رمان سیب سرخ حوا «پارت 4»
#پارت_9#
_حلما ،حلما .پاشو ببینم دختر لنگ ظهره.حلما .
صدای عصبانی مامان بود.
_پاشو ببینم .امروز که سرکار نرفتی دختره تنبل .
لای چشمانم رو کمی باز کردم .مگه ساعت چند بود که ناگهان چشمم به ساعت کوچک اتاقم افتاد .ساعت حدود ۱۲ظهر رو نشون می داد.
چی؟ساعت ۱۲ظهر بود؟من که آنقدر نمی خوابیدم .مث اینکه تاثیر مسکن ها بود که تا این حد خوابیده بودم و الان خسته و بی حال بودم .
سریع از خواب بلند شدم. هنوز تمام تنم درد می کرد .لعنت به تو روزبه که مرا به چه روزی انداختی .بغض تمام گلویم را گرفته بود و دلم از ته دل زار زدن می خواست .
با تمام درد تنم رختخوابم را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم .
_بیا حلما که باید به جای صبحونه ناهار بخوری.
مامان ساده و خوش خیال من نمی دانست که دیشب تمام وجودم پرپر شد ومرگ را به چشم خود دیدم .دیگه غذاخوردن فایده ای نداشت.
دلم میخواست از اون کار خونه استعفا بدم و دیگه هیچوقت ریخت نحس اون روزبه بی همه چیز رو نبینم .
بدون اینکه چیزی بخورم .سمت کمد کوچک لباس هام رفتم و یک مانتو و شلوار ساده مشکی با یک روسری مشکی پوشیدم .درست مث کل زندگیم که سیاه بود.اصلا آرایش نکردم و چادر مشکی ساده ام رو سرم کردم و کیف دوشی ام رو برداشتم.
_کجا خانم ؟تو که یه لحظه خونه بند نمیشی .
_کارخونه.
#پارت_10#
_من نمیدونم ولی واسه شب خودتو برسون .اعظم خانم و پسرش میخوان بیان باهات حرف بزنن.دیرنکنیا.
فقط همین رو کم داشتم تو این اوضاع بلبشو.من بعد از اون اتفاق و کار روزبه که من خودم نمیخواستم و بی تقصیر بودم دیگه تحملم کم شده بود و حال و حوصله خودمم نداشتم چه برسه به شاهین و خواستگاری کردنش از من .
_مامان من اصلا حوصله شو ندارم .شب میام خونه باهم حرف میزنیم .
_ولی حلما…
دیگه نموندم و از خونه بیرون زدم .یک تاکسی گرفتم و آدرس کارخونه رو بهش دادم . میخواستم برم کارخونه و تصفیه کنم و استعفاء ام رو اعلام کنم .
بعد از یه مدت که گذشت به کار خونه رسیدم و خداروشکر وقت ناهار تموم شده بود .
سریع خودمو به اتاق مدیرعامل رسوندم .در زدم .
_بفرمایید.
پرویز مقدم بود پدر روزبه.
داخل اتاق شدم .
_سلام مهندس مقدم .
_سلام دخترم چرا امروز نیومدی کارخونه .
_راستش من…
بعد از یه خورده مکث گفتم:من دیگه قرار نیست براتون کارکنم .میخوام استعفا بدم .اومدم که تصفیه ام رو بگیرم و برای همیشه از اینجا برم .
یه لحظه از شنیدن حرفم شوکه شد.انتظار شنیدن این حرف رو نداشت .
_چرا دخترم؟اتفاقی افتاده؟
نمیدونستم چی بگم .
_نه مهندس مقدم فقط من یه معذوریتی دارم که دیگه نمیتونم کارکنم.
_باشه دخترم ولی اینو بدون که اگه بری من دیگه یکی از بهترین کارگرهامو از دست میدم.
_میدونم جناب مهندس شما در حق من پدری کردید.من دیگه نمیتونم کارکنم.
کم کم بغضم ترکید و آروم و اشک ریزان گفتم :چون حالم اصلا خوب نیست.
راست بود که حالم خوب نبود .چون جسم و روحم داغون شده بود .
_خیلی خوب دخترم .الان صبرکن استعفا نامه ات رو امضا کنم و با آقای محمدیان حسابدارکارخونه هماهنگ کنم تا حساب تون رو تصفیه کنه.
بعد مهندس مقدم زیر استعفا نامه رو امضا کرد و به آقای محمدیان زنگ زد و باهاش هماهنگ کرد.بعد من به سمت اتاق حسابداری رفتم .در زدم.
_بفرمایید.
وارد شدم.
_سلام آقای محمدیان .
_سلام خانم یکتا .امرتون رو بفرمایید.
_من از طرف مهندس مقدم اومدم که حسابم رو تصفیه کنم.
_بله یه چند لحظه صبر کنید .
بعد سراغ چندتا پوشه و پرونده رفت و بعد پرونده مربوط به من رو بیرون کشید و مشغول به بررسی شد و بعد فاکتور کردومهر و امضا کرد .
#پارت_11#
_بفرمایید .برید پیش مهندس مقدم .
_ممنون.
نمیدونم چم شده بود .بعد از اون شب حس خوبی به مردا نداشتم .همش دستام می لرزید.بعد با دستان لرزانم پرونده ام رو از آقای محمدیان گرفتم و سمت اتاق مدیرعامل رفتم.در زدم .
_بفرمایید.
وارد اتاق شدم.
_بفرمایید مهندس مقدم.اینم از پرونده من .
پرونده رو از من گرفت و مشغول خواندنش شد .
_بله .حقوق و مرخصی و پاداش و اضافه کاری هاتون رو حساب می کنیم دقیقا و تا سه روز دیگه من پول رو به حساب تون میزنم و تصفیه نهایی می کنم .
_خیلی ممنون . خداحافظ.
_خداحافظ دخترم .
از در کارخونه بیرون زدم .
یک آژانس گرفتم و به سمت امام زاده صالح رفتم .تنها جایی که آرومم می کرد و بهم آرامش می داد امام زاده صالح بود.
به حرم که رسیدم بغضم ترکید و توی دلم با آقا درد و دل کردم.
بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد .
_سلام آقا من یه بنده رو سیاهم صدامو میشنوی؟
من همونم که قربانی زندگی شدم و کمرم زیربار این زندگی نکبت بار خم شده .من همونم که بنده های مغرورت در حقم ظلم کردن ومنو تبدیل به یه آدم کثیف کرد….
وای خدایا چیکار کنم ؟به کی پناه ببرم ؟خدایا اصلأ دوستم داشتی؟اگه دوستم داشتی چرا منو اون شب دست یه حیوون سپردی؟انقدر اشک ریختم و هق زدم که بی حال شدم و یک گوشه افتادم .
بعد دیدم یه پیرزن مهربون کنارم نشسته و یه لیوان شربت دستشه.
_بخور مادر حتما فشارت افتاده .
آروم لب زدم :ممنون.
لیوان رو از دستش گرفتم .شربت زعفران بود.کل لیوان رو سرکشیدم.
_خوبی مادر .حالت بهتره؟
_خوبم مادر جون.
دیدم یه پیرمرد اومد و کنارش ایستاد.
_حاج خانم هوا داره تاریک میشه بیا بریم خونه .
_باشه حاج آقا ولی انگار این دختر حالش خوب نیست بیا تا یه جایی برسونیمش .
_باشه طلعت خانم .
منم سریع به خودم اومدم و گفتم :نه خودم میرم به شما زحمت نمیدم.
_نه مادر حرفشم نزن مگه من میزارم تو با این حالت راه بیفتی تو این خیابونا .
اون پیرزن که الان فهمیدم اسمش طلعت خانمه با همسرش منو به خونه رسوندن.حاج خانم شماره اش رو بهم داد .
_بیا مادر هروقت کاری داشتی و کارت گیرافتاد توش فقط به خودم زنگ بزن . خداحافظ عزیزم .
_خیلی ممنونم مادر جون.من امروز خیلی به شما زحمت دادم کی میشه که زحمتاتون رو جبران کنم.
_نه مادر از این حرفا نزن .وظیفه ما آدما کمک به هم دیگه و دستگیری از هم نوع هامونه.برو دست خدا به همراهت.
کاش این حاج خانم منو شرمنده نمی کرد.اگه این حاج خانم میدونست من کیه ام دربارم چی می گفت؟درباره یه دختر کثیف مثل من.
کم کم کلید انداختم و وارد خونه شدم .
بی حال سلام کردم که دیدم شاهین و مادرش اعظم خانم توی حیاط کوچک مون نشستن و شاهین هم لباس پلوخوری تنش بود .نمیدونم چم شد که سرم یهو گیج رفت و غش کردم .تازگیا بعد اون شب خیلی ضعیف شده بودم.
خیلی قشنگ می نویسی گلم واقعا عالیه ممنون گفتم بهتون انگیزه بدم
مرسی عزیزم 😍🌹❤️
ممنون که هستی و بهم انگیزه میدی خانومی😍🌹❤️🍃
سلام خسته نباشی نویسنده عزیز خوبی خوشی
پارت جدید نداریم ؟
میگم پارت دادنشون به چه صورت
سلام عزیزم 😍❤️
بله پارت جدید داریم امروز میزارم توی سایت 🩷🌸
پارت دادنم که هر دو روز یک باره .
بروی ماهت گلم 😘
چه بهتر 🥰
خیلی هم عاااالی مرسی
مرسی عزیزم 😍❤️🙏
و همچنین منم برات آرزوی موفقیت می کنم گلم☺️🌸🩷
تارا جون . میدونستی معنی اسمت میشه ستاره ؟معنی اسمت اسم منه☺️🥺🩷
اسمت اسم قشنگیه.موفق باشی عزیزم 😍🌹❤️