رمان سمبل تاریکی پارت بیست و هفتم
چشم قشنگای من پارت قبلی کامل نبود برای همین دوباره قراره ارسال بشه.
***
اینکه نگاه رها چه چیزی داشت، خشمم رو فرو کشید، نمیدونم؛ اما با خطور فکری نگاهم سمت شاویس سر خورد. عجیب بود که مخالفت زیادی نمیکرد. اگه رفتن به شهر موجب میشد تیم به شایستگی ما پی ببره، پس قطعاً این فرصت خوبی برای جفتمون میشد تا در رقابت پیشی بگیریم.
به همگی نظر کردم و روی رها کمی مکث کردم. لبش به دنبال کجخندی مرموز کشیده شد. دوباره به شاویس چشم دوختم. از چشمهاش میتونستم انزجار این انتخاب رو ببینم؛ ولی اون هم قطعاً فکری رو در سر داشت که من داشتم.
رها داخل اتاق مشغول آماده کردن وسایلم بود؛ البته نه هر وسایلی. دو دست لباس داخل کولهام چپونده بود تا حملش برام آسونتر باشه. قرار نبود با ماشین به شهر بریم چرا که پلیسها متوجهمون میشدن. پس ناچاراً باید پیاده و با سرعت حرکت میکردیم. به رها سفارش کرده بودم تا حد امکان کولهام سبک باشه. قصد نداشتم از شاویس جا بمونم. این حس رقابت مضطربم کرده بود، در حدی که سام مقابلم سعی در قوت دادن بهم رو داشت و رها کارهای شخصیم رو انجام میداد. تنها تونسته بودم کلاه زمستونیم رو روی موهای بازم بپوشم و پالتوم رو تنم کنم.
نمیدونستم آیا در این نبرد برنده میشم یا نه.
رها کوله به دست نزدیکم شد رو به سام با کنایه گفت:
– بچه مهدکودکیه اینطوری داری آرومش میکنی؟
تیز توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
– ببین یا الآن یا هیچ وقت. یا باید برسی یا… باید برسی! گرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم. مطمئن بودم نگرانی در نگاهم موج میزنه. رها کوله رو به سینهام کوبید و گفت:
– به خودت بیا.
از ضربه نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. خطاب به خودم زمزمه کردم.
– میتونم.
رها: همینه.
سام تاکید کرد.
– یک لحظه هم از اخبار غافل نمیشی. حواست هم به هر حرکت شاویس باشه.
رها متفکر و خیره به افق لب زد.
– آره. مطمئناً اون هم زیر نظر دارتت، پس مراقب حرکاتت باش.
عصبی گفتم:
– خودم میدونم چی کار کنم. شما فقط دارین حالم رو بدتر میکنین.
سام: باشه باشه. آروم باش فقط. بریم؟
چشمهام رو بستم و با نفسهای منقطعم سرم رو به تایید تکون دادم. رها من رو به سمت در هل داد و جلوتر از اونها اتاق رو ترک کردم.
گویا دو فرقه شده بودیم. گروه من و گروه شاویس. همگی منتظر من بودن. شاویس کوله بزرگی از شونههاش آویزون بود. کت زانویی_خاکستریش رو روی لباس زمستونی مشکیش به تن داشت. کلاه آفتابی_زمستونی چشمهاش رو به سایه کشونده بود. چکمههای سیاهی نیز پوشیده بود.
نفس عمیقی کشیدم. ظاهراً با قرار گرفتن در جو اضطرابم ریز شده بود چرا که دوباره اون حس عطش به ریاست در من ریشه دووند.
سینه جلو خزیده باقی پلهها رو هم طی کردم. تحفه که انگار از پیشنهادش راضی بود، با لبخند گفت:
– موفق باشین.
نیکان نیشخندی زد و ادامه حرف تحفه رو گرفت.
– رئسا!
نگاه من و شاویس به هم دوخته شده بود. نفس دوبارهای کشیدم و به سمت در خروجی گام برداشتم. همزمان با من شاویس هم حرکت کرد.
مانند بچه مهدکودکیها بندهای کمکی کولهام رو به شکمم بسته بودم تا مبادا حین دویدنهام از روی کولم پایین بیوفته. کلاهم رو پایینتر کشیدم و کلاه پالتوم رو هم محض احتیاط روی سرم انداختم. هر چند احتمال میدادم موقع حرکتمون نیروی باد به پشت سرم پرتش کنه.
وقتی از ساختمون خارج شدیم، سرمای شب صورتم رو سوزوند. برای برگشت و برداشتن شال گردن دیر بود چون شاویس بیمعطلی خیز برداشت. سرعتش پنجاه و یا حتی هفتاد متر بر ثانیه بود. چیزی که چشم انسانی درکش نمیکرد.
شاید برای اولین بار بود که میخواستم سرعت نوع جدیدم رو امتحان کنم. حالا که میدونستم نه انسان مطلقم و نه گرگ مطلق.
یک ثانیه به دو ثانیه نرسید، حالت دوندهای رو گرفتم. از زانوی چپم به جلو خم شدم و خیز برداشتم. فاصله شاویس باهام زیاد بود؛ ولی محال ممکن بود اینبار ازش جا بمونم. این دفعه سگ دنبالچیش نمیشدم.
درختها به سرعت از کنارم رد میشدن. چپ و راستم کدر به نظر میرسید. بدنم به طور غریزهای و خودکار مانعها رو از سر راهش کنار میزد. برخلاف تصورم فشار باد نفس کشیدنم رو سخت نمیکرد.
از سرعتی که من رو به ده قدمی شاویس رسونده بود، به حیرت افتاده بودم. میتونستم تلاش شاویس رو مبنی بر پیشی گرفتن ببینم؛ ولی بالآخره تونستم با گذشت کمتر از نیم دقیقه شونه به شونهاش قرار بگیرم.
چیزی که برام عجیب بود، سرعتم بود. نه تنها لحظه به لحظه کاسته نمیشد؛ بلکه انرژی و قوتم بیشتر میشد. مثال موتوری که سوختش با سوختن بیشتر میشد.
از گوشه چشم حواسم پی حرکات چهره منقبض شده و جدی شاویس بود. میدونستم از اینکه حالا شونه به شونهاش هستم حسابی عصبیه.
سعی بر پیشی گرفتن داشتم؛ اما شاویس مانع از این میشد. طوری شده بودیم که هیچ کدوم حتی نیم سانت هم از هم فاصله نداشتیم.
اگه عرض یک الی یک و نیم ساعت به نور میرسیدیم، ایندفعه کمتر از نیم ساعت چراغهای شهر قابل دیدن شد.
سرعتهامون رو کمتر کردیم. میدونستم دوربینهایی در سرتاسر شهر کاشته شده و قطعاً امکان لو رفتنمون بود. بایستی احتیاط میکردیم.
نفهمیدم چی شد ناگهان کل وجودم انگار از بند جدا شده باشن، آویزون شدن و روی زانوهام افتادم. متوجه پوزخند شاویس شدم. طوری نگاهم میکرد گویا میدونست اینطوری میشم.
قدرتم به یکباره ته کشیده بود و این علاوه بر حیرت، عصبیم هم میکرد. من چهام شده بود؟
چکمههای شاویس مقابلم قرار گرفت. نفسنفس داشتم. لحظهای حس کردم سگشم. شاویس روی پنجههاش نشست و با پوزخند لعنتیش لب زد.
– وقتی سرعتت رو کنترل نکنی، اینه عاقبتش… توله!
خشم پرههای بینیم رو گرد کرد. عزمم رو جزم کردم تا بایستم. شاویس ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد. این حرکتش عصبیترم کرد. اجازه نمیدادم ضعفم چیره شه.
به سختی ایستادم. نفسهای تندم گلوم رو خشک کرده بود. سرفهای کردم و آب دهنم رو قورت دادم. منظورش از کنترل سرعت چی بود؟ من که حین دویدنهام انرژیم بیشتر میشد. چرا ناگهان اینطوری شدم؟ انگار هر چهقدر حین سرعت قدرت داشتی، موقع توقف تهی میشدی.
شاویس دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و بهم پشت کرد. لحظهای زمان برد تا بتونم حرکت کنم. سعی کردم حس رو به پاهام برگردونم.
– فکری تو سرت هست؟
حواسم پی بدنم بود، به همین خاطر مثل یک احمق به تمام معنا پرسیدم.
– به چی؟
شاویس پوزخند با تمسخری نثارم کرد و گفت:
– خانوم رو!
ایستاد. با چشم و ابرو به شهر اشاره کرد و گفت:
– وقتی پیشنهادش رو میدی، چیزی هم تو کلهات داری که چهطوری باید بری داخل؟
یک ابروم بالا پرید. سرم رو به سمت شونهام خم کردم و گفتم:
– اوه حالا که به اینجا رسیدیم شد نقشه من؟
– یعنی پیشنهادی نداری؟
صاف ایستادم. باید یک فکری میکردم.
– چرا، معلومه که دارم.
مشکوک لب زد.
– خب؟
خیره نگاهش کردم. توی چشمهاش میتونستم حقارت رو ببینم. منتظر بود تا بگم نقشهای برای ورود ندارم. نباید بهونه دستش میدادم.
– یک راه هست.
– … .
– همه باور دارن شهر توسط درندهها محاصره شده. خب ما هم از همین استفاده میکنیم.
شاویس کمی فکر کرد تا پی به منظورم ببره. ادامه دادم.
– میگیم توی راه ماشینمون خراب شد.
– و پیاده تا شهر رفتیم؟ بعدش نمیگن چهجوری پاره نشدین وقتی داخل شهر با اون همه امکاناتش امن نیست؟
ساکت شدم. فکر اینجاش رو نکرده بودم.
– خب تو فکر بهتری داری؟
کجخندی زد و گفت:
– ما ادعامون نمیشه.
اخمهام درهم رفت. مردیکه چندش!
تمام رخ به سمت شهر چرخید و گفت:
– باید مخفیانه وارد شیم.
صورتم رو در خفا براش کج و معوج کردم. دوباره حالت دوندگی رو به خودمون گرفتیم. به سمت شرق خیز برداشتیم. این دفعه حواسم به سرعتم بود. قصد داشتیم میونبر بزنیم. خوشبختانه چون پوششمون تا حدودی شب رنگ بود، توی تاریکی زیاد دوربینها نمیتونستن عکس برداری کنن و یا متوجهمون بشن.
پشت درختهای جدول سنگر گرفته بودیم. میتونستم دو ماشین پلیس رو سمت چپم ببینم که حدود شش_هفت نفر مسلح در اطراف پرسه میزدن.
وقتی به دنیای کوچیک آدمها فکر میکنم، میبینم زندگی همچین خطرناک نیست. مشکل فقط هجوم حیواناته که میشه با اسلحه مهارشون کرد؛ اما واقعیت چیز دیگهای بود، چیزی فراتر از محدوده درک آدمها. حیوانهایی آدمنما قدرت انتخاب و تعقل داشتن. میتونستن فکر کنن و عمل کنن و این به نوبه خودش میتونست خیلی ترسناکتر باشه.
همراه با جدول روی پنجههامون جلو رفتیم. میدونی مقابلمون قرار داشت که اگه بهش میرسیدیم، میتونستیم داخل کوچه پس کوچهها بشیم و حرکت برامون راحتتر میشد.
تا به حال شهر رو اینقدر سوت و کور ندیده بودم. پارکها که روزی شاهد لحظات عاشقانه و یا حتی روزگار سیاه خماران مواد بودن، اینک خلوت بودن. گویا زمستون نیومده شهر رو به خواب فرو برده بود. پلاستیک و زبالهها در اثر وزش باد روی آسفالتها سر میخوردن. انگار با نبود آدمها امکان بازی اونها فراهم شده بود. خیابونهایی که روزی انبوه ماشین و موتورها رو روی زبونشون داشتن، اینک خلوت شده بودن. مغازهها و پاساژها همگی تعطیل و بسته بودن. چراغهای خونهها؛ اما بیش از پیش شهر رو روشن داشت. این سکوت جلوه ترسناکی داشت.
ظاهراً پلیسها منتظر حمله گروهی از حیوونها بودن چرا که بیشتر حواسشون روی چشمهاشون بود. این امر دقت حواس دیگهشون رو کمتر میکرد.
پشت سر شاویس حالت حمله گرفتم تا کمتر از ثانیهای به میدون برسم. میدون عرض بیشتری از جدول داشت و میتونستیم راحتتر حرکت کنیم.
شاویس مکث کرد. طی یک حرکت آنی سریع خیز برداشت. سرعتش به قدری زیاد بود که اگه انسانی در این حوالی بود، شک میکرد که چیزی دیده و نسیمی که از کنارش گذشته رو یک باد گذرنده فرض میکرد.
بی اینکه نگاهی به پشت سرم بکنم، بلافاصله در کنار شاویس روی پنجههام نشستم. از اینکه به خاطر این ماموریت مجبور بودم فاصلهام رو باهاش به حداقل برسونم، حرصم میگرفت.
وارد کوچهای شدیم؛ اما همچنان حواسمون فعال بود. امکان اینکه تک و توکی سرباز پرسه بزنن وجود داشت.
صدای قدمهامون بیشتر از هر زمان دیگهای کر کننده شده بود. شهر به قدری سکوت داشت که صدای حرکت پلاستیکها هم شنیده میشد.
لبههای پالتوم رو گرفتم و بههم نزدیک کردم. صورتم رو داخل یقهام بردم تا با نفسهام خودم رو گرم کنم. فاصله زیادی با خونه نداشتیم. تنها دو چهار راه دیگه مونده بود.
با احتیاط به داخل کوچه سرک کشیدم. کسی نبود. سریع به سمت خونه پا تند کردم. دیگه برام مهم نبود کفشهام چه صدایی میده. فقط میخواستم هر چه زودتر زیر پتو بخزم. زیادی سردم شده بود.
جلوتر از شاویس با عجله جهشی زدم. پام رو به دیوار تکیه دادم و با فشار به اون خودم رو به سمت لبه در پرت کردم. وزنم رو روی بازوهام گذاشتم و با چرخشی به داخل حیاط پریدم. بلافاصله شاویس هم وارد شد.
میله فلزی که سام بین جا قفلیها عبور داده بود تا در باز نشه، هنوز اونجا بود. حیاط خاکی و کثیف شده بود و اگه تیر چراغ برق نبود، قطعاً حیاط خاموشتر از الآنش میشد.
شاویس تنهای بهم زد و از کنارم رد شد. با دو به سمت در رفتم و وارد خونه شدم. داخل با وجود اینکه بخاری روشن نبود، به نسبت گرمتر بود.
شاویس برقهای سالن رو روشن کرد. خیلی خوب نقشه خونه رو میدونست. یک لحظه خاطرم روشن شد. اینجا جایگاه بود؟
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم؛ اما فقط یک نگاه گذرا چون به قدری سردم بود که نخوام الآن و توی این موقعیت به فکر زیرزمینی باشم.
توجهای به شاویس که داشت کولهاش رو روی مبل پرت میکرد، نکردم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم. علاوه بر سرما خسته هم شده بودم.
کولهام رو روی زمین پرت کردم و به طرف تخت یورش بردم. زیر پتو خزیدم و توی خودم جمع شدم. مطمئناً الآن یک دوش گرم حالم رو بهتر میکرد؛ ولی حال و حوصله حموم کردن نداشتم.
گرما روم خیمه زد. سنگینیش به قدری زیاد بود که خوابآلودم کرد. چشمهام خمار و رفتهرفته پلکهام داشت روی هم میافتاد، ناگهان از داخل حیاط صدای باز شدن در راهرو هشیارم کرد. سریع نشستم و پرده پنجره رو کنار زدم. چشمم به شاویس خورد. داشت میرفت. آه لعنتی! این بشر چیزی به اسم خستگی هم میشناخت؟
نباید کاستی میکردم. با اکراه از تخت پایین پریدم و با دو اتاق رو ترک کردم. همزمان با اینکه به طرف در خروجی سالن خیز بر میداشتم، شاویس رو مورد عنایت نفرینهام قرار داده بودم.
در رو با شتاب باز کردم که توجه شاویس جلبم شد. نزدیک در قصد پرش داشت. نفس عمیقی کشیدم. تا حد ممکن سعی داشتم خونسردیم رو حفظ کنم، گویا منی نبودم که در آستانه خواب سپری میکردم.
شاویس دوباره بهم پشت کرد و طی حرکتی بالای در پرید. اینکه به محض رسیدن مشغول کاری بشم، بیزار بودم؛ اما به قول شخصی رهبر گروه بودن در واقع برده گروه بودنه. من دیگه حق نداشتم انفرادی جلو برم. حالا یک فرقه زیر نظرم بود.
با غیظ داخل کوچه شدم. شاویس فرصت طلب ظاهراً تا تونسته از این خلوت استفاده کرده تا فاصلهاش باهام زیاد بشه. انگار من زیادی عاشق بوییدن عطر و گرمای حضورش بودم.
اینسری لازم ندونستم پا به پاش عمل کنم. به سمت دیگه کوچه رفتم. کاری که باید در نهایت انجام میدادم، رفتن به حاشیه شهر بود، قسمتی که قرار بود هدف بعدی شکار بشه.
طبق تصورم نود و هشت درصد حواس نیروی امنیتی روی چشمهاشون بود، گویی از لحاظ شنیداری به حداقل رسیده بودن. تقریباً در هر چهارراه ماشین پلیس به چشم میخورد. کافی بود در دیدرسشون قرار نگیرم.
با نزدیک شدن به حاشیه شهر سکوت بیشتر میشد. حس ترس غالبم شده بود. با اینکه میدونستم با چه چیزی قراره مواجه بشم؛ ولی ترس از تنهایی حرکتم رو کند میکرد.
در پایین شهر بوی خطر بیشتر قابل احساس بود. ارتعاشاتی رو حس نمیکردم تا بفهمم موجودی در این حوالی پرسه زده.
انگار سطلهای زباله رو زیر و رو کرده بودن. صدای ناله گربهها در این منطقه بیشتر شنیده میشد. چشمهام در پی رد خونی تاب میخورد؛ اما ظاهراً از قبل پاکسازی انجام شده بود.
سر کوچه بودم. به سمت چپ و راستم نگاهی انداختم. کسی حضور نداشت. مقابل کوچهای که داخلش بودم، کوچهای باریک و طویلی بود که به خاطر شکسته بودن چراغهای پل تاریکتر به نظر میرسید. دیوارهاش به قدری بلند بود که نمیشد پنجرههای خونههای پشتشون رو دید. روی دیوارها با اسپریهای رنگ جملات سنگینی نوشته شده بود. یکیشون خوف به تنم انداخت. توبه گرگ مرگ است! با اینکه بارها این جمله رو خونده بودم؛ اما حالا حس دیگهای داشتم. واقعاً توبه گرگ مرگ بود؟
دوباره چپ و راستم رو از نظر گذروندم. با اکراه و دودلی نزدیک کوچه شدم. اولینبارم بود که در چنین بازیهایی شرکت میکردم. خنثیتر از اونی بودم که هیجان بخوام؛ اما اینک زندگیم خود واژه هیجان بود.
وارد کوچه شدم. باد مخالف جهتم بود و صورتم بیش از پیش سرخ میشد. میتونستم گردی بیش از حد چشمهام رو حس کنم. ندایی بهم میگفت با تمام استرس و اضطرابهام هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست زیرا هیچ ارتعاش یا تهدیدی رو دریافت نمیکردم. یک لحظه چیزی پام رو گرفت. وحشت زده نفس کشداری کشیدم و با چشمان وقزده به پایین نگاه کردم. پلاستیکی توسط باد به ساق پام برخورده بود. عصبی با پای دیگهام پلاستیک رو از روی ساقم پایین کشیدم و لگدش کردم. آب دهنم رو قورت دادم. مدام نفسهای عمیق میکشیدم و در خاطرم حرفهای امیدبخش رها و صحنه ضعف بقیه رو نسبت به خودم تصورم میکردم تا اعتماد به نفسم بالا بره. نباید به این زودی از پا میافتادم. من قرار بود رئیس باشم، رئیس یک گله!
کوچه بالآخره به انتها رسید. پیش از اینکه فرصت کنم سر بچرخونم برای سرک کشیدن، یکباره شخصی بیمقدمه مقابلم قرار گرفت. در اثر جوی که داخلش قرار داشتم، ناخوداگاه به اون شخص سیلی زدم. مدتی زمان برد تا سوزش کف دستم رو حس کنم و چهره ماتمزده فرد مقابلم رو ببینم.
شاویس با چشمهایی گرد شده بهم زل زده بود. از حرکتم عصبی بودم و در پی ماست مالی کردنش بودم.
پرههای بینی شاویس گرد شد؛ البته حالا که فکرش رو میکنم، میبینم این عکسالعملم زیاد بد نشد. تونستم زهرم رو بریزم و خشمش رو فعال کنم.
شاویس دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و در کمال تعجبم شکلاتی رو بیرون آورد. با تمسخر به سمتم گرفتش و گفت:
– قبلش یک شکلات همراه خودت داشته باش تا دم مرگ نباشی.
اخمهام درهم رفت. نگاه گذرایی به شکلات دستش انداختم. ناگهان با فهمیدن چیزی پوزخندی زدم و گفتم:
– انگار خودت همیشه همراهت داریشون، خوبه.
سکوت کرد؛ اما به دو ثانیه نرسید که تونست طفره بره و گفت:
– آره. از وقتی فهمیدم یک دختر بچه همراهمه… .
شکلات رو تکون داد و گفت:
– احتیاط رو شرط کارم کردم.
دندونهام به روی هم فشرده شد. از حرصم پوزخندش عمیقتر شد و با تنه زدن بهم وارد کوچه شد. همزمان فک زد.
– ظاهراً امشب خبری ازشون نمیشه.
پشت سرش گفتم:
– من هم به همین پی برده بودم.
و بلافاصله به صورت نمایشی فک زدم.
برای بیدار شدن ممانعت میکردم. سختم بود از زیر پتو بیرون بیام. بیشتر حسرتهای الآنم به همین لحظه گره میخورد چرا که اگه یک انسان عادی بودم قطعاً میتونستم تا ظهر هم حتی بخوابم، بدون وجود هیچ مزاحمی؛ ولی من مزاحم داشتم. مزاحمی به نام شاویس که از صدای تلوزیون میشد فهمید در حال تماشای اخباره.
با اکراه نشستم و موهام رو از روی چشمهام کنار زدم. پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. با کرختی از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس رفتم. پس از شستن دست و صورتم به خودم مختصر رسیدگی کردم. قصد نداشتم جلوی شاویس بد به نظر برسم.
وارد سالن شدم. شاویس مقابل تلوزیون نشسته بود و بساط صبحانهاش هم روی میز پهن بود. متوجه حضورم شد. طبق معمول نتونست چاک دهنش رو ببنده و مطلک پروند.
– چه عجب!
نگاهی به سر تا پاش کردم و با پشت چشم نازک کردن گفتم:
– بیدار بودم. نخواستم قیافه نحس بعضیها رو ببینم.
دوباره چشم در چشمم شد و گفت:
– واقعاً؟ چهطور من یک توله سگ خفته دیدم؟
از حرفش جا خوردم. نه از این بابت که دروغم لو رفت؛ بلکه از این جهت که اون وارد اتاقم شده بود. عصبی پرسیدم.
– تو من رو دید زدی؟
انگار متوجه شد چه سوتی داد، صاف نشست. قبل از اینکه بخواد حرفش رو ماست مالی کنه، کنار کاناپهاش ایستادم و با چهرهای عبوس گفتم:
– به چه حقی وارد اتاقم شدی؟
خیلی خونسرد لب زد.
– اینقدر پاچه نگیر. گفتم توله سگ خفته، نگفتم زیبای خفته روی تخت بود که. در ضمن اومده بودم تا ببینم بیداری باهات در مورد مسئلهای حرف بزنم. دیدم بَه! خانوم هنوز غرقه.
حسی بهم میگفت دروغ میگه. اون کی آدم حسابم کرد که باز از من مشورت بخواد؟ نخواستم این بحث رو کش بدم. ترجیح دادم خونسرد عمل کنم؛ ولی نتونستم حرف آخرم رو نزنم. هم زمان که روی کاناپه دیگه مینشستم، لب زدم.
– ولی یک چیزی به اسم در هست.
اون هم متقابلاً گفت:
– چیزی هم به اسم هشیاری هست که اگه نباشه، زلزله هم بشه فایدهای نداره.
– شما در رو بزن، ما هشیار میشیم.
پوزخندی زد و پا روی پا انداخت. با کمال آرامش خیره به من لقمه بزرگی گرفت و داخل دهنش چپوند. امیدوارم بپره تو گلوش که اینقدر حرصم میده.
یک دفعه شروع به سرفه کرد. ایول! محکم به سینهاش مشت کوبید که گفتم الآنه بشکنه. کاملاً خونسرد و بیتفاوت نگاهش میکردم. در حین تقلاش منتظر بهم چشم دوخت. سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که اخمش غلیظتر شد و قبل از اینکه بخواد لقمه توی گلوش خفهاش کنه، به سرعت به سمت آشپزخونه خیز برداشت. هه خیال میکرد براش به هول و ولا میوفتم؟
نفس عمیقی کشیدم و با بیخیالی به تلوزیون چشم دوختم. چیزی از حرفهای خبرنگار رو متوجه نمیشدم چون حواسم پی شاویس بود.
وارد سالن شد، عصبی بود. با کنایه گفتم:
– ما لقمه رو میجویدیم.
چپچپ نگاهم کرد و با حرص نشست. آخیش دلم خنک شد. صبحم یک چیزی کم داشت، الآن جای خالیش پر شد. انرژی میگرفتم وقتی حال بدش رو میدیدم.
وقت گذروندن با شاویس زیادی حوصله سر بر بود. بیشتر زمان مقابل تلوزیون بودیم و اخبار رو دنبال میکردیم. دیگه اخبار داخل گوشی سند نبود چون در حال حاضر جز نیروی پلیس کسی از اوضاع شهر اطلاع نداشت، پس بهترین کار دنبال کردن اخبار تلوزیون بود؛ اما باز هم این مدرک کافی برای ما نمیشد. میدونستم مسئولین برای آرامش شهر هم که شده همه جزئیات رو نمیگن؛ ولی حالا که داخل گودال بودیم، میتونستم ببینم که تا حدودی شنیدهها با دیدهها مطابقت داره. هیچ نوع قتلی در طی این سه روز اخیر صورت نگرفته بود.
با رسیدن شب گشتزنی ما هم شروع شد. دوباره از همون راهی خونه رو ترک کردم که دیشب کرده بودم. این دفعه به قسمت دیگه شهر رفتم. حاشیه به حاشیه رو بررسی میکردم تا مبادا طعمه از چنگمون در بره. با تمام اینکه حواسم رو فعال نگه داشته بودم؛ ولی باز هم هیچ نوع ارتعاشی دریافت نمیکردم. مثل این بود که شهر خوابیده باشه، همین.
از ساعت یازده و نیم تا چهار بامداد در کوچه پس کوچهها پرسه میزدم. سردم بود و بیشتر حالت کسی رو داشتم که از بیخانمانی در حال قدم زدنه.
جای الواط توی کوچههای تاریک خالی بود. مزه پرونیهای جوونها جاشون خالی بود. هیچ چیزی به روال معمول نمیگذشت. گویا برای اولینبار نور از تاریخ جدا شده بود. نور حال مثال کشوری رو داشت که از هر طرف مورد تحریم قرار گرفته بود. نه کسی حق ورود بهش رو داشت و نه میتونست خارج بشه. هر چند مردم هم شهامت لازم برای این جسارت رو نداشتن. این حملات تن همگی حتی فضولهای حاشیهساز رو لرزونده بود.
زمان برگشت بود. دست در جیبهای پالتوم سر به زیر گام بر میداشتم. خواستم از کوچه خارج بشم که صدای موتور ماشینی توجهام رو جلب کرد. نور ماشین جلوتر از خود ماشین روبهروم رو روشن کرد. بایستی در تاریکی مخفی میشدم. سریع به انتهای دیگه کوچه خیز برداشتم. خوشحال بودم که سرعت و قدرت شنواییم بالا بود. ویژگیهای این نوعم کمک دست خوبی برام محسوب میشد.
خوشبختانه ماشین پلیس گشتزنیش به داخل کوچه نبود و مسیر مستقیمش رو رفت. دوباره وارد کوچه شدم. پاهام درد گرفته بود. به خاطر احتیاط زمان زیادی میگذشت تا بتونم مکانهای مورد نظرم رو بررسی کنم و این انرژی زیادی رو از من میگرفت. من هنوز تازه پی به خودم برده بودم و تا فهمیدم چی هستم، در مقام ریاستی قرار گرفتم که در رقابت بود. من از پله اول شروع نمیکردم؛ بلکه از من توقع میرفت که با جهش به انتها برسم.
نزدیکهای خونه بودم. نمیدونستم شاویس برگشته یا نه. برام اهمیتی هم نداشت. هنوز وارد کوچه نشده بودم که شخصی من رو به عقب کشید و سپس محکم به دیوار کوبوند. انگار در تمام مدت خوابیده باشم، یک دفعه بیدار شدم.
از اینکه شاویس من رو بین خودش و دیوار نگه داشته بود. گیج و عصبی بودم. یک دفعه چه مرگش شد؟
خوابم میاومد و این رفتارهای روی مخ اون هم بیشتر روانم رو مچاله میکرد.
قبل از اینکه بخوام هلش بدم، از من فاصله گرفت و دستهام هوا رو چنگ زد. با حرص به شاویس نگاه کردم که داشت به داخل کوچه نگاه میکرد.
آروم لب زدم.
– هوی!
چپچپ نگاهم کرد و نزدیکم اومد. اخمهام درهم بود. زمانی که خوابم میاومد، وحشیتر میشدم.
شاویس انگشت میانهاش رو زیر شستش برد. مثل احمقها بهش چشم دوخته بودم ببینم چی کار میکنه. با فشار انگشت میانهاش رو به پیشونیم کوبید که دردم گرفت. روی پیشونیم رو چند باری دست کشیدم. قبل از اینکه پاچهاش رو بگیرم، گفت:
– وقتی کم میاری، برگرد. دردسر درست نکن.
– من کم نیاوردم.
– مشخص بود. نزدیک بود لو بریم.
– چرا؟ مثل وحشیها پریدی روم.
– چون اونقدر گیج تشریف داشتی که نفهمیدی الآن زمان گشت زنیشونه. داشتن کوچهها رو چک میکردن گیج.
حرفی نداشتم بزنم؛ ولی بیجوابش نذاشتم.
– هر چی هم بشه حتی اگه گیرشون افتادم و تمام اتفاقات گردن من شد، تیکه پارهام هم کردن، تو یکی حق نداری بهم دست بزنی.
پوزخندی زد و دوباره پشت انگشت میانهاش رو با ضرب به پیشونیم کوبید که سوزشش بیشتر از قبل بود. صورتم مچاله شد و دستم رو روی پیشونیم نگه داشتم. شیطونِ میگه بزنم جای حساسش کبود شه اینقدر رو مخ نباشهها.
با لذت و لبخندی محو گفت:
– اونکه قطعاً! یک توله سگ که نمیتونه گرگ رو اسیر کنه. فقط نخواستم تو رو بچسبونن به من و کلی غرغر بارم کنن. چون اونها دنبال حیوونن هر چند… .
نگاهی به سر تا پام انداخت که پیامش رو گرفتم. با کنایه گفتم:
– خداروشکر که هم جنسیم.
– در هر صورت حواست به کارهات باشه. قرار نیست تاوان تو رو من بدم. بالآخره که بیکس و کار نمیشی و آخرش غرغرها سر منه.
– تو نگران نباش. شده خودم رو بیخانمان نشون بدم؛ ولی نمیام بگم همخونه توئم.
بلافاصله پشت چشمی نازک کردم و اینسری با احتیاط وارد کوچه شدم. نمیدونستم چند شب دیگه باید تحملش کنم.
شب بعدی هم بدون هیچ خطری سپری شد. حس عجیبی داشتم؛ ولی نمیتونستم به خوبی لمسش کنم.
شهر به قدری آروم گرفته بود که تک و توکی جوون سرکش جسارت نشون دادن و در نیمههای شب کوچه پس کوچهها رو متر میکردن تا بلکه سوژهای به دست بیارن؛ ولی انگار قرار نبود کشتار دیگهای صورت بگیره.
چهل دقیقه میشد که مقابل تلوزیون نشسته بودیم. سعی داشتم توجهام رو تمام و کمال به اخبار بدم و تصاویری که نشون میداد رو بررسی کنم و با دیدههای خودم در گشت زنی مطابقت بدم؛ اما ضربههای تند پاشنه کفش شاویس به زمین این اجازه رو بهم نمیداد.
از گوشه چشم نگاهش کردم. هیچ حواسش پی اخبار نبود. اخباری که گویا داشت انشائی از روزمرگی میگفت که البته این اواخر خیلی از اتفاقاتش در جامعه حذف شده بود؛ اما هنوز هم روزمرگیش رو داشت و هیجانی بهمون تزریق نمیشد. به عبارتی مسئولین غیر مستقیم آتش بس رو داشتن اعلام میکردن و اشاره به عکسالعمل بجای نیروی امنیتی داشتن. خیالی که در سر من محال بود.
عصبی رو به شاویس گفتم:
– میشه بس کنی؟
به سمت زانوهاش خم بود و دستهاش رو درهم قلاب کرده لبهاش رو به گره دستهاش فشرده بود. از صدای بلندم به خودش اومد. بلافاصله ایستاد. ظاهراً حرفم تنها یک پیام بازرگانی بود چون از روش دیگه روی اعصابم یورتمه رفت.
کنار کاناپه تندتند قدم میزد. آشفته و متفکر مینمود. با کلافگی گفتم:
– چرا عین مرغ سر کندهای؟
بدون اینکه نگاهم کنه یا حتی بایسته، لب زد.
– یک چیزی درست نیست.
– چی؟
ایستاد. عمیق نگاهم کرد. از عمق نگاهش پی بردم فراتر از من رو میبینه و در واقع من رو تماشا نمیکنه.
ناگهان گفت:
– بر میگردیم.
– اما کار ما هنوز تمام نشده.
کنارم روی کاناپه نشست. تمام رخ به طرفم چرخید. برای اولینبار بود که جفتمون با جدیت و به دور از تمسخر به هم چشم دوخته بودیم. گویا مسئله شهر حیاتیتر از بحث رقابتمون بود.
– نزدیک یک هفتهست هیچ اتفاقی نیوفتاده.
با بیتفاوتی گفتم:
– خب اینکه نشونه خوبیه. حتماً عقبنشینی کردن.
متاسف نگاهم کرد که از حرفم پشیمون شدم. مثل استادی که قصد داشت چیزی رو به شاگردش بفهمونه، گفت:
– نه. وقتی که شکار با هدف پیش رفته، وقتی با نظم جلو رفته و در روز دوم شکار بعدی به دام میافتاد، این تغییر ناگهانی خوب نیست. حتماً نقشهشون عوض شده، اون هم درست زمانی که ما متوجه مکان بعدی حملهشون شدیم.
به فکر فرو رفتم. یعنی اونها متوجه برنامهمون شدن؟ اما چهطوری؟
با گیجی پرسیدم.
– خب ممکنه شکارشون تا همین حد بوده.
– گمون نکنم. اونها حتماً حسمون کردن.
– اگه اینطوری باشه که خیلی بده.
دوباره بلند شد و گفت:
– باید مطمئن بشیم. بر میگردیم.
– اگه اتفاقی بیوفته؟
– چیزی نمیشه. نه حالا که از زمان مقررشون گذشته. حتماً نقشهشون عوض شده. باید با گروه در میون بذاریم. هر چند احتمالش هست تا حدودی شک کرده باشن.