نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سیب سرخ حوا

رمان سیب سرخ حوا «پارت1»

4.2
(40)

«به نام خدا»
رمان سیب سرخ حوا 🍎
ژانر : عاشقانه ،مذهبی
نویسنده:mahbanoo
خلاصه رمان :داستان درباره زندگی یک دختر ساده و محجبه به نام حلما یکتا است که دریک خانواده فقیر و مذهبی بزرگ شده در این میان روزبه مقدم یک پسر مغرور و پولدار است که ناگهان عشق می آید و زندگی هر دوی آنها را بهم می ریزد …
مقدمه:
عشق یک اتفاق غیرمنتظره است که چه بخوای و چه نخوای اسیرش میشی مثل یک میوه ممنوعه.مهم نیست که این میوه ممنوعه سیب باشه یا گندم .مهم اینه که حوای زندگیت کی باشه و دل به کدوم وسوسه اش بسپاری یا آدم ات کی باشه و تورا با خودش از بهشت موعودی امن به سمت زمین پست و خاکی به نام عشق به راند …
آری …این است حکایت خوردن فریبی شیرین از دست سیب سرخ حوا…
#پارت 1#
*راوی
امروز توی این شهر بزرگ و آدم های رنگارنگ دوست دارم قصه یک نفر رو برات روایت کنم که داستانش از تمام آدم های این شهر جداست.
بله اون آدم کسی نیست جز حلما یکتا .
حلما داشت لباس می پوشید و به سمت محل کارش می رفت .
یه خورده دلشوره داشت و دلش آشوب بود .
*حلما
صدای تیک تیک ساعت اتاق کوچکم به گوش می رسید .ساعت داشت حدود ۶صبح رو نشون می داد .
وای داره دیرم میشه .الان سرویس کارخونه میرسه .سریع یک مانتو و شلوار ساده مشکی گشاد و روسری سبز تیره ساده ام رو لبنانی بستم و تمام موهام رو پوشوندم و یک رژ کالباسی و یه کمی ریمیل زدم خیلی اهل آرایش نبودم .توی آینه به خودم نگاه کردم یک صورت نسبتاً کشیده و کوچولو با چشم گرد و چشم ابروی مشکی و یک دماغ متوسط و لب های گوشتی و بزرگ و پوست سفید.به نظر خودم قیافه ام معمولی بود ولی همه منو زیبا میدونستن و لاغر اندام و ریزه ریزه بودم و قدم متوسط بود . چادر مشکی ساده ام پوشیدم و کیف دوشی مشکی رنگم رو برداشتم .
برادر های بزرگترم حنیف و حافظ هنوز خواب بودند و بابا و مامان در آشپزخانه بودندو داشتند صبحانه می خوردند.
من خیلی عجله داشتم و سریع خودم را باید به سر کوچه می رساندم چون سرویس کارخانه داخل کوچه نمی آمد .ازبس کوچه های محله مان تنگ بود .
_مامان خداحافظ.
_کجا مادر تو که صبحانه نخوردی .
_ممنونم مامان جون من داره دیرم میشه .
مامان به رسم عادت همیشگی اش یک لقمه نان و پنیر برام پیچید .درست مثل زمانی که مدرسه می رفتم .
_بیا مادر بخور ضعف نکنی .
_امان از دست تو مامان باشه خداحافظ.
لقمه رو از مامان گرفتم و توی کیفم گذاشتم .در خونه رو بستم و از در خونه بیرون زدم .
سریع و با تند ترین قدم به سمت سر کوچه حرکت کردم تا به سرویس کارخونه برسم که یه نفر جلوم رو گرفت . شاهین بود .پسر همسایه رو به رویی که تازگی ها با مادرش به خواستگاریم آمده بود و من بهش جواب منفی داده بودم .یک پسر بیکار و علاف و کفترباز که پدرش رو توی کودکی از دست داده بود و با مادرش زندگی می کرد و نه قیافه داشت و نه سواد و نه کار درست و حسابی .
_به به خانوم خانوما.چشم ما به جمالت روشن شد .به سلامتی با عجله کجا میری صبح به این زودی ؟تو کله پزی کار می کنی که صبح به این زودی از دم در میزنی بیرون ؟
وای خدایا.من اصلا از این پسره مزاحم خوشم نمیومد.تازه خیلی دیرم شده بود ‌.
_آقا شاهین .میشه برید کنار من عجله دارم داره دیرم میشه .
یه خورده نزدیک تر اومد و توی دو قدمیم وایساد.اونقدر بهم نزدیک بود که صورتش بهم نزدیک بود و بهم خیره شده بود و با نگاه هیزش براندازم میکرد.
_چشم خانوم .اطاعت ملکه .الان از جلو راه تون میرم کنار .ولی من واسه خودت گفتم حیفته میری کنار میکنی .خرج اجاره خونه و خانواده ات رو میدی.خوشکلی .خانمی .نجیبی .حیفت نیست بری کار کنی .
یه لحظه حس کردم کم کم دستش سمت صورتم اومد و با انگشت اشاره اش لبامو نوازش کرد .ازاین کارش چندشم شد و همینجورکه با انگشت کثیفش لبامو نوازش می کرد گفت:
دختر به خوشکلی تو باید ملکه یه خونه باشه عسلم؟
آره لابد ملکه خونه آدم بی ناموس و کفتر بازی مثل تو.
دیگه خیلی داشت چرت و پرت می گفت و من اصلا وقت نداشتم .به خاطر همین با دستم دستش رو پس زدم و بایه پوزخند گفتم:اگه حرفاتون تموم شد و کاری با من ندارید از سر راهم کنار برید تا من برم و به کارم برسم چون من مث بعضیا کارم رو پشت بوم رفتن و دید زدن ناموس مردم نیست ‌.
با شنیدن حرفم جا خورد وخودش از سر راهم کنار رفت و منم باعجله به سمت سر کوچه دویدم .
اصغر آقا راننده سرویس داشت می رفت که داد زدم : اصغر آقا نگه دار .
راننده نگه داشت و من سوار شدم ولی جایی برای نشستن توی مینی بوس نبود .
_کجا موندی تو دختر .نمی اومدی من داشتم میرفتما .
_ببخشید اصغر آقا.
_خیلی خب .خودت و محکم بچسبون به میله که ترمز زدم نیفتی.
_چشم .
کل راه طی شدو تا ما به کار خونه رسیدیم .از مینی بوس پیاده شدم و به سمت سالن کارخونه رفتم . به سمت اتاق رختکن بانوان رفتم و لباسم رو عوض کردم که یک نفر از پشت سر صدام زد .
_حلما .
مهشید شاهی بود یکی از بچه های قسمت مونتاژ و همکار من که توی این سه سال خیلی هوامو داشت و بهترین دوست من بود.
_سلام مهشید خوبی دختر.
_بله خوبم خانم .
_چه خبر؟آزمایش بارداری ات چی شد؟
_امروز جوابش میاد.
_اگه مثبت بود باید بهم شیرینی بدیا.
_اوه خانومو اگه مثبت بود، ببینم چی میشه.
هردو به سمت سالن و میزامون رفتیم .
یک نفر بلند خطاب به من گفت:خانم یکتا .این چه وضعشه ؟زود برید سر کارتون امروز خیلی کار داریم .
رو به سمت مهشیدم کرد.
_و همینطور شما خانم شاهی .
آقای مرادی بود مسئول قسمت مونتاژ.
هردو مون سر میزامون رفتیم و مشغول به کار کردن شدیم .یک نفر اومد و بالای سرم وایساد.انگار داشت روی کارها نظارت می کرد ولی آقای مرادی نبود .
خوب که نگاه کردم .بله عزرائیل زندگیم بود .روزبه مقدم پسرمغرور و پولدار صاحب کارخانه.
تا نگاهم رو سمتش برگردوندم بهم با اخم و تخم گفت :خانم یکتا سرت روی کار خودت باشه.زودباش این ۶۰بورد رو تموم کن وگرنه از آمار امروزتون کم میکنم.
این چش بود همیشه حس می کردم ازمن بدش میاد و هیچ وقت بهم نگاه نمی کرد و همش با اخم به من دستور می داد یا نیش و کنایه می‌زد.
البته حقم داشت .من یک دختر فقیر بودم که تو یکی از محله های پایین شهر تهران زندگی می کردم و پدرم مقنی چاه بود و از وقتی که پیر شد و نفس تنگی گرفت دیگه نتونست کار کنه و من و دو برادرم حافظ و حنیف کار می کردیم .برادرم حافظ ۳۰سالش بود و شاطر نانوایی بود و برادر دیگرم حنیف شاگرد یک مغازه الکتریکی و منم سه سال بود که کارگر بخش مونتاژ قطعات این کارخونه بودم اما هرچه قدر که کار می کردیم تمام پول مان را خرج اجاره خونه و کمی هم خرج خورد و خوراک مان می دادیم .اما روزبه اینگونه نبود و با یک بشکنش، پدرش سریع پول جلوش ردیف می کرد و با تمام اموالش می تونست من و دخترایی امثال من رو بخره .
کم کم روی کار تمام بچه ها نظارت کرد و بعد به سمت اتاق مدیر عامل رفت .
منم یک نفس راحت کشیدم .ساعت نزدیک ۱۲ظهر شده بود و وقت ناهار بود که آقای مرادی همه بچه هارو صدا زد.
_خب بچه ها خسته نباشید .وقت ناهاره .
من و مهشید به سمت سالن غذا خوری رفتیم .غذای امروز خورشت قیمه بود.
من و مهشید سر یک میز نشستیم و باهم غذا خوردیم .
که ناگهان صدای پچ پچ پشت سر خودم شنیدم .صدای فریبا طلوعی بود.یکی از زنان قسمت بسته بندی که از وقتی وارد کارخونه شدم از من خوشش نمیومدو انگار باهام دشمنی داشت و به قول مهشید شاید بهم حسادت می کرد .
_نگاه به چادر و چاقچور این دختره موذی نکنید همین با عشوه و لوندی جلوی صاحب کارخونه و پسرش خودشو اینجا جا کرده .
_آره بابا این دختره نه ریخت درست حسابی داره نه سوادی .تازه دیپلمه است .خدا می‌دونه این اینجا با چادره حتم دارم بیرون لخت و پتی میگرده و هزارتا هم دوست پسر داره .
_آره بابا منم خوشم از اخلاق و رفتارش نمیاد همش خودشو ساده و مهربون نشون میده که بگه من خیلی خوبم .آره ارواح عمش.
#پارت 2#
حرفاشونو داشتم می‌شنیدم . دستم ناخودآگاه مشت شد و خواستم به سمت شون برم که مهشید نذاشت.
_بشین غذاتو بخور.به حرف این طلوعی و رفیقای مضخرفش اهمیت نده .اینا همیشه خدا کارشونه پشت سر همه حرف بزنن.
مهشید راست می گفت .من نباید به حرف اونا اهمیت می دادم و بهونه به دست طلوعی می دادم .
در همین حین زهرا محمدی سمتم اومد و گفت:یکتا برو اتاق مدیر عامل آقای مقدم کارت داره .
یعنی روزبه چه کاری می تونست با من داشته باشه .
به سمت اتاق مدیر عامل رفتم و در زدم .
_بیاتو .
وارد اتاق شدم .
_با من کاری داشتید آقای مقدم ؟
_بله .
_بفرمایید می‌شنوم .
_دیروز که من کارخونه نبودم مثل اینکه یه اتفاقایی افتاده .من دیروز صبح کارخونه اومدم و یه سری مدارک همراه خودم بردم
و ساعت طلایی ایتالیایی که تازگی هدیه گرفتم رو با جعبه اش روی میز جا گذاشتم اما امروز که اومدم .ساعتم رو ندیدم و همه جا رو دنبالش گشتم اما ساعتم نبود .تا اینکه یکی از بچه ها میگه دیروز شما رو توی اتاق مدیر عامل دیده و من حس می کنم شما ساعتمو برداشتید.
برداشتید که نه دزدیده اید.
چی؟ روزبه چی می گفت ؟میگفت من دزدم ؟می گفت من ساعتش رو دزدیده ام ؟
_آقای مقدم من دزد نیستم .من سه ساله که دارم براتون کار می کنم این انصاف نیست که به من تهمت می زنید .آخه من اگه می خواستم دزدی کنم دیگه کارگری کار خونه شما رو نمی کردم .
_الان معلوم میشه .
و بعد با صدای بلندی زهرا محمدی رو صدا زد .
_خانم محمدی .
زهرا وارد اتاق شد .
_بله آقای مقدم .
_شما و خانم یکتا به سمت رختکن کار خونه برید و خانم یکتا رو بگردید .
دیگه کم کم اشکم در اومده بود.
_به خدا من دزد نیستم آقای مقدم .
_خواهیم دید خانم یکتا .زودباش خانم محمدی .
من و محمدی و روزبه هر سه به سمت رختکن و کمد وسایل من رفتیم و همه دور در اتاق رختکن جمع شدند و داشتن نگاه می کردند .قیافه طلوعی و دوستاش خوشحال بود و با پوزخند منو نگاه می کردند.
زهرا محمدی داشت من رو می گشت و روزبه کمدم رو .منم داشتم آروم اشک می ریختم .
بلاخره هیچی پیدا نکرد و با غیظ سمت من برگشت:کدوم گوری گذاشتی ساعتمو دختره دزد؟
همینجور که محمدی من رو می گشت گفت :هیچی همراهش نیست آقای مقدم .
_من که می‌دونم کار خودته .بگو ساعت من کجاست ؟
همینجور که اشک می ریختم گفتم :آقا به خدا من ساعت تون رو ندزدیدم.
بعد رو به محمدی گفت :من میرم بیرون بهش بگو روسری و کفش شم در بیاره .
_چشم آقا .
روزبه که بیرون رفت .
محمدی بهم گفت :روسری و کفش و جورابتو و لباساتو در بیار .
چی ؟که همین لحظه بود که آقای مقدم بزرگ رسید .
_اینجا چه خبره خانم محمدی؟ واسه چی داری خانم یکتا رو می گردی؟
_آقا روزبه گفتن .
_خیلی خب تو برو سر کارت .
و بعد رو به من گفت :تو چرا گریه می کنی دخترم ؟
روزبه رو صدا زد.
_روزبه .
روزبه وارد اتاق شد و به پدرش سلام کرد.
_سلام بابا .
_علیک سلام پسر .این چه الم شنگه ای بود تو کار خونه به پا کردی بچه؟چی شده روزبه؟
_خانم دزد از آب در اومده بابا .ساعت گرون قیمت منو دزدیده .دختره پاپتی دست کج .
آقا پرویز ناباور به سمت روزبه برگشت .
_درست حرف بزن پسر.خانم یکتا هرچی که باشه دزد نیست .شاید یکی دیگه برداشته باشه .
_چقدر تو خوش خیالی پدر من .نگاه به چادر و قیافه معصومش و ادا اطواراش نکن این خانم خوب بلده جانماز آب بکشه .
آقا پرویز که دید بچه ها هنوز وایسادن و دارن نگاه میکنن ،خطاب بهشون گفت:چیه دارید نگاه می کنید.برید سر کارتون .کارمون عقبه .
و به سمت من برگشت :و شما خانم یکتا همراه با پسرم بیاید اتاق مدیر عامل باهاتون کار دارم .
تمام بچه ها سر کارشون رفتن و من و روزبه به اتاق مدیر عامل رفتیم ‌.
آقا پرویز رو به روزبه گفت:روزبه از ماجرای امروز بگذر و به هیچکس هیچی نگو .خانم یکتا دزد نیست .
روزبه خواست حرف بزنه که :
_تو کار من اما و ولی نیار پسر .به حرفم گوش کن .
و خطاب به من :
_خانم یکتا شما هم ماجرای امروز رو فراموش کن و پسر من رو ببخش و الان نمیخواد سرکار باشید من براتون امروز رو مرخصی با حقوق رد می کنم و فردا صبح بیاید سرکارتون و به کسی چیزی نگید .
_ممنون آقای مقدم .
آقای مقدم برام تاکسی گرفت و به خونه برگشتم .اصلا حالم خوب نبود و دوست نداشتم با کسی حرف بزنم و به سمت اتاق کوچکم رفتم و با همون لباس های کار خوابم برد.

«به نام خدا»
رمان سیب سرخ حوا 🍎
ژانر : عاشقانه ،مذهبی
نویسنده:mahbanoo
خلاصه رمان :داستان درباره زندگی یک دختر ساده و محجبه به نام حلما یکتا است که دریک خانواده فقیر و مذهبی بزرگ شده در این میان روزبه مقدم یک پسر مغرور و پولدار است که ناگهان عشق می آید و زندگی هر دوی آنها را بهم می ریزد …
مقدمه:
عشق یک اتفاق غیرمنتظره است که چه بخوای و چه نخوای اسیرش میشی مثل یک میوه ممنوعه.مهم نیست که این میوه ممنوعه سیب باشه یا گندم .مهم اینه که حوای زندگیت کی باشه و دل به کدوم وسوسه اش بسپاری یا آدم ات کی باشه و تورا با خودش از بهشت موعودی امن به سمت زمین پست و خاکی به نام عشق به راند …
آری …این است حکایت خوردن فریبی شیرین از دست سیب سرخ حوا…
#پارت 1#
*راوی
امروز توی این شهر بزرگ و آدم های رنگارنگ دوست دارم قصه یک نفر رو برات روایت کنم که داستانش از تمام آدم های این شهر جداست.
بله اون آدم کسی نیست جز حلما یکتا .
حلما داشت لباس می پوشید و به سمت محل کارش می رفت .
یه خورده دلشوره داشت و دلش آشوب بود .
*حلما
صدای تیک تیک ساعت اتاق کوچکم به گوش می رسید .ساعت داشت حدود ۶صبح رو نشون می داد .
وای داره دیرم میشه .الان سرویس کارخونه میرسه .سریع یک مانتو و شلوار ساده مشکی گشاد و روسری سبز تیره ساده ام رو لبنانی بستم و تمام موهام رو پوشوندم و یک رژ کالباسی و یه کمی ریمیل زدم خیلی اهل آرایش نبودم .توی آینه به خودم نگاه کردم یک صورت نسبتاً کشیده و کوچولو با چشم گرد و چشم ابروی مشکی و یک دماغ متوسط و لب های گوشتی و بزرگ و پوست سفید.به نظر خودم قیافه ام معمولی بود ولی همه منو زیبا میدونستن و لاغر اندام و ریزه ریزه بودم و قدم متوسط بود . چادر مشکی ساده ام پوشیدم و کیف دوشی مشکی رنگم رو برداشتم .
برادر های بزرگترم حنیف و حافظ هنوز خواب بودند و بابا و مامان در آشپزخانه بودندو داشتند صبحانه می خوردند.
من خیلی عجله داشتم و سریع خودم را باید به سر کوچه می رساندم چون سرویس کارخانه داخل کوچه نمی آمد .ازبس کوچه های محله مان تنگ بود .
_مامان خداحافظ.
_کجا مادر تو که صبحانه نخوردی .
_ممنونم مامان جون من داره دیرم میشه .
مامان به رسم عادت همیشگی اش یک لقمه نان و پنیر برام پیچید .درست مثل زمانی که مدرسه می رفتم .
_بیا مادر بخور ضعف نکنی .
_امان از دست تو مامان باشه خداحافظ.
لقمه رو از مامان گرفتم و توی کیفم گذاشتم .در خونه رو بستم و از در خونه بیرون زدم .
سریع و با تند ترین قدم به سمت سر کوچه حرکت کردم تا به سرویس کارخونه برسم که یه نفر جلوم رو گرفت . شاهین بود .پسر همسایه رو به رویی که تازگی ها با مادرش به خواستگاریم آمده بود و من بهش جواب منفی داده بودم .یک پسر بیکار و علاف و کفترباز که پدرش رو توی کودکی از دست داده بود و با مادرش زندگی می کرد و نه قیافه داشت و نه سواد و نه کار درست و حسابی .
_به به خانوم خانوما.چشم ما به جمالت روشن شد .به سلامتی با عجله کجا میری صبح به این زودی ؟تو کله پزی کار می کنی که صبح به این زودی از دم در میزنی بیرون ؟
وای خدایا.من اصلا از این پسره مزاحم خوشم نمیومد.تازه خیلی دیرم شده بود ‌.
_آقا شاهین .میشه برید کنار من عجله دارم داره دیرم میشه .
یه خورده نزدیک تر اومد و توی دو قدمیم وایساد.اونقدر بهم نزدیک بود که صورتش بهم نزدیک بود و بهم خیره شده بود و با نگاه هیزش براندازم میکرد.
_چشم خانوم .اطاعت ملکه .الان از جلو راه تون میرم کنار .ولی من واسه خودت گفتم حیفته میری کنار میکنی .خرج اجاره خونه و خانواده ات رو میدی.خوشکلی .خانمی .نجیبی .حیفت نیست بری کار کنی .
یه لحظه حس کردم کم کم دستش سمت صورتم اومد و با انگشت اشاره اش لبامو نوازش کرد .ازاین کارش چندشم شد و همینجورکه با انگشت کثیفش لبامو نوازش می کرد گفت:
دختر به خوشکلی تو باید ملکه یه خونه باشه عسلم؟
آره لابد ملکه خونه آدم بی ناموس و کفتر بازی مثل تو.
دیگه خیلی داشت چرت و پرت می گفت و من اصلا وقت نداشتم .به خاطر همین با دستم دستش رو پس زدم و بایه پوزخند گفتم:اگه حرفاتون تموم شد و کاری با من ندارید از سر راهم کنار برید تا من برم و به کارم برسم چون من مث بعضیا کارم رو پشت بوم رفتن و دید زدن ناموس مردم نیست ‌.
با شنیدن حرفم جا خورد وخودش از سر راهم کنار رفت و منم باعجله به سمت سر کوچه دویدم .
اصغر آقا راننده سرویس داشت می رفت که داد زدم : اصغر آقا نگه دار .
راننده نگه داشت و من سوار شدم ولی جایی برای نشستن توی مینی بوس نبود .
_کجا موندی تو دختر .نمی اومدی من داشتم میرفتما .
_ببخشید اصغر آقا.
_خیلی خب .خودت و محکم بچسبون به میله که ترمز زدم نیفتی.
_چشم .
کل راه طی شدو تا ما به کار خونه رسیدیم .از مینی بوس پیاده شدم و به سمت سالن کارخونه رفتم . به سمت اتاق رختکن بانوان رفتم و لباسم رو عوض کردم که یک نفر از پشت سر صدام زد .
_حلما .
مهشید شاهی بود یکی از بچه های قسمت مونتاژ و همکار من که توی این سه سال خیلی هوامو داشت و بهترین دوست من بود.
_سلام مهشید خوبی دختر.
_بله خوبم خانم .
_چه خبر؟آزمایش بارداری ات چی شد؟
_امروز جوابش میاد.
_اگه مثبت بود باید بهم شیرینی بدیا.
_اوه خانومو اگه مثبت بود، ببینم چی میشه.
هردو به سمت سالن و میزامون رفتیم .
یک نفر بلند خطاب به من گفت:خانم یکتا .این چه وضعشه ؟زود برید سر کارتون امروز خیلی کار داریم .
رو به سمت مهشیدم کرد.
_و همینطور شما خانم شاهی .
آقای مرادی بود مسئول قسمت مونتاژ.
هردو مون سر میزامون رفتیم و مشغول به کار کردن شدیم .یک نفر اومد و بالای سرم وایساد.انگار داشت روی کارها نظارت می کرد ولی آقای مرادی نبود .
خوب که نگاه کردم .بله عزرائیل زندگیم بود .روزبه مقدم پسرمغرور و پولدار صاحب کارخانه.
تا نگاهم رو سمتش برگردوندم بهم با اخم و تخم گفت :خانم یکتا سرت روی کار خودت باشه.زودباش این ۶۰بورد رو تموم کن وگرنه از آمار امروزتون کم میکنم.
این چش بود همیشه حس می کردم ازمن بدش میاد و هیچ وقت بهم نگاه نمی کرد و همش با اخم به من دستور می داد یا نیش و کنایه می‌زد.
البته حقم داشت .من یک دختر فقیر بودم که تو یکی از محله های پایین شهر تهران زندگی می کردم و پدرم مقنی چاه بود و از وقتی که پیر شد و نفس تنگی گرفت دیگه نتونست کار کنه و من و دو برادرم حافظ و حنیف کار می کردیم .برادرم حافظ ۳۰سالش بود و شاطر نانوایی بود و برادر دیگرم حنیف شاگرد یک مغازه الکتریکی و منم سه سال بود که کارگر بخش مونتاژ قطعات این کارخونه بودم اما هرچه قدر که کار می کردیم تمام پول مان را خرج اجاره خونه و کمی هم خرج خورد و خوراک مان می دادیم .اما روزبه اینگونه نبود و با یک بشکنش، پدرش سریع پول جلوش ردیف می کرد و با تمام اموالش می تونست من و دخترایی امثال من رو بخره .
کم کم روی کار تمام بچه ها نظارت کرد و بعد به سمت اتاق مدیر عامل رفت .
منم یک نفس راحت کشیدم .ساعت نزدیک ۱۲ظهر شده بود و وقت ناهار بود که آقای مرادی همه بچه هارو صدا زد.
_خب بچه ها خسته نباشید .وقت ناهاره .
من و مهشید به سمت سالن غذا خوری رفتیم .غذای امروز خورشت قیمه بود.
من و مهشید سر یک میز نشستیم و باهم غذا خوردیم .
که ناگهان صدای پچ پچ پشت سر خودم شنیدم .صدای فریبا طلوعی بود.یکی از زنان قسمت بسته بندی که از وقتی وارد کارخونه شدم از من خوشش نمیومدو انگار باهام دشمنی داشت و به قول مهشید شاید بهم حسادت می کرد .
_نگاه به چادر و چاقچور این دختره موذی نکنید همین با عشوه و لوندی جلوی صاحب کارخونه و پسرش خودشو اینجا جا کرده .
_آره بابا این دختره نه ریخت درست حسابی داره نه سوادی .تازه دیپلمه است .خدا می‌دونه این اینجا با چادره حتم دارم بیرون لخت و پتی میگرده و هزارتا هم دوست پسر داره .
_آره بابا منم خوشم از اخلاق و رفتارش نمیاد همش خودشو ساده و مهربون نشون میده که بگه من خیلی خوبم .آره ارواح عمش.
#پارت 2#
حرفاشونو داشتم می‌شنیدم . دستم ناخودآگاه مشت شد و خواستم به سمت شون برم که مهشید نذاشت.
_بشین غذاتو بخور.به حرف این طلوعی و رفیقای مضخرفش اهمیت نده .اینا همیشه خدا کارشونه پشت سر همه حرف بزنن.
مهشید راست می گفت .من نباید به حرف اونا اهمیت می دادم و بهونه به دست طلوعی می دادم .
در همین حین زهرا محمدی سمتم اومد و گفت:یکتا برو اتاق مدیر عامل آقای مقدم کارت داره .
یعنی روزبه چه کاری می تونست با من داشته باشه .
به سمت اتاق مدیر عامل رفتم و در زدم .
_بیاتو .
وارد اتاق شدم .
_با من کاری داشتید آقای مقدم ؟
_بله .
_بفرمایید می‌شنوم .
_دیروز که من کارخونه نبودم مثل اینکه یه اتفاقایی افتاده .من دیروز صبح کارخونه اومدم و یه سری مدارک همراه خودم بردم
و ساعت طلایی ایتالیایی که تازگی هدیه گرفتم رو با جعبه اش روی میز جا گذاشتم اما امروز که اومدم .ساعتم رو ندیدم و همه جا رو دنبالش گشتم اما ساعتم نبود .تا اینکه یکی از بچه ها میگه دیروز شما رو توی اتاق مدیر عامل دیده و من حس می کنم شما ساعتمو برداشتید.
برداشتید که نه دزدیده اید.
چی؟ روزبه چی می گفت ؟میگفت من دزدم ؟می گفت من ساعتش رو دزدیده ام ؟
_آقای مقدم من دزد نیستم .من سه ساله که دارم براتون کار می کنم این انصاف نیست که به من تهمت می زنید .آخه من اگه می خواستم دزدی کنم دیگه کارگری کار خونه شما رو نمی کردم .
_الان معلوم میشه .
و بعد با صدای بلندی زهرا محمدی رو صدا زد .
_خانم محمدی .
زهرا وارد اتاق شد .
_بله آقای مقدم .
_شما و خانم یکتا به سمت رختکن کار خونه برید و خانم یکتا رو بگردید .
دیگه کم کم اشکم در اومده بود.
_به خدا من دزد نیستم آقای مقدم .
_خواهیم دید خانم یکتا .زودباش خانم محمدی .
من و محمدی و روزبه هر سه به سمت رختکن و کمد وسایل من رفتیم و همه دور در اتاق رختکن جمع شدند و داشتن نگاه می کردند .قیافه طلوعی و دوستاش خوشحال بود و با پوزخند منو نگاه می کردند.
زهرا محمدی داشت من رو می گشت و روزبه کمدم رو .منم داشتم آروم اشک می ریختم .
بلاخره هیچی پیدا نکرد و با غیظ سمت من برگشت:کدوم گوری گذاشتی ساعتمو دختره دزد؟
همینجور که محمدی من رو می گشت گفت :هیچی همراهش نیست آقای مقدم .
_من که می‌دونم کار خودته .بگو ساعت من کجاست ؟
همینجور که اشک می ریختم گفتم :آقا به خدا من ساعت تون رو ندزدیدم.
بعد رو به محمدی گفت :من میرم بیرون بهش بگو روسری و کفش شم در بیاره .
_چشم آقا .
روزبه که بیرون رفت .
محمدی بهم گفت :روسری و کفش و جورابتو و لباساتو در بیار .
چی ؟که همین لحظه بود که آقای مقدم بزرگ رسید .
_اینجا چه خبره خانم محمدی؟ واسه چی داری خانم یکتا رو می گردی؟
_آقا روزبه گفتن .
_خیلی خب تو برو سر کارت .
و بعد رو به من گفت :تو چرا گریه می کنی دخترم ؟
روزبه رو صدا زد.
_روزبه .
روزبه وارد اتاق شد و به پدرش سلام کرد.
_سلام بابا .
_علیک سلام پسر .این چه الم شنگه ای بود تو کار خونه به پا کردی بچه؟چی شده روزبه؟
_خانم دزد از آب در اومده بابا .ساعت گرون قیمت منو دزدیده .دختره پاپتی دست کج .
آقا پرویز ناباور به سمت روزبه برگشت .
_درست حرف بزن پسر.خانم یکتا هرچی که باشه دزد نیست .شاید یکی دیگه برداشته باشه .
_چقدر تو خوش خیالی پدر من .نگاه به چادر و قیافه معصومش و ادا اطواراش نکن این خانم خوب بلده جانماز آب بکشه .
آقا پرویز که دید بچه ها هنوز وایسادن و دارن نگاه میکنن ،خطاب بهشون گفت:چیه دارید نگاه می کنید.برید سر کارتون .کارمون عقبه .
و به سمت من برگشت :و شما خانم یکتا همراه با پسرم بیاید اتاق مدیر عامل باهاتون کار دارم .
تمام بچه ها سر کارشون رفتن و من و روزبه به اتاق مدیر عامل رفتیم ‌.
آقا پرویز رو به روزبه گفت:روزبه از ماجرای امروز بگذر و به هیچکس هیچی نگو .خانم یکتا دزد نیست .
روزبه خواست حرف بزنه که :
_تو کار من اما و ولی نیار پسر .به حرفم گوش کن .
و خطاب به من :
_خانم یکتا شما هم ماجرای امروز رو فراموش کن و پسر من رو ببخش و الان نمیخواد سرکار باشید من براتون امروز رو مرخصی با حقوق رد می کنم و فردا صبح بیاید سرکارتون و به کسی چیزی نگید .
_ممنون آقای مقدم .
آقای مقدم برام تاکسی گرفت و به خونه برگشتم .اصلا حالم خوب نبود و دوست نداشتم با کسی حرف بزنم و به سمت اتاق کوچکم رفتم و با همون لباس های کار خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mah banoo

چیزی به جز عشق را نمی توان در نوشته هایم جستجو کرد .
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 روز قبل

ماهارو فقط باید یه نظامی خوشگل خوش اخلاق قد بلند چهارشونه و… بگیره😂
مثلا خلبان یا ملوان

آخرین ویرایش 1 روز قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
Mah banoo
mahbanoo
1 روز قبل

وای عاشق فانتزی هاتم نرگسی 😂.ملوانو خوب اومدیا خواهر😂ولی من دلم به کمتر از کارخونه دار رضایت نمیده 😂.
کلا من کمتر از دکتر و مهندس نموخوام 😂
ولی خارج از شوخی خودمونیما من خودم خواستم رمان مذهبی که می نویسم کلیشه ای نباشه و مثل همه رمان مذهبی ها نباشه .خواستم ساختارشکنی کنم و برای همین رمانم روجوری نوشتم که شخصیت پسر رمانم یک پسر کارخونه دار خوشتیپ و جنتلمن باشه 😍🌹❤️.

امیر
امیر
پاسخ به  mahbanoo
18 ساعت قبل

خیلی خوب بود نحوه پارت گذاری چه جوری است

Mah banoo
mahbanoo
پاسخ به  امیر
16 ساعت قبل

سلام خیلی ممنون .پارت گذاری هر دو روز یکباره .

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x