نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت سوم

4.5
(15)

خوش به حال کسی که باهاش زندگی می‌کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. این همه بهت‌زدگی واسه منی که هم‌جنسش بودم، وجه زیبایی نداشت. با همون لحن سرد و بی‌تفاوتم لب زدم.

– اول باید ماشینتون رو ببرین اون محوطه پشتی. وسیله‌های نقلیه نباید این‌جا پارک بشن. اتاقتون رو نشون میدم.

خیلی می‌خواستم لااقل با اون بهتر رفتار کنم، حداقل یک لبخند بزنم؛ اما انگار صورتم انعطافی نداشت و نمی‌تونستم با حالت سرد چهره‌ام بازی کنم. زمانی که ماشینش رو سر جاش پارک کرد، شونه به شونه‌ام به سمت اتاقی که تنها اتاق باقی مونده بود، گام برداشت. تو تموم مدت حرفی نزد و سایه‌ سکوت بزرگ‌تر از ما بود.

در چوبی رو باز کردم و چراغ رو روشن کردم که سریع سرش رو به سمت تاریکی چرخوند و گفت:

– لامپ دیگه‌ای نیست؟ راستش این نورهای زرد چشم‌هام رو اذیت می‌کنن.

– نه.

با درنگ لبخندی نثارم کرد و گفت:

– خب خداروشکر لااقل بد شانسی نیاوردم و این‌جا برام مونده.

توجه‌ای به حرفش نکردم و لب زدم.

– شب خوبی داشته باشین. صبحانه زمان خاصی نداره، پس می‌تونید هر وقت که خواستید سفارش بدید؛ البته فعلاً تخم‌مرغ، حلوا، پنیر و کره داریم. بقیه‌ی موادمون تموم شدن و تا چند روز اجباراً از این‌ها مصرف میشه.

– عام مشکلی نیست. خیلی هم عالی! ممنون.

سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم. به طرز عجیبی اون زن نیروی جاذبه‌ای داشت که کششی رو در من به وجود می‌آورد.

از بین کلبه‌ها می‌گذشتم و به خاطر نسیم تندی که در جریان بود، سرم رو پایین نگه داشته بودم. داخل اتاق تاریک و گرم بود. به خاطر خلقم که اگه بین چند نفر دراز می‌کشیدم، تنگ میشد، نزدیک در می‌خوابیدم. این‌طوری هم از بقیه فاصله داشتم و هم زیادی گرمم نمیشد.

با صدای پرنده‌ها و شرشر آب رودخونه لای چشم‌هام رو باز کردم. خانم‌ها تازه از خواب بیدار شده بودن و داشتن رخت‌هاشون رو جمع می‌کردن. کار کردن در این‌جا هیچ لذتی نداشت. باید دیر وقت می‌خوابیدی، زودتر از خروس شروع به کار می‌کردی. از چنین روزهایی که با کلی مشغله شروع میشد، بیزار بودم. با بی‌حالی نشستم. در جواب سلام، صبح بخیر بقیه طبق معمول سری تکون دادم و با اکراه پتو رو از روی پاهام کنار زدم. باید به حموم می‌رفتم و حموم عمومی این‌جا چندان تمیز نبود. شاید هم من وسواسی گرفته بودم و چرک و کثیفی‌های بقیه رو از تصوراتم وارد دنیای واقعی می‌کردم.

صبحانه رو به خوردن چایی و تخم‌مرغ آب‌پز شده بسنده کردم و بیرون رفتم تا به سفارش‌های مسافرها برسم. گروه خارجی سحرخیز شده بودن و بیرون کلبه اجاره‌ایشون دور تخته سنگی که نماد میز رو داشت، نشسته بودن. ازشون سفارشات رو گرفتم و به عقب چرخیدم تا خودم رو به آشپزخونه برسونم، ترانه گو‌ش‌نوازی من رو مورد خطاب قرار داد.

– ببخشید؟

به سمت صدا برگشتم و چشم تو چشم مسافر جدید شدم. هم‌زمان من گروه خارجی هم به پشت سرشون برگشتن. از بین اون‌ها که چهار پسر بودن و دو خانم کسی نبود محو اون زن نشده باشه، پس من بی‌دلیل هم جذبش نشده بودم. اون به چشم همه زیبا بود. وقتی از میز خارجی‌ها می‌گذشتم، صدای زمزمه‌هاشون به گوشم خورد؛ ولی حتی گوشه چشم هم بهشون ننداختم.

مقابل مخاطبم ایستادم و خواستم لب باز کنم که میخ چشم‌هاش شدم. تیله‌های طوسی، چشم‌هاش رو خیره کننده کرده بود، زیبا و فریبنده. با درنگ گفتم:

– بفرمایین؟

می‌تونستم سنگینی پلک‌هام رو که چشم‌های خمارم رو خمارتر از حد معمول نشون می‌داد، احساس کنم. باید دیشب زودتر می‌خوابیدم. مسافر با گشاده‌رویی جواب داد.

– صبح بخیر!

سری تکون دادم؛ ولی اون هنوز پر انرژی رفتار می‌کرد. شونه‌هاش رو به بالا تکون داد و گفت:

– اگه زحمتی نیست خواستم یک صبحانه‌ سبک برام بیارین.

– قبل هر چیز لطفاً با خانم گوهر بیدمشکی صحبت کنین. شما نیمه شب به این‌جا اومدین، ایشون باید از حضورتون مطلع باشن.

– اوهوم بله، عام میشه راهنمایی کنید؟

آه چه‌قدر خنگ بودم، خب باید هم راهنماییش می‌کردم دیگه. چرا مثل ربات بهش زل زده بودم؟

بعد از انجام کارهای مربوطه اون مسافر که خودش رو رها ایزدی معرفی کرده بود، ترجیح داد صبحانه‌اش رو در کنار باقی مسافرهای دیگه که خیلی‌هاشون بیرون اومده بودن، بخوره. ساعت تازه داشت هشت میشد و هنوز واسه صبحانه وقت بود.

سینی گرد رو که حاوی کره و عسل بود، جلوش روی تخته سنگ کوچیک گذاشتم. رها زیر سایه درختی دور از بقیه نشسته بود و با لبخندی لذت دیده به اطراف نگاه می‌کرد. همین که کمرم رو صاف کردم تا از تخته سنگ فاصله بگیرم، رها ساعدم رو گرفت و پرسید:

– آشنا بشیم؟

ذاتاً من هم خیلی مایل بودم تا باهاش دوست بشم. نمی‌دونم چرا؛ اما اون نسبت به بقیه خیلی خوب تونسته بود نظرم رو جلب کنه. با تموم تلاشی که کردم تا گرم‌تر رفتار کنم، همچنان لحنم سرد بود.

– آیسان، آیسان کلانتر.

ساعدم رو رها کرد و دستش رو به نشونه‌ آشنایی به سمتم دراز کرد.

– خوشبختم از آشناییت.

به دستش نگاه کردم، پس از مکثی دستش رو نرم فشردم و دوباره باهاش چشم تو چشم شدم.

– کار زیاد داری؟

همچنان دستم تو دستش بود. نگاه گذرایی به اطراف انداختم که تک‌خندی زد و گفت:

– نمی‌خوام مزاحم بشم. واسه ناهار میشه همراهیم کنی؟

– … .

– تنهایی رو زیاد دوست ندارم. اون هم توی چنین هوای دلپذیری.

کوتاه لب زدم.

– شاید.

– ممنون، منتظر می‌مونم پس.

بعد از سرویس دادن به مسافرها زمان جارو کردن اتاق‌ها شد؛ البته یک زوج اجازه ندادن وارد کلبه‌شون بشم. از ظاهر و رابطه تنگاتنگشون با هم متوجه شدم واسه ماه عسل به این‌جا اومدن و خب مسلماً اتاق یک زوج تازه همچین باب میل نبود. نزدیک‌های ظهر ساق پام درد گرفته بود. هی برو و هی بیا انرژی زیادی رو تلف می‌کرد. در بین کارهایی که انجام می‌دادم و داشتم به همراه نرگس لامپ‌های بیرون رو تمیز می‌کردم، سام بهم زنگ زد تا از حال و احوالم آگاه بشه. باز هم همون حرف‌های تکراری رو براش تحویل دادم. واقعاً در عجب بودم که خود اردوان از این جواب‌های تکراری خسته نمی‌شد؟ آخه چه اتفاقی ممکن بود واسه من بیوفته؟!

طبق حرفی که زده بودم، ناهار رو همراه رها نزدیک رودخونه خوردم. اون برخلاف هر کسی که از پرحرفی‌هاش خسته می‌شدم، بیشتر من رو به شنیدن مشتاق می‌کرد. با این‌که صحبت‌های خاصی نمی‌کردیم و من طبق عادتم بیشتر شنونده بودم و اون از حرفه‌اش که شیمی‌دانی بود، می‌گفت، باز هم برام همنشینی با اون لذت‌بخش بود. شاید بهتر بود در مورد زندگیم یک تجدید نظری می‌کردم. من به یک دوست نیاز داشتم. دقیقاً بعد از سیزده سالگیم که به بلوغ فکری رسیده بودم، نزدیک به ده سالی تنها بودم و خود و بی‌خود از بقیه کناره می‌گرفتم. نمی‌دونستم چرا؛ اما نسبت به اطرافیانم مثل سابق حس خوبی نداشتم یا بهتر بود بگم، اصلاً هیچ حسی نداشتم و تنها افراد زندگیم سام و اردوان بودن که اگه اردوان، سام رو راننده‌ام نمی‌کرد، شاید دایره‌ی اطرافیانم به یک خط کوتاه و صاف می‌رسید.

در ماشین رو بستم و به طرف سام چرخیدم.

– چرا اومدی؟

دستش رو به سمت صورتم آورد و با شستش زیر چشم‌هام رو پاک کرد. با کنایه گفت:

– حالا از فرط دلتنگی نمی‌خواد گریه کنی.

با بی‌حوصلگی دستش رو کنار زدم و گفتم:

– مسخره‌بازی در نیار. اردوان فرستادت؟

آهی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. خیره به روبه‌رو گفت:

– آره.

– خب، بهش بگو همه چی امن و امانه.

– چشم. شدم پیام رسونتون‌ها!

– می‌خواستی نباشی.

– مرسی.

معترض گفت:

– دختر تو چه‌قدر بی احساسی. مثلاً الآن باید بوسی، بغلی، اشکی، چیزی که مهمونم می‌کردی.

پوزخندی زدم و گفتم:

– تموم شد؟ حالا تو گوش کن. به اردوان بگو خواهشاً این‌جا دیگه ولم کنه. من که اطلاع رسانی می‌کنم.

مزه پروند.

– زنده‌اش رو دوست داره.

با تاسف پشت چشمی نازک کردم و بهش پشت کردم. دستگیره‌ در رو کشیدم که حرفش کنجکاوم کرد.

– اون؟!

به طرفش چرخیدم و رد نگاهش رو که از شیشه‌ی جلویی ماشین به جایی خیره بود، دنبال کردم؛ اما جز چند مسافر که بین درخت‌ها قدم می‌زدن، چیزی ندیدم.

– چی شده؟

چند بار پلک زد. اخم‌هاش توی هم رفته بود و قیافه‌ی متفکری رو به خودش گرفته بود. این تغییر حالتش کنجکاوم کرد. دوباره پرسیدم.

– سام؟

سرش رو آروم تکون داد تا به خودش بیاد؛ اما همچنان اخم‌ داشت. لب زد.

– باید برم.

کمی مکث کردم؛ اما اون از من نگاه می‌دزدید. زیاد پیگیر نشدم و در آخر از ماشین پیاده شدم. نمی‌دونستم اون چی دیده بود که یک‌دفعه این‌قدر پریشون شد.

با نزدیک شدن به اواسط مرداد هوا گرم‌تر میشد؛ ولی با این حال افرادی می‌اومدن و می‌رفتن. از آشنایی من با رها مدتی می‌گذشت. تا حدودی رفتارم باهاش بهتر شده بود و من هم گه‌گاهی سر بحث‌ها رو باز می‌کردم. اون که قرار بود جنگل رو ترک کنه، به بهونه‌ دوستی با من نیروی کمکی شد و در بعضی کارها کمکم می‌کرد تا زودتر وقتم آزاد بشه. ظاهراً قصد نداشت این‌جا رو ترک کنه. معمولاً بعد از خوردن ناهار به همراه رها از کلبه‌ها دور می‌شدیم و خودمون رو به آغوش درخت‌ها می‌سپردیم. کار جالبی که باهاش انجام می‌دادم این بود که از حواسم برای فهمیدن اوضاع اطراف استفاده می‌کردم. پیشنهاد رها بود و این کار من رو با هر بار تمرین به وجد می‌آورد. نمی‌دونستم این عمل چه فایده‌ای ممکنه داشته باشه که این‌قدر من رو شیفته خودش کرده بود. چشم‌هام رو می‌بستم و دونه‌دونه چیزهایی رو که می‌شنیدم به زبون می‌آوردم. مثل نسیم در حال جریان بین شاخ و برگ‌ها و صدای خش‌خش آرومی که به وجود می‌آورد و یا حتی صدای رودخونه‌ای که همچنان به گوش می‌رسید و تنها نشونه‌مون بود تا زیاد از محل دور نشیم. این کار به شدتی برام جالب شده بود که گاه و بی‌گاه تمرین می‌کردم و جالبیش این بود هر لحظه چیزهایی بیشتری می‌شنیدم. انگار قدرت شنواییم رفته‌رفته بیشتر میشد.

رها به خاطر حساسیت چشم‌هاش به نور زرد شب‌ها عینک میزد و موقع خواب هم حتماً چشم‌بند داشت. به خاطر جای کم برای استراحت، رها اجازه داده بود من پیشش بخوابم و از این رو بلافاصله وسایلم رو به اتاق اون منتقل کردم. حالا جای بیشتر و اکسیژن بیشتری بهم می‌رسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

از خلاصه ای که گذاشته بودی خوشم اومد
کنجکاو هستم همچنان

خسته نباشی نویسنده جان
راستی خوشحال میشم سری به رمان های منم بزنی رمان آیدا و شاه دل
هر کدوم رو دوست داشتی 😄

لیلا ✍️
1 سال قبل

هم طولانی بود هم قلم قشنگی داره واقعا احسنت به پشتکارت😊 به نظرم روزی یک پارت بده که همه بتونند برسن و بخونند

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

وییییی لیلا مردم واسه پروفایلت
خیلی گوگولیه🥹

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

چون گوگولیه گذاشتم😂 خودمم گوگولیمااا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آره😂

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x