رمان سمبل تاریکی پارت نهم
داشتن از چی حرف میزدن؟ به سام چشم دوختم. رنگ سفیدش حالا پریده بود؛ اما شک داشتم که به گچی پوستم شده باشه. تیلههای زردش در نگرانی غوطهور بود و موهای برنزیش رو میخاروند. اردوان؛ اما خشک و بیحرکت یک دستش رو به کمر زده بود و همچنان برگه داخل دستش رو رصد میکرد. هر دو سرپا در نزدیکی تختم ایستاده بودن. بدون حرکت دادن به سرم اطراف رو از نظر گذروندم. داخل اتاق خودم نبودم. از دیوارهای تماماً سفید و روشنایی اتاق که به خاطر نورهای متجاوز وارد شده از دو پنجره بزرگ بود، همچنین لختی و فضای دلگرفته اینجا همهچیز به اتاق کار اردوان اشاره میکرد، نه اتاق کوچیک خودم. همیشه از اتاق تنگ و شلوغم نا راضی بودم؛ ولی اینجا… . اوه غیر قابل تحمل بود. حس زندهای به آدم دست میداد که قراره وارد سردخونه مردهها بشه. با وجود شغل خوب و درآمدزای اردوان ما زندگی معمولی در یک گوشهای از شهر داشتیم. اردوان بهتر میدید یک زندگی ساده به دور از دید داشته باشه تا با رونمایی از ثروت گمشدهاش که هیچوقت نفهمیدم کجا پنهانش میکنه؛ تو زبون خاص و عام بیوفته. بیشتر اوقاتش رو در این اتاق میگذروند و زیاد به خونه یک طبقه کوچیکمون اهمیت نمیداد، حتی خریدها هم به عهده سام بود.
پلکی زدم و با صدای ضعیفی که بعید میدونستم کسی بتونه بشنوه، زمزمه کردم.
– اردوان؟
سام با هیجان به سمتم یورش آورد و بالای سرم گفت:
– آیسان!
آب دهنم رو که البته دهنم رطوبت زیادی نداشت، قورت دادم و رو به اردوان پرسیدم:
– چه بلایی سرم اومده؟ دارم میمیرم؟
سام با نگرانی به اردوان نگاه کرد. همین واکنشش کافی بود تا ذره امیدم رو از دست بدم. اردوان با چهره متفکرش به سمتم اومد و تیلههای طوسیش روم دقیق شد.
– سام؟
– بله؟
اردوان خیره به من لب زد.
– تنهامون بذار.
سام نگاهی بینمون رد کرد و در سکوت از اتاق خارج شد. من همچنان با پرسش به اردوان خیره بودم. پس از چندی که گذشت، پوزخند تلخ و بیرمقی زدم و گفتم:
– پس دارم میمیرم.
گفتن این حرف مزه زهرمار رو برام داشت. بغض کرده بودم و سرم رو به سمت دیگه چرخوندم تا اردوان درموندگیم رو نبینه.
– توضیح بده.
متعجب اخم محوی کردم و با چشمهای اشکینم نگاهش کردم. اردوان دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد. هنوز هم تیپ بیرونیش رو داشت.
– بگو. متوجه تغییراتی در خودت شدی؟
– گفتنش چه فایدهای داره؟
اردوان آهی کشید و لب زد.
– میتونه به این مرضت کمک کنه.
با وحشتی زمزمه کردم.
– چ… چه مرضی؟!
اردوان صندلی خشک کنار میز کارش رو با یک دست به سمت خودش کشید. از سابیده شدن پایههای صندلی به کف اتاق که هیچ موکت و فرشی نداشت، گوشهام اذیت شد. قبلاً اینقدر شنواییم دقیق نبود؛ ولی حالا حتی میتونستم صدای گنجشکهای پشت پنجرههای بسته رو هم که چندین متر از خونه فاصله داشتن، بشنوم. با نشستن اردوان به روی صندلی و نگاه منتظرش این بار من سینهام رو با آهی خالی کردم. اگه به یاد آوردن اون حصار جهنمی و صحنههای رعبآلود من رو از شر این مرض ناشناخته نجات میداد، حاضر بودم تک به تک و بدون هیچ حذفیاتی ماجرا رو بهش بگم، فقط از این کوهستان نجات پیدا کنم.
به دیوار مقابلم که دو پنجره رو نزدیک به هم گرفته بود، زل زدم. هیچ نمیخواستم اون تصاویر رو که مثل یک الهام کبود آرامشم رو گرفته بود، در خاطرم مرور کنم؛ اما ظاهراً چارهای جز زخم زدن روی بریدگیهای روانم نداشتم.
ادمین لطفا صبر کن منم بفرستم
عالی بود گلم
مرسی چشم قشنگم که خوندی
عالی بودی😍
از نظر قشنگت و انرژیای که میدی متشکرم چشم قشنگم.
#حمایتتتتتت✨️🥰🤍
😍🌺🌺
من خودم علاوه بر اینکه کتاب بخونم ، داستان تو هم میخونم به نظر من خیلی عالی هست …دقیقا من یه کتابی و تازگی ها شروع کردم که مثل تو توضیحات زیادی میده …این طور رمان ها به نظر خودم خیلی زیبا هستن…چون آدم حس می کنه دقیقا اونجاست و این یه هنره 👏
امیدوارم رمانت و رها نکنی و تا آخرش ادامه بدی 🥲
چشم قشنگم مرسی که رمانمو میخونی و بهت اطمینان میدم که تا تهش هستم چون این رمان کامله!
و متشکرم بابت حسن تعریفت.
بسیار هم عالی
کوتاه تر بودا 🤦🏻♀️
من از پارت قبل منتظرم ببینم چش شده
پارت بعدی مشخص کن لطفا 😂
خسته نباشی زیبا بود
حتما پارت بعدیو طولانیتر میکنم اما قول نمیدم مشخص بشه دختره چشه😉😁
این داستان سر دراز دارد… شایدم مشخص شد🤷♀️
در هر حال مرسی که رمان رو دنبال میکنی چشم قشنگم.