رمان سمبل تاریکی پارت نوزدهم
باز هم بیجوابش گذاشتم. رها آه دوبارهای کشید و به عقب خزید تا به تاج تخت تکیه بزنه. مسیر نگاهش روبهرو بود.
– یک بار دوستم رو از دست دادم. نمیخوام تو رو هم از دست بدم آیسان.
– … .
– میشنوی صدام رو؟
– … .
دستم رو از روی پتو نرم فشرد. میل شدیدی داشتم که کسی تمام وقت ماساژم بده.
– معذرت میخوام، نباید تحریکت میکردم. گناه من بود، ببخشید.
– … .
– نمیتونستم اجازه بدم اون کار رو با خودت بکنی. تو بهترین دوست من بودی، مثل یک… .
پوزخند صداداری زد و حرفش رو کامل کرد.
– خواهر!
تنها اون گوینده بود و من علیرغم میلم به حرفهاش گوش میدادم.
– باید میفهمیدی چی به سر خونوادهات اومده. آیسان تو هیچی نمیدونی، هیچی. دونستن این واقعیت فقط بخشی از زندگیته. باید وجههای تاریکترش رو هم ببینی.
– … .
– شاید عجیب باشه؛ اما مادرت اون دوستی بود که از دستش دادم.
حرفش حقیقتاً برام عجیب بود. از گوشه چشم نگاهش کردم. خیلی جوونتر از دوستی با مادرم بود. یعنی مادرم با یک نوزاد رفیق شده؟ رها از اینکه توجهام رو روی خودش میدید، خوشحال بود.
– نمیتونم بیخیال مرگش بشم. این همه منتظرت موندم تا این رو بهت بگم. نباید خون آرام پایمال بشه.
یادم نمیاومد آخرین بار کی اسم مادرم رو شنیده بودم. آرام! گاهی اوقات اسمش از خاطرم میرفت، حتی خودش هم نقش پررنگی در ذهنم نداشت.
– مطمئنم اردوان فقط بخشی از دلیل مرگش رو بهت گفته، اینکه سر زایمان تو مرد؛ اما دلیل محکمتری پشتشه که اردوان هرگز قصد برملا کردنش رو نداره.
اخمهام درهم رفت. داشت چی میگفت؟ رها از حیرت چهرهام پوزخندی زد و زمزمه کرد.
– وقتی میگم تو هیچی نمیدونی، واقعاً از همه چیز بیخبری. تو هیچ چیزی نمیدونی. نه از اردوان، نه از این گروه و نه حتی از من.
میخواستم لب باز کنم بگم خب تو بگو؛ اما توانش رو نداشتم. سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چی میخوام.
– اردوان کسیه که مادرت رو عمل کرد تا تو رو به دنیا بیاره. به دستور شاویس و درخواست آرام تو رو بزرگ کرد؛ اما اون… پدر واقعیت نیست.
شوک بعدی محکمتر بهم وارد شد. حس میکردم چشمهام داره کج میشه؛ ولی دست از نگاه کردنش بر نداشتم. حرفهاش اصلاً قابل فهم نبود و نمیتونستم هضمشون کنم. اردوان، کسی که بزرگم کرد، در تمام مراحل زندگیم کنارم بود، پدرم نبود؟!
– خبر رسان افتضاحیم، قبول دارم؛ اما وقتی نیست. تو داری خودت رو سر یک هیچ نابود میکنی. نمیتونم آرام رو دوباره از دست بدم.
اینکه گرگ بودم، هیچ بود؟ کاش میتونستم بزنم تو دهنش.
– آیسان نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. اول باید حالت خوب بشه تا بتونی ادامه حرفهام رو بشنوی. مطمئن باش خبرهای غافلگیر کنندهتری هم در راهه، چیزهایی که حتی نمیتونی تصورشون کنی. ازت میخوام قبل هر چیزی به مادرت فکر کنی که چرا مرد؟ پدرت؟ اردوان؟ خودت؟ لطفاً به زندگیت فکر کن. بهت حق میدم عصبی باشی و دیگه نخوای عضوی از ما باشی. قبول دارم که پذیرش این وجه جدیدت سخته؛ ولی آیسان تو به اون نیاز داری. بحث عطش نیست که بخوای حس گناه کنی. عطش یک اشتیاق قدرتمنده؛ ولی بحث ما نیازمونه، نه اشتیاقمون. عطش رو میشه نادیده گرفت؛ اما احتیاجات رو… ما به خون محتاجیم، تو هم به خون محتاجی. اگه همینطور پیش بره، ضربانت به چند ثانیه یک بار میرسه و تعدادش به مرور کمتر میشه. لطفاً این یکبار رو خوب فکر کن، قبل از اینکه دیر بشه!
با یک دستش صورتم رو قاب گرفت و ملتمس لب زد.
– آرام رو از من نگیر.
پس از مکثی تماس چشمیمون رو قطع کرد و علی رغم میلش از اتاق خارج شد. میخواستم دستم رو بالا ببرم و به لباسش چنگ بزنم؛ ولی فقط تونستم انگشتهای خمیدهام رو تکون بدم. رها نمیتونست تنهام بذاره. اون حق نداشت خمارم کنه و بعد بره. چه حرفهایی بود که زد؟ یعنی چی پدر من کس دیگهای بود؟ تنها یکبار از اردوان دلیل مرگ مادرم رو پرسیدم، جوابم رو سرسرکی داد. از اون موقع حس بدی همراهم بود. اینکه قاتل مادرم بودم؛ ولی حالا رها ادعا داشت من دلیل اصلی مرگش نیستم؟ مادرم سر مسئله دیگهای جونش رو از دست داد؟
اردوان در این باره که عمل مادرم رو به عهده گرفته بود، هرگز حرفی بهم نزد. حالا که دارم فکر میکنم، میفهمم تا حدودی حق با رهاست. من هیچ چیزی نمیدونستم، جز اینکه یک انسان عجیبالخلقهام؛ اما به راستی چه کسایی در به وجود اومدنم نقش داشتن؟ پدر من، پدر واقعیم چه کسی بود؟ اگه اردوان اونی نبود که حکم پدر رو داشت، پدر واقعیم کی بود؟
سوالات پشت سرهم روی محو افکارم عبور میکردن. مثل قطاری که مقصدش رو گم کرده بود و روی ریلهای پیچ در پیچ بیهدف حرکت میکرد، نمیدونست سرانجامش چی میشه، فقط میدونست باید حرکت کنه. سوالهایی که در سرم شورش کرده بودن، مقصدی براشون نبود. جوابی نداشتم که بدم؛ اما لحظه به لحظه به تعداد و سرعتشون افزوده میشد.
باید حرکت میکردم. داشتم دیوونه میشدم. رها رو زیر رگبار فحشهام قرار داده بودم. لعنتی حرفهاش رو نیمه تموم گذاشت و رفت. میدونستم قصدش چی بود. میخواست بیدارم کنه و کنجکاوی رو درونم بکاره تا به مرز جنون نزدیکم کنه. باید بگم کارش رو هم به نحو احسنت انجام داده بود.
تموم انرژیم رو به کار بردم؛ ولی پاسخ بدنم شل شدن و روی تخت افتادن شد. نفسهام بریده شده بود. باید بلند میشدم. یاالله آیسان، بلند شو.
حس میکردم طنابی رو به دورم بستن. نمیتونستم خودم رو تکون بدم. فکری در سرم خطور کرد. امیدوار بودم بتونم عملیش کنم.
نفس عمیقی کشیدم. چشمهام رو بستم. سعی کردم انرژیم رو روی یک نقطه متمرکز کنم. باید صدایی رو از خودم بروز میدادم.
نتیجه تلاشم شد یک ناله دردناک. صدام خیلی آروم بود. بعید میدونستم کسی شنیده باشدش؛ ولی دیگه فرصت دوبارهای نداشتم. خوابم میاومد. سوالات همچنان ورجهوورجهکنان در سرم میپریدن. نه، الآن نه، نباید میخوابیدم، نباید.
خلاء از بالای سرم به مانند چادری روم خیمه زد و حس سرما و نیستی تمامم رو در خود بلعید.