نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت ششم

4.7
(3)

راه رفته رو برگشتیم. اجازه نداشتیم فراتر بریم. بعد کمی سکوت پرسیدم:

– خونواده‌ات… .

ادامه ندادم، چون سوالم به اندازه‌ای واضح بود. رها پوزخندی زد و گفت:

– نه، اون‌ها نگرانم نمیشن. لااقل الآن غصه‌ این رو ندارم که مادرم ممکنه از نبودم دق کنه یا پدرم کمرش از مرگ من بشکنه.

نگاهش کردم که با لبخند تلخی لب زد.

– شاید اون‌ها مشتاقن که نفر سوم من باشم. این‌جوری به جمعشون اضافه میشم.

– عا متاسفم، نمی‌دونستم.

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

– ناراحت نشدم. راستش خاطره‌ زیادی هم ازشون به یاد ندارم. اون‌ها توی دریا غرق شدن و نیروی غریق نجات تنها تونست من رو به موقع پیدا کنه. مدت‌هاست که با خاله‌ام زندگی می‌کنم.

پوزخندی زد و ادامه داد.

– جفتمون تنهایی هم رو پر می‌کنیم. اون بچه‌ای نداره و شوهرش خیلی ساله که توی یکی از ماموریت‌هاش شهید شده.

حرفی نزدم و بیشتر خودم رو به آغوش کشیدم. نمی‌دونستم توی این هوای سرد چه لزومی بود قدم بزنیم.

– تو بگو، از خونواده‌ات. هه مدتی از دوستیمون می‌گذره؛ ولی عجیبه از خونواده‌هامون چیزی نمی‌دونیم.

کوتاه لب زدم.

– با پدرم زندگی می‌کنم.

– اوه لابد خیلی نگرانت شده.

شاید! واکنشی نشون ندادم و اون هم سکوت کرد. چند دقیقه بعد به کلبه خودمون برگشتیم و من از سرمای زیادی که بدنم رو لیس میزد، زیر پتو خزیدم.

***

– آیسان، هی دختر، آیسان!

با اکراه صدا بیرون دادم.

– هوم؟

– چشم‌هات رو باز کن دیگه. اوه چه می‌خوابی!

– ول کن لطفاً، خیلی سردمه.

بیشتر پتو رو به خودم فشردم؛ اما فایده‌ چندانی نداشت، چون سرما از درون قصد انجمادم رو داشت. انگار حالا اون خنک‌های لذت‌بخش از سرم به سمت بقیه‌ اندام داخلیم سر می‌خورد و سرتاسرم رو می‌پوشوند. دیگه لذتی از این سرما نمی‌بردم و بیشتر و بیشتر وسوسه‌ خوابیدن من رو خمار می‌کرد.

– آیسان بیدار شو. باید یک چیزی بهت بگم.

خرخری از خشم کردم که این رفتار شوکه‌ام کرد و باعث شد تا حد ممکن چشم‌هام رو باز کنم. این دیگه چه عکس‌العملی بود؟! اتاق تاریک بود و تنها نور چراغ‌های بیرون این اجازه رو می‌داد تا بتونم سفیدی چشم‌های رها رو ببینم. تغییری به حالتم ندادم و لب زدم.

– بگو.

رها نگاهی به در بسته انداخت و بعد از مطمئن شدنش که کسی توی چهارچوب نایستاده، زمزمه کرد.

– باید از این‌جا فرار کنیم.

عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم؛ ولی می‌دونستم حالت نگاهم رو نمی‌بینه.

– چیزی نمیگی؟

– شب شده. نه؟

– آره، حتی از نیمه هم گذشته.

– هوم، بی‌خوابی زده به سرت. بهتره بخوابی و ‌… .

پتو رو در حالی که تا گردن زیرش بودم، در آغوش گرفتم و گفتم:

– مزاحمم نشی. باور کن خیلی خسته‌ام.

سقلمه‌ای به من زد و گفت:

– ناهار نخوردی. شام هم همچنان خواب بودی. ممکنه قندت افتاده باشه احمق!

سرم رو به بالا به معنای نفی تکون دادم و لب زدم.

– نچ، فقط بذار بخوابم. شده پنج دقیقه، فقط بذار بخوابم.

– نه، نمی‌ذارم. تو مریض شدی. اگه نریم، ممکنه بدتر بشی. می‌فهمی چی میگم؟

با این‌که پچ‌پچ‌کنان حرف میزد؛ اما حرص و نگرانی رو میشد در صداش حس کرد. پوفی کشیدم و نشستم. عصبی گفتم:

– خیالت راحت شد؟ من خوبم.

– ممکنه در ادامه حالت بد بشه.

وحشت رو در نگاه و بیانش دیدم. زمزمه کردم.

– چی شده؟

– باید یک چیزی رو بهت بگم.

و بلافاصله دوباره به در چشم دوخت. احتمالاً سربازها خیال می‌کردن ما خوابیم، پس باید همین‌طور تن صدام رو کنترل می‌کردم؛ ولی خشمی که به خاطر بد خوابیم و مس‌مس کردن رها من رو گرفته بود؛ وادارم کرد وحشیانه شونه‌ رها رو چنگ بزنم و رخ به رخم کنمش. زیر لب غریدم.

– چیه؟

رها لب‌های گوشتیش رو با زبون خیس کرد و با احتیاط گفت:

– باید از این‌جا فرار کنیم.

چشم‌هام رو چرخوندم. رها اما با بی‌قراری نظرم رو دوباره جلب کرد.

– من نمی‌تونم این‌جا بمونم و از طرفی نمی‌خوام تو رو تنها بذارم.

– آه گوش کن رها، من درکت می‌کنم و می‌فهمم چی میگی؛ ولی باور کن کاری از ما ساخته نیست. من هم می‌خوام زودتر از این جنگل نفرین شده خلاص شم؛ اما می‌بینی که، اسیر شدیم و تا ماجرا مشخص نشه، همچنان همین‌جا هستیم.

– نه، ما باید از این‌جا بریم.

بازوش رو نوازش کردم و کمی عطوفت به لحنم تزریق کردم.

– رها چیزی واسه ترسیدن نیست. ما جامون امنه. این همه سرباز مسلح دورمونن، اتفاقی واسه ما نمی‌افته.

– تو نمی‌دونی. اگه واقعاً جامون امنه، پس چرا دو نفر ناپدید شدن؟ حتی جنازه‌هاشون هم پیدا نشده.

جوابی نداشتم که بدم و رها با تاسف ادامه داد.

– خاله‌ام از شنیدن این خبر حالش بد شده. گفتن اگه خودم رو نرسونم، ممکنه بلایی سرش بیاد.

با ناباوری پرسیدم:

– سروان اجازه داد تماس بگیری؟!

پوزخندی زد و گفت:

– اون سنگ دل؟ آه نه. من… من یکی یدکی داشتم.

چشم گرد کردم و گفتم:

– چی؟ واقعاً؟

– اوهوم.

– خب؟

رها دستم رو گرفت و ملتمس گفت:

– بیا از این‌جا بریم.

دستم رو از میون دست‌هاش بیرون کشیدم و نالیدم.

– نمیشه. چرا درک نمی‌کنی چی میگم؟ چه‌ طوری بریم؟ قدم به قدممون سرباز کاشته شده.

– اونش با من، تو بگو هستی؟

– نه‌نه‌نه! دیوونه شدی؟ اگه بریم تموم اتهام‌ها برای ما میشه. با رفتنمون فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت واسه کار نکرده فراری باشی؟

رها با درموندگی پوفی کشید و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. به سمت زانوهاش خم شد و از آرنج به اون‌ها تکیه زد. با تاسف شونه‌اش رو فشردم که یک‌ دفعه بلند شد و با خشم کلبه رو ترک کرد. در لحظه باز شدن در و بسته شدنش تونستم بیرون رو ببینم که کدر به نظر می‌رسید و همچنین سرمای زیادی به داخل هجوم آورد.

خودم رو به پشت پرت کردم و به سقف خیره شدم. می‌دونستم رها چه احساسی داره. این‌که تنها عضو خونواده‌ات رو از دست بدی، خیلی ناراحت کننده بود؛ اما ما نمی‌تونستیم از این‌جا بریم. نه حالا که مامورها دنبال یک سوژه بودن تا کار خودشون رو راحت کنن. فرار ما به حتم دفتر این موضوع رو می‌بست و گناهکار اصلی در جای دیگه‌ای شروع به کشت و کشتار می‌کرد.

پاهام رو از روی تخت آویزون کردم تا به دنبال رها برم که صدای داد مردی وحشت زده‌ام کرد. سریع بدون توجه به موهای لخت و بازم بیرون پریدم. صدا به قدری زیاد بود که حدس زدم در یک قدمیم باشه؛ اما از صدای شلیک گلوله‌ها در پشت کلبه متوجه شدم اتفاقِ‌ در حال وقوع اون پشته.

هنوز کاملاً کلبه رو دور نزده بودم که صدای زمختی توجه‌ام رو جلب کرد. به عقب چرخیدم. مامور درشت اندامی با هیبتی که داشت، دستور داد به داخل کلبه برگردم و در رو هم قفل کنم؛ ولی من بحث رها رو پیش کشیدم و گفتم بیرونه؛ اما اون پافشاری کرد من رو به داخل ببره. هر چه‌ قدر ممانعت کردم تا رها رو پیدا کنم، فایده‌ای نداشت و در آخر من رو به زور به داخل کلبه برد. بازوم از فشار دستش در حال له شدن بود.

لب‌هام رو می‌جوییدم و طول اتاق رو طی می‌کردم. لعنتی توی این مه نمی‌تونستم حتی یک قدم جلوتر از خودم رو ببینم، چه برسه به این‌که بخوام از پنجره متوجه اطراف باشم. دلواپسیم برای رها با هر بار شلیک گلوله‌ها بیشتر میشد. یعنی مظنون رو گرفته بودن؟ چه کسی بود؟ رها تو این گیر و ویری کجا بود؟ اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ به سرم زد دوباره بیرون برم. می‌دونستم تلاش‌هام بی‌نتیجه می‌مونه، چون چند سرباز اطراف کلبه‌ها در حال آماده باش بودن. بی‌خبری از این‌که چه کسی در تمام مدت پشت پرده ایستاده بود، داشت دیوونه‌ام می‌کرد. بیست دقیقه‌ای گذشت. هر چند لحظه یک‌بار به ساعتم نگاه می‌کردم. زمان خیلی کند و هیجان‌بار طی میشد. رهای احمق کجا بودی؟

وقتی همهمه‌ها بیشتر شد، متوجه شدم مسافرها بیرون زدن، پس من چرا باید داخل می‌موندم؟ فوراً روسری بزرگم رو بدون توجه به پشت و روش روی سرم گذاشتم و خودم رو به جمعی که داشت بزرگ‌تر میشد، رسوندم. نگاهم رو بین بقیه چرخوندم. نرگس با اون رنگ پریده و حال خرابش در آغوش انگاره بود و فاطمه زهرا و برفین هم جفت دست‌های هم رو قاپیده بودن. حتی خوجیران هم از آشپزخونه‌اش دل کنده بود و با صدای زمختش با سروان حرف میزد؛ اما رها… رها نبود. چیزی از حرف‌هاشون متوجه نمی‌شدم. آدم‌ها رو کنار می‌زدم و در بینشون به دنبال رها بودم. اون حتماً باید به این‌جا می‌اومد. همه حضور داشتیم، پس اون کجا بود؟

– نیست.

از صدای بلندم همه سکوت کردن. حالا توجه‌ها روی من بود. زیبا خودش رو به من رسوند و گفت:

– چی شده عزیزم؟

با نگاهی که یک جا تمرکز نمی‌کرد، لب زدم.

– رها!

– رها چی؟

جوابی به زیبا ندادم و کنارش زدم. در یک قدمی سروان ایستادم. با وحشت گفتم:

– رها نیست. اون… اون از کلبه بیرون شد.

سروان اخمی نشونم داد و رو به سربازهایی که در بینمون حضور داشتن، غرید.

– من گفتم کسی حق نداره بیرون بره.

قبل از این‌که کسی چیزی بگه، ضربه‌ای به سینه‌ی راست سروان کوبیدم تا به سمت من بچرخه و گفتم:

– اون خیلی وقت پیش بیرون رفت.

سروان برای بار دیگه سربازی رو مخاطبش قرار داد و گفت:

– اون حیوون کسی رو دنبال نمی‌کرد؟

– نه قربان، گمون نکنم.

سروان: مطمئن شو.

سرباز تندی گفت:

– اطاعت.

و بلافاصله جمع رو ترک کرد و به همراه چند نفر دیگه در پی رها گشت. متوجه نمی‌شدم از چی حرف می‌زدن و افکارم فقط به دور یک نفر می‌چرخید. افراد کم‌کم متفرق شدن و صداهاشون به زمزمه تبدیل شد. زیبا و فاطمه زهرا برای دلداری دادنم نزدیکم اومدن و قصد داشتن من رو به کلبه برسونن؛ ولی من طاقت نیاوردم و با ترک کردنشون به دنبال رها رفتم. اون دختر کم عقل کجا رفته بود؟ امیدوار بودم نقشه‌اش رو انفرادی پیش نبرده باشه و الا… . نسبت به صدا زدن‌های دخترها بی‌توجه‌ای کردم. هوا به شدتی سرد بود که نخوان بیشتر از این دنبالم بیان. نمی‌تونستم فقط به نیروی امنیتی اعتماد کنم و منتظر خبری ازشون باشم. باید خودم به دنبال رها می‌گشتم. صدای سربازها که به خاطر فاصله‌های زیادشون با فریاد به گوش می‌رسید، بهم می‌فهموند هنوز رها رو پیدا نکردن. نمی‌خواستم نفر سوم اون باشه. رها دوست من بود. تنها دوست من! نباید اتفاقی براش می‌افتاد.

ضربانم رو به راحتی حس می‌کردم. مدام سرم به این‌سو و اون‌سو حرکت می‌کرد. هیچ جا نمی‌دیدمش. نه کنار رودخونه، نه داخل کلبه خودمون و نه زیر شیروون‌ها. همه جا رو سرک می‌کشیدم؛ بلکه نشونه‌ای از اون پیدا کنم؛ اما نبود.

– آیسان؟

مکث کردم. صدای زمزمه‌ای گوش‌هام رو تیز کرد. تاریکی و مه دیدم رو کم کرده بود؛ ولی می‌تونستم تا حدودی اطرافم رو ببینم که البته جز چندین درخت و دیوار چوبی دستشویی، چیز دیگه‌ای به چشمم نخورد.

– من این‌جام.

زمزمه کمی بلندتر به گوش ‌رسید. متوجه شدم صدای رهاست و هیجان زده‌ام کرد.

– رها؟

– تو دستشوییم.

پیش خودم لب زدم.

– دستشویی؟

بلافاصله دو-سه قدم رو برداشتم و پتو رو وحشیانه کنار زدم که رها به عقب تلو خورد. از دیدنش با آسودگی صداش زدم؛ اما قبل از هر واکنش دیگه‌ای محکم در آغوش گرفتمش. اون هم من رو محکم به خودش فشرد. پس از چندی ازش فاصله گرفتم و عصبی گفتم:

– کجا بودی؟

بغض داشت. نکنه اون شخص بهش آسیب زده؟ با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم:

– صدمه دیدی؟

تنها لب زد.

– مادرم!

– خاله‌ات؟

لب‌هاش رو محکم به هم فشرد؛ ولی این حرکت مانع از ریزش اشک‌هاش نشد. نگاهم ناخودآگاه پایین اومد و گوشی کوچیک و ساده‌ای رو در مشتش دیدم. حرف‌های چند دقیقه پیشش توی سرم به گردش در اومد. ماتم زده نگاهش کردم. نتونستم چیزی بگم و فقط به خیرگی نگاهم بسنده کردم.

– خیلی دیر شد.

آهی سینه‌ام رو خالی کرد. پلکم پرید و زمزمه کردم.

– متاسفم! نمی‌دونم چی بگم.

با یک حالت خشک اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:

– نگرفتنش، نه؟

– چی رو؟

– گرگ رو.

اخم‌هام توی هم رفت. گرگ؟ گرگ برای چی باید این‌جا می‌بود؟

– مگه گرگی این طرف‌ها بود؟

از گیجیم آهی کشید و من رو به کناری هل داد. با قدم‌های بزرگی از من فاصله گرفت و دستشویی رو ترک کرد.

– رها صبر کن.

پشت سرش پا تند کردم تا شونه به شونه‌اش بشم.

– می‌خوای چی کار کنی؟

جوابی نداد. به خاطر حساسیتش به نور زرد چشم‌هاش رو ریز کرده بود و سردی ازشون ساطع میشد. دست‌هاش مشت شده بود. عجیب بود اون گوشی کوچیک زیر فشار مشتش خرد نشده. هر چند دست‌های رها به قدری ظریف بود که قوت زیادی رو در خودش جای نده.

مستقیم و خشم‌آلود به سمت کلبه‌ سروان می‌رفت. به قدری عصبی بود که اصرارهای من رو مبنی بر حفظ آرامشش نشنوه. آرامش حالا بعیدترین احساس قابل درک بود. نگاهی به اطراف انداختم. دو سرباز وقتی رها رو با من دیدن، شک کردن که رها باشه. من فقط سرم رو به تایید تکون دادم. نفهمیدم متوجه منظورم شدن یا نه. صدای زوزه‌ باد ابرهای نشسته رو به این سمت و اون سمت هل می‌داد. ظاهراً قرار بود مه برطرف بشه؛ ولی احتمال بارش همچنان وجود داشت.

به کلبه‌ مورد نظر رسیدیم‌. صدای زمزمه‌هایی که شنیده میشد، مشخص می‌کرد در حال بحث این اتفاق اخیرن. رها بدون توجه به مردهای داخل با ضربه‌ای در رو باز کرد و وارد شد. سرخی چشم‌هاش طنازی نگاهش رو کم کرده بود. حالا شبیه یک ماده ببر به نظر می‌رسید تا پری‌زاد چند روز قبل. سروان که در راس میز نشسته بود، از حضور بی‌موقعمون اخم درهم کشید؛ اما سوال در نگاهش هویدا بود. رها نفسش رو خارج کرد و با برداشتن چند قدم بزرگ مقابل سروان در راس دیگه میز که صندلی‌ای قرار نداشت، ایستاد. صداش به خاطر خشمش لرزون شده بود و پلک‌هاش می‌پرید. تنها من می‌دونستم این دختر الآن تو چه برهوتی گرفتار شده.

– من باید برم.

رها این رو گفت و بلافاصله قطره اشکش گونه‌اش رو خیس کرد. با تاسف به رها نگاه کردم که حرف سروان توجه‌ام رو جلب کرد.

– نمی‌تونم چنین اجازه‌ای بدم.

چنان با آرامش صحبت می‌کرد انگار دیدن این صحنه‌ها براش تکراری شده بود. رها کنترلش رو از دست داد و با جفت دست‌هاش ضربه‌ محکمی به میز کوبید و همون‌طور تکیه زده و خم شده به حرف اومد.

– مادرم به خاطر کوتاهی شما مرد! من از این‌جا میرم.

لحظه‌ای حیرت رو در نگاه سروان دیدم؛ ولی خیلی سریع به حالت عادیش برگشت. چنان سریع که شک داشتم بهت رو در نگاهش دیده باشم. با جدیت لب زد.

– ما فقط داریم به وظیفه‌مون عمل می‌کنیم.

رها داد زد.

– وظیفه‌ شما دق دادن مردمه؟ چه وظیفه‌شناس!

بازوی رها رو گرفتم و زمزمه کردم.

– لطفاً آروم باش.

رها با غیظ دستش رو آزاد کرد و تو صورتم فریاد کشید.

– یتیمم کردن. میگی ساکت باش؟ تا کی خفه خون بگیرم و دم نزنم؟ شاهد پپر شدن بقیه باشم؛ اما سکوت کنم، چون این‌ها پلیسن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

زیبا بود پارت هات
واقعا کنجکاو هستم بدون اون فرد کیه و مردم کجا غیب شدن

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x