ببخشید.
– عوضی میدونی دیشب چهطوری به من گذشت؟ مردم و زنده شدم.
جوابم لبخند گستاخانهاش شد و گفت:
– دیگه باید عادت کنی.
– خفه شو!
پشت چشمی نازک کردم و هم زمان با رفتن به سمت کمد لباسهام پرسیدم.
– هوا سرده؟
– مثل دیروز. میخوای بری بیرون؟
جوابی بهش ندادم. کلاه زمستونی زرد با پالتو زرشکیم رو تنم کردم و از اتاق خارج شدم. رها نیز به دنبالم از اتاق بیرون اومد.
ساختمون ساکت و خاموش بود، گویا فقط من و رها این وقت صبح بیدار شده بودیم.
از پلهها پایین میاومدیم. فکری ذهنم رو مشغول داشت.
– رها؟
– … .
– یک سوالی برام پیش اومده.
آخرین پله رو هم پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. رها گفت:
– خب؟
دستهام رو داخل جیبهای پالتوم فرو کردم و گفتم:
– چرا امیالم قبلاً فعال نبودن؟ چنین نیروهایی رو حس نمیکردم؟ گفتی با احساس درونیم میتونم طرفم رو پیدا کنم. چرا قبلاً اینطوری نبودم؟
رها در سالن رو باز کرد و بیرون شدیم. بعد از بستن در جواب داد.
– یک توله گرگ اگه با یک مشت گربه بزرگ بشه، شاید هیچ وقت زوزه کشیدن رو یاد نگیره. تو در موقعیتش نبودی، پس طبیعیه که امیالت هم خاموش باشن.
ابروهام بالا پرید. که اینطور!
نسیمی در جریان نبود؛ ولی هوا سردتر شده بود. توی خودم جمع شدم. چون عادت به بستن زیپ پالتوم نداشتم، سینهام سرما میخورد و با جمع شدنم سعی در گرم کردنم داشتم.
– خیلی سرده!
ظاهراً رها برعکس من از این هوا لذت میبرد.
– اوهوم، زمستونهای اینجا واقعاً سرده، حتی بدتر از شهر.
متعجب پرسیدم.
– مگه زمستونهام اینجا میمونین؟
– خب، آره.
جا خوردم. وا رفته گفتم:
– یعنی چی؟ من منتظرم لااقل تا بهار توی شهر باشیم.
رها خنده کوتاهی کرد و دستهاش رو به بالا کشید.
دوباره به راه افتادم و زیر لب غر زدم.
– شما واقعاً دیوونهاین!
– باهوش، اینجا برای ما از هر نظری بهتره. مکان خوبی واسه انتقال شکارهامون هست.
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
– حالا خوبه جنوب نیستیم. سرما رو میشه یک کاری کرد، با گرما فقط جون میدی.
رها تنهای بهم زد و گفت:
– ولی زمستونهای دلچسبی دارهها!
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
– باقی سال در حال آبپز شدنی.
بیشتر از چند دقیقه نتونستم دووم بیارم و راه رفته رو برگشتیم. هنوز کامل به ساختمون نرسیده بودیم که شاویس و زویا رو دیدم. داشتن به قسمت پشتی ساختمون میرفتن.
خیره به اون دو نفر که متوجهمون نشده بودن، خطاب به رها گفتم:
– کجا میرن؟
– به گمونم دارن به شهر میرن تا سوژه دیروز رو بررسی کنن.
به رها نگاه کردم و پرسیدم.
– بهشون گفتین؟
– باید بگیم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
– لازم نبود. من که میدونستم.
– اما باید جفتتون از امورات باخبر باشین.
– پس چرا من چیزی از کارهای جناب نمیدونم؟
رها کجخندی زد و با شیطنت گفت:
– اون رو از تنبلی خودت بپرس.
سینه سپر کرد و رو به روبهرو ادامه داد.
– من اگه جای تو بودم، لحظهای هم از اعضای تیمم غافل نمیشدم.
چشم در چشمم شد و با جدیت گفت:
– باید نظرشون رو جلب کنی آیسان!
***
– جمعیتی قریب به ده نفر به طور نامعلوم در شهر نور به قتل رسیدن. نیروی پلیس دلیل مرگ رو حملات حیوانات وحشی میدونه؛ اما متاسفانه هیچ نوع درندهای در شهر یافت نشده. ما با شکارچی قهاری طرفیم، از عزیزان ساکن نور درخواست داریم همچنان در منزلشون بمونن تا با یاری خدا این موضوع پیگیری بشه.
همگی دور تلوزیون جمع شده بودیم. با تموم شدن این بحث بهمن تلوزیون رو خاموش کرد. تحفه پا روی پا انداخت و خطاب به شاویس گفت:
– این چهارمیشه. بهتر نیست دست به کار شیم؟
شوکا: رفتهرفته دارن زیاد میشن.
شاویس با قیافهای متفکر سمت پاهاش خم شد و آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داد. خیره به افق لب زد.
– نوجوونن و الا اینقدر تابلو رفتار نمیکردن.
نیکان نالید.
– یک مشت بچه!
چند روزی بود که نور به تشنج افتاده بود. افرادی به طور مرموزی مردم رو شکار میکردن؛ البته ما شک داشتیم این افراد هم نوع خودمون باشن؛ ولی وقتی اجساد در خارج از شهر یافت شدن، پی بردیم نوع حملات تا حدودی شبیه یک حیوونه. احتمال اینکه این اتفاقات توسط گروه گرگینه نوجوون باشه، زیاد بود. طبق گفتههای بچهها گرگینههای نوجوون غیر قابل کنترل بودن زیرا میل درونیشون حکم میده و نمیتونن عقلانی پیش برن، حتی ترس از نابودی توسط روح بلع هم اونها رو منصرف نمیکنه. خوشبختانه من این دوره نحس و خونی رو پشت سر گذاشته بودم.
صدای ظریف زویا افکارم رو پخش و پلا کرد.
– رئیس؟
بیاختیار من و شاویس گفتیم:
– چیه؟
سکوت تا چندی برقرار شد. همگی با نگاهی معنادار به من و شاویس نگاه میکردن. شاویس نگاه تیرهای نثارم کرد و با اخمی غلیظ صاف نشست. زویا سعی کرد نادیدهام بگیره و رو به شاویس گفت:
– اونطور که من فهمیدم، تمام حملات حول و حوش طلوع یا قبلش رخ داده؛ ولی اینکه مقصد بعدیشون کجا میتونه باشه، نمیدونم.
بوسه سرش رو به بازوی بهمن تکیه داده بود. به تایید حرف زویا گفت:
– حق با زویاست. حتی پلیس هم این رو فهمیده.
تحفه: اما شکارچیها رو باید قبل از اونها پیدا کنیم.
سام: چهطوری؟
کسی جوابی نداد. در واقع هیچ نقشهای در پی نداشتیم. در این مدت فقط محو اخبارها شده بودیم. باز هم تاریخ داشت تکرار میشد.
لحظهای فکری به سرم زد. با قیافهای جدی و خیره به افق لب زدم.
– کاغذ و خودکار.
کسی جم نخورد و با نگاهی سوالی و گیج بهم چشم دوخته بودن. اون لحظه گویا رگ ریاستم بالا زده بود، به زویا دستور دادم.
– سریع یک کاغذ، خودکار بیار.
بدون اینکه پلک بزنه یا اعتراضی کنه، بلند شد و جمع رو ترک کرد. رها آروم پرسید.
– چه فکری تو سرته؟
– معلوم میشه.
به شاویس که بهم زل زده بود، چشم دوختم. جفتمون با چهرههایی خنثی؛ اما نگاههای معنادار همدیگه رو زیر نظر داشتیم.
از اینکه میدونستم حرفهای من میتونه کمک شایانی در پیشرفت تیم داشته باشه، حس غرور میکردم. بالآخره مشخص میکردم کدوم یکی شایستگی رهبری این تیم رو داره.
زویا به طرفم اومد و با اکراه قلم و کاغذ رو بهم داد. کجخندی زدم و کاغذ رو روی میز شیشهای مقابلم گذاشتم. خم شدم. نقشه شهر، قسمتی که لازمش داشتم رو کشیدم و دور قسمتهایی که مد نظرم بود، دایره کشیدم. با اتمام کارم سر بلند کردم و کاغذ رو مقابل همگی گرفتم.
– نقشه شهره.
کسی چیزی نگفت. کاغذ رو روی میز گذاشتم و گفتم:
– طبق نتایجی که به دست آوردیم، قاتل یا یک نفره یا بیشتر از یک نفره که گروهی جلو میرن و شیوه کارشون شبیه همه. لحظه به لحظه داره به تعداد قربانیهامون اضافه میشه. چیزی که باید بدونیم تا از نیروی امنیتی جلو بیوفتیم، اینه که مقصد بعدیشون رو پیدا کنیم، قبل از اینکه حملهای صورت بگیره.
شاویس به برگه نگاهی انداخت. اخم کمرنگی کرد که ظاهراً نشون میداد متوجه منظورم شده.
– من دور مکانهایی که قتل در اونجا رخ داده، دایره کشیدم. میبینین؟ حملات داره به حاشیه شهر کشیده میشه تا هم حمله راحتتر باشه و هم به خارج شهر نزدیکتر باشن.
باز هم کسی حرفی نزد. ادامه دادم.
– به احتمال زیاد… .
ته خودکار رو روی آخرین دایره که پررنگتر و نزدیک خطهای ترسیم شده نقشهام بود، گذاشتم و حرفم رو کامل کردم.
– شکار در این محدوده صورت میگیره.
لحظاتی در سکوت گذشت. شاویس دوباره به سمت پاهاش خم شد و دقیق به نقشه کج و کولهام نگاه کرد. دایرهها به سمت خطوط پیش میرفتن، خطوطی که حاشیه شهر رو نشون میداد.
رها تکخندی زد و با شوک لب زد.
– ایول!
شاویس با همون حالتش از پایین نگاهم کرد و گفت:
– درسته؛ اما این محدودهای که گفتی چندصد متره. باید مکان دقیق حمله رو بدونیم، نمیشه احتمالی پیش رفت.
لعنتی! حتماً باید خردم میکرد. خودم میدونستم تقریبی پیش رفتم؛ ولی خب همین حرکتم هم کمک بزرگی بود.
رها به حمایتم گفت:
– میتونیم به چند دسته تقسیم شیم.
تحفه: و اگه تعدادشون بیشتر از ما بود چی؟
اردوان به آرومی لب زد.
– نمیشه خطر کرد.
خطاب به شاویس گفتم:
– خب خودت چه نظری داری؟
شاویس با جدیت نگاهم کرد. با درنگ گفت:
– فعلاً چیزی مد نظرم نیست.
صدام رو کمی بالا بردم تا تاثیرپذیریش بیشتر بشه.
– پس تا فهمیدن نقطه اصلی، شهر رو زیر نظر میگیریم.
سام: اما نیروی امنیتی ورود و خروج به شهر رو ممنوع کرده آیسان.
لبخند ملیحی زدم و تکیهام رو به پشتی کاناپه دادم.
– نگو که قراره پیروی قوانین شهر باشی، اون هم توی این شرایط!
رها رو به من پرسید.
– چی تو سرته؟
با بیخیالی گفتم:
– باید بریم به شهر.
تحفه یک ابروش رو بالا برد و گفت:
– پلیسها همه جا هستن، چهطوری میخوای گشتزنی کنی؟
جواب دادم.
– همونطور که زویا گفت، حملات قبل طلوع صورت گرفته. مسلماً نیروی امنیتی متوجه این شده، پس نمیتونیم پا به پای اونها پیش بریم. مجبوریم توی شهر ساکن بشیم و قبل از ورود پلیس ماجرا رو فیصله بدیم.
رها مردد لب زد.
– اما لو میریم.
از اینکه حتی سام و رها هم حرف روی حرفم میآوردن، عصبی شدم. چرا منظورم رو نمیگرفتن؟
شاویس به حرف اومد.
– فقط یک راه وجود داره.
بهش چشم دوختیم. رو به اردوان و بقیه سگهاش گفت:
– برای مطمئن شدن از مکان بعدی باید به شهر بریم؛ ولی با تعداد کمی تا اطلاعات رو دقیقتر به تیم برسونه و بعد وارد عمل شیم. مطمئناً اخبار همه چیز رو لو نمیده.
با کنایه گفتم:
– منظور من هم همین بود.
شاویس چشم در چشمم شد و گفت:
– ولی اینکه کی بره مهمه.
شونه تکون دادم و با بیتفاوتی گفتم:
– معلومه، من و رها و سام خبرها رو بهتون میرسونیم.
شاویس نیشخندی زد و گفت:
– د نه دیگه، باید دست به کارهاش وارد بشن.
اخمهام گره خورد و با تمسخر گفتم:
– لابد تو و تولههای دور و برت دست به کارشین.
– شکی نیست.
– ولی من بهتر میبینم خودم به شهر برم.
– اما من چنین تصوری ندارم.
دندونهام به روی هم فشرده شد. جو، جو خوبی نبود و من و شاویس تا لحظاتی فقط به همدیگه خیره بودیم.
تحفه تماس چشمیمون رو قطع کرد.
– چهطوره جفتتون برین؟
با حیرت به تحفه نگاه کردم. جان؟! من و شاویس با هم توی یک خونه؟ تنها؟ اوه عمراً!
با بیزاری لب زدم.
– احمقانهست!
هم زمان با من شاویس هم این رو به زبون آورد که دوباره چشم در چشم شدیم.
تحفه: چرا؟ اتفاقاً خیلی هم خوبه. کیها با من موافقن؟
در کمال تعجب همگی موافقتشون رو نشون دادن، حتی سام و رها! میکشمشون.
رو به رها غر زدم.
– تو چی میگی این وسط؟
رها با سیاست و کجخندی محو گفت:
– عزیزم یک خرده فکر کن!
خسته نباشی عزیزم واقعا قلم زیبایی داری
😊
من ترس ورم داشت 🥺😂
😊