رمان سمبل تاریکی پارت چهارم
دو کاناپه به صورت L مانند در گوشه اتاق قرار داشتن. کف اتاق رو موکتی زرد رنگ پوشیده بود که با رنگ بنفش کاناپهها به همراه ملافه گلگلی روشون فضای اتاق رو روشن جلوه میداد. یک کمد چوبی کوچیک برای گذاشتن لباسها در اتاق قرار داشت. به اضافه یک کمد میزی که روش آینه نسبتاً بزرگی بود و همچنین صندلی همراهش. روزها دو پنجره کوچیک اتاق رو کاملاً روشن میکردن و برای شب تختی که نه میشد یک نفره نامیدش نه دو نفره، در وسط اتاق به دیوار چوبی چسبیده بود و خواب خوبی رو برامون رقم میزد. تخت به قدری بزرگ بود که بتونه من و رها رو با هم جای بده و من با عشق خستگیهام رو به ملافهی سفید زیرم و بالش سرم تزریق میکردم.
اوضاع نسبتاً خوب داشت پیش میرفت؛ البته تا روز دوشنبه!
شب بعد از فارغ شدن از کارها گزارشکارم رو دادم تا سام بیشتر از این پیام نده. معمولاً شبها بهم پیام میداد؛ اما از وقتی که به دیدنم اومده بود، روزی نبود دو یا سه بار بهم پیام نده و این نگرانیهاشون کلافهام میکرد. کنترل شدن مثال درندهای رو داشت که میخواست وحشیگری کنه و با غرشش سینه آسمون رو پاره کنه؛ اما تازیانه اربابش این شانس رو ازش میگرفت. من هم فقط میخواستم کمی آزاد باشم، همین؛ ولی انگار با اومدنم به اینجا شدت حفاظتها بیشتر شده بود. اردوان همیشه جوری محتاط عمل میکرد انگار هر آن خطری تهدیدم میکرد و مشکلات برای من کمین کرده بودن.
صبحی بود. صبح دوشنبه ساعت پنج و هفده دقیقه. با سر و صدایی مجبور شدم بیدار شم؛ اما اولین چیزی که دیدم، یک صفحهی سفید بود. یک پردهی تماماً سفید که برای لحظهای هیچ چیزی ندیدم. انگار در خلاء پرت شده بودم. با گذشت نیم ثانیه تونستم پرتوهای نور خورشید رو که روحوار وارد اتاق میشدن، ببینم.
رها روی تختخواب نبود. سر و صدای ریزی که از بیرون به گوش میرسید و باعث شد بیدار بشم، کنجکاوم کرد بدونم چه اتفاقی افتاده.
– یعنی چی؟
از صدای متعجب رها به پهلوی دیگهام چرخیدم تا بتونم اون رو ببینم. پشت به من از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. با صدای خوابآلودم پرسیدم.
– چی شده؟
به سمتم چرخید و گفت:
– بیدار شدی؟
نشستم و منتظر نگاهش کردم که در جواب سوالم با سر به پنجره اشاره کرد و لب زد.
– بیا خودت ببین.
اخم کمرنگی کردم و از روی تخت پایین رفتم. وقتی در کنارش قرار گرفتم، کنار رفت تا بتونم صحنه بیرون رو ببینم. با درنگ نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون چشم دوختم. تموم مسافرها بیرون ریخته بودن و دور نیروی پلیس جمع شده بودن. به گوهر نگاه کردم که داشت با یکی از مامورها حرف میزد. چه اتفاقی افتاده بود که پلیس رو دخالت داده بودن؟! سوالم رو بدون اینکه مسیر نگاهم رو از عوض کنم، به زبون آوردم.
– چه اتفاقی افتاده؟!
– نزدیک یک ساعتی میشه که همسر اون مرد گم شده. چند نفر امداد شدن تا پیداش کنن؛ ولی تلاششون بینتیجه بود. واسه همین پلیس رو خبر کردن.
چشمهام گرد شد و با حیرت گفتم:
– یعنی یک ساعت این آشوب به پا بوده و من خوابیده بودم؟
– خوابت مثل اینکه خیلی سنگینهها.
نفسم رو رها کردم و بعد از برداشتن روسریم از کلبه خارج شدم. رها هم پشت سرم کلبه رو ترک کرد. همچنان که قدمهام رو سریع بر میداشتم، گفتم:
– خود زنِ نصفه شب پا شده رفته؟ شاید به خونهشون برگشته.
– نه، گمون نکنم. طرف زنگ زده؛ اما میگه کسی از زنش خبر نداره. الآن هم قراره خونوادههاشون به اینجا بیان.
– اوه!
دیگه به جمع رسیده بودیم. غوغایی به پا بود. گوهر از فشاری که متحمل شده بود، سرخِ اناری به نظر میرسید و داد و فریاد مردی که زنش گم شده بود، صدای گوهر رو خفه میکرد. روی مرد دقیق شدم. لاغر و قد بلند بود. موهای کمپشت جو گندمی داشت که به خاطر ظاهر جوونش حدس زدم موهای خاکستریش ارثین. رنگ گندمگون پوستش حالا تماماً زرد شده بود. احتمال اینکه اون به طور عمد زنش رو یک جا گم و گور کرده و این نمایش رو به پا کرده تا رد گم کنه، دور بود، چون تنها حسی که نسبت بهش بهم دست داده بود، ترحم خالص بود.
سوال مامور مرد رو به جنون رسوند.
– آقای حقی خواه احیاناً همسرتون مشکلی در شب نداشتن؟ مثلاً اینکه شبها راه برن؟
حقی خواه فریاد زد.
– شما چی دارین میگین؟ یعنی من اینقدر نفهمم که حواسم به حرکات زنم نباشه؟ اون گمشده! اصلاً از کجا معلوم ندزدیدنش؟ به اینها چه اعتباره؟ شاید کلید یدکی دارن.
گوهر با چشمهای گرد شده صداش رو بالا برد.
– آقا احترام خودت رو نگه دار. هی من مراعات میکنم، شما هر چی از دهنت در میاد بارمون میکنی. حرفتون چه معنی داره؟ آخه ما چه دلیلی داره نصفه شبی وارد اتاقتون بشیم؟ لابد خودتون یک مشکلی داشتین که زنتون شبونه زده بیرون.
حقی خواه با خشم قدمی نزدیکش شد که یکی از مامورین جلوش رو گرفت و گفت:
– لطفاً خونسردی خودتون رو حفظ کنین. خانم! با شما هم هستم.
گوهر با اکراه لب بست؛ اما نفسهای کشدار و داغ هر دو طرف نشون میداد به سختی خودشون رو کنترل کردن. به مامورین نگاه کردم. پلیس برای این قضیه فقط حاضر شده بود چهار مامور بفرسته؟ شاید هم به گمون خودشون این موضوع چندان هم پیچیده نبود و گمشده به زودی پیدا میشد.
برای یکبار دیگه مسافرها داوطلب شدن تا این دفعه همراه نیروی پلیس در اطراف گشتی بزنن. من هم میخواستم به اونها بپیوندم، پس با پوشیدن کتونیهام و برداشتن کلاه آفتابی همراه رها از کلبهها فاصله گرفتم.
هنوز صدای رودخونه به گوش میرسید و این یعنی زیاد از منطقه دور نشده بودیم؛ اما پاهام درد گرفته بود. با تکیه به تنهی زمخت درخت که سه برابر من بود، کمر صاف کردم. رها کنارم ایستاد و خیره به افق لب زد.
– پیداش نیست.
– و نمیشه هم.
سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
– بد نگو.
– بدِ چی؟ نمیبینی؟ اگه قرار بود این اطراف باشه، پس باید تا به حال پیداش میشد؛ اما اون از مرز مشخص شده فراتر رفته. اگر هم پیدا بشه. جنازهاش پیدا میشه.
مثل یک رشته محکم این باور ذهن من رو بسته بود. ندایی بهم میگفت حتی اگه هلیکوپتر هم وارد ماجرا بشه، جز چند تیکه لباس پاره شده و استخونهای بیرون زده از گوشت و پوست خونی، هیچ اثر دیگهای از اون زن یافت نمیشد. رها با اصرار گفت:
– شاید تونسته خودش رو به جاده برسونه. اینقدر منفیباف نباش.
سرم رو به معنای نفی تکون دادم و با سردی لب زدم.
– اون مرده! حالا یا از وحشت گم شدنش یا دریده شدن توسط درندهها. گشتن ما بیفایدهست.
با اخم پرخاش کرد.
– از کجا اینقدر مطمئن حرف میزنی؟
شونه تکون دادم و جواب دادم.
– احساسم.
– احساست؟ یعنی تو بر پایه احساساتت که مدام در حال تغییرن به نتیجه میرسی؟
تمام رخ به طرفش چرخیدم. اون حق نداشت به ردیاب من توهین کنه.
– بهتره دست کم نگیریش.
از سراشیبی پایین رفتم که صداش از پشت سر شنیده شد.
– کجا میری؟
بدون اینکه به طرفش بچرخم، با صدای بلندی گفتم:
– بر میگردم.
با دو به سمتم نزدیک شد و گفت:
– باورم نمیشه. میخوای برگردی؟ ممکنه اشتباه کنی.
– آره.
– خب؟
گوشه چشمی بهش انداختم و لب زدم.
– اما اینبار اشتباه نمیکنم.
– چهطور؟
چی بهش میگفتم؟ میگفتم هر وقت رشتهها ذهنم رو میبستن، اون اتفاق حتمی شده بود؟ بهتر دیدم با سکوتم به این بحث خاتمه بدم.
درست گفته بودم. خبری از اون زن نشده بود. حدود چند ساعت بعد از اومدن پلیسها دو ماشین پر به جمعمون پیوستن که بعداً متوجه شدم از نزدیکان حقی خواهن، حتی پا فشاری اونها هم کار رو به جلو پیش نبرد. شب موقع گزارش دادن نگرانیم اوج گرفت. اگه سام میاومد و از موضوع با خبر میشد، بیشک من رو بر میگردوند و این چیزی نبود که من میخواستم. لااقل نه حالا.
برای اولینبار بود که تا ساعت سه بامداد در اینجا بیدار مونده بودم. حتی وقتی که شب اولم رو توی اون اتاق تنگ و گرم گذرونده بودم، بعد از ساعت یک از شدت خستگی بیهوش شدم، چون تو تموم زندگیم روزی در اون حد پر کار نداشتم و الآن همه بیخواب بودن و چراغ کلبهها روشن بود. پلیس تا به این مدت چند بار در اطراف گشت زد؛ اما خبری نشد. به خاطر این اتفاق و وجه مرموزش گروه خارجی به همراه دو خونواده دیگه وسایلشون رو جمع کردن و خواستن برن؛ ولی پلیس این اجازه رو بهشون نداد. بازجویی باید برای همگی صورت میگرفت. مسلماً این تلخترین خاطرهی گردشگرهای خارجی میشد و از ایران تصویر چندان زیبایی رو به یادگار نمیکشیدن. یک خانم به طور مرموزی در جنگلهای شمال گم شده بود و با گذشت بیست و چهار ساعت از غیبتش هنوز اثری از اون یافت نشده بود و نیروی پلیس به نتیجهای نرسیده بود. این بزرگترین تیتر خاطراتشون میشد.
خونواده گمشده نزدیکهای طلوع خودشون رو به ما رسوندن. اوه انگار قیامت شده بود. مادر گمشده از همون دم اول با گریه و ناله به حقی خواه ناسزا گفت و پسر اون زن که ظاهراً مرد خونواده بود، با حقی خواه دست به یقه شد. جدا کردنشون و آروم کردن این دو خونواده که اوضاع رو از خاطر برده بودن و دنبال مقصر میگشتن، با داد مامورین هم نتیجهای نداشت. بیشتر مادر گمشده و خواهر حقی خواه که به حمایت از برادرش مقابل ناله و نفرینهای اون زن میایستاد، بحث میکردن.
نیروی پلیس برای جست و جو کم بود و هفت مامور دیگه هم بهشون ملحق شدن. نا امیدی در چهرهها جار میزد. انگار همه باور کرده بودن که دیگه خبری از اون شخص نمیشه. وقتی تا ظهر هیچ خبری از مفقود نشد، مامورها گوهر رو به همراه خونوادههای گمشده و حقی خواه به شهر بردن تا بهتر به این مورد رسیدگی کنن. رنگ از رخ گوهر پریده بود و حتم میدادم اگه بحث غرورش نبود، زانو بغل میگرفت و زار میزد.
سینی ناهار رو از روی میز برداشتم؛ ولی قبل از اینکه بخوام از آشپزخونه گرم و مرطوب خارج بشم، صدای فین گرفتن نرگس توجهام رو جلب کرد. از دیشب تب کرده بود و اشکهاش یک لحظه هم بند نمیاومد. انگاره که فهمیده بودم دختر خالشه دلداریش میداد و بیشتر اوقات رو در کنارش میگذروند. دیگه اون چهار دیواری رو تحمل نکردم و بیرون رفتم. سایههایی در حال رفت و برگشت بودن. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. ابرهای شناور مثل توری جلوی خورشید رو میگرفتن و چند ثانیه بعد اون رو برهنه رها میکردن. آهی کشیدم و به راهم ادامه دادم. به دلیل نبود گوهر، زیبا جاش رو گرفته بود و روی کارها نظارت داشت. انگاره به بهونه پرستاری کردن از نرگس از کارها شونه خالی میکرد و با جمع شدن همه اینها وظایف من سختتر شده بود و خستهام میکرد. هیچ چیزی درست نبود. حتی دستپخت خوجیران هم کمی بد شده بود. هر چند برای کسی اهمیت نداشت، اوضاع قرمزتر از اونی بود که بخوای به غذاهای شور و پر چرب فکر کنی.
مسافرها چند باری اصرار کردن که از اینجا برن؛ اما سربازهایی که دور تا دور کلبهها رو محاصره کرده بودن، مانعشون میشدن. انگار قرار بود هر چی توی این چند روز خوشی دیده بودن از سوراخهای دماغشون بیرون بیاد.
بعد از تحویل دادن سفارشات همونطور که داشتم سلانهسلانه قدم بر میداشتم، چرخی به سرم دادم. گردنم درد گرفته بود و فکر کردن به سام و اردوان تحمل این خستگی رو از من میگرفت. سینی از دستم آویزون بود و حالا حرکاتم به قدری کند شده بود که کفشهام به زمین خاکی کشیده میشد. دیگه نای سر پا موندم نداشتم و نفسنفس میزدم. کاش رها این سری رو بیخیال خواب نیم روزیش میشد و به کمکم میاومد. تشنگیم لبهام رو خشک کرده بود. مگه از کی آب ننوشیده بودم؟ آه باید سریعتر به آشپزخونه میرفتم. خشکی گلوم هم دیگه داشت خودش رو نشون میداد؛ اما آشپزخونه کجا بود؟ شرق؟ غرب؟ آه اصلاً من کجا بودم؟ اینجا کجا بود؟ خدا چهقدر خستهام! از بین پلکهای نیمهبازم به اطراف نگاه کردم. دیوار چوبی، چوب، چوب، همهجا چوب بود. درخت، درخت، درخت، اوه باید میخوابیدم. انرژیم ته کشیده بود و مسلماً اگه نمیجنبیدم، حالم بدتر میشد.
خواستم قدم بعدی رو بردارم که دوباره اون… یک پرده سفید!
با حس خنکهایی در سرم هشیار شدم. آره، خنکی بود که در رگهای سرم جریان داشت. یک سرمای لذتبخش! مثل یک نسیم بهاری در رگهام حرکت میکرد؛ ولی عجیب بود که چنین حسی داشتم. بارها خارشی رو در ماهیچههام احساس میکردم و اردوان گفته بود این یک امر معمولیه؛ اما در این مورد کمی غیر عادی به نظر میرسید، با این حال به قدری لذتبخش بود که من رو بیشتر به خواب دعوت کنه. خواب؟!