رمان شانس زنده ماندن پارت 14
وارد خونه شدم دقیقا اون روح (فرشته)و دیدم که به دیوار زل زده بود.
زمانی که در و بستم من و دید و به من لبخند زد منم آب دهنم و قورت دادم و با صدایی که تلاش کردم نلرزه گفتم:
_سلام فرشته جونم خوبی؟
بازم لبخند تحویلم داد تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم .
_فرشته عزیزم بیا باهم دیگه دوست باشیم تو هم لطفا من و اذیت نکن باشه؟
باز هم لبخند تحویلم داد منم یه لبخند کوتاهی زدم و کیسه ها رو داخل یخچال گذاشتم.
***
صدای زنگ اومد.
به احسان لبخند زدم و گفتم:
_احسان منتظر چی هستی ؟برو در و باز کن .
_باشه بابا
وای چقدر خوشحال بودم که خانوادم قراره بیان !!
رفتم سمت پله ها که بیام پایین دیدم مامانم به احسان تیکه انداخت.
_تو که گفتی دخترم و خوشبخت میکنم دخترم و خوشبخت میکنم چی شد؟ الان گذاشتی تو داخل این خونه دَربِه داغون شما مردا همش لب و دهنیت.
بابام هم شروع کرد به حرف زدن :
_از اولم گول ظاهر کثیفت و خوردم .اوردی اینجا کَنیزیتو کنه؟ باراااان کجایی دختر بیا بریم هتل چند روز بمونیم بعد بریم تهران !!! باران؟
از پله ها که بیرون اومدم کاملا تونستم خانوادم و ببینم که چطوری با احسان رفتار میکنه.
احسان نگاه پر حسرتی بهم انداخت حتی منی که زیاد احسان و داخل خونه نمی دیدم.رو به مامان و بابا گفتم:
_اولا سلام ندادین اومدین خونه! دوما مامان و بابا چرا به احسان تیکه میندازید؟ سوما من با احسان خوشبخت ترم و از پیشش نمیرم.
من دوسش دارم شوهرمه کی از شوهرش متنفره مامان ریحانه؟که من نفر دومیش باشم !؟
_اخه دخترم تو تک دختر ما هستی؟چرا باید تو رو میدادم به پسره ی ….
_مامان لطفا
_اخه نگاه کن به این خونه؟
_منم اولش از این خونه خوشم نمی اومد اما .
مکث کردم و گفتم.
_مهرش به دلم نشست. شما من و نمیتونید بزور از اینجا ببرید.
نگاهی به احسان کردم دیدم لبخند بزرگی رو لب هاش هست مامان و بابام متعجب زده بهم دیگه نگاه میکنند.
بابا گفت:_ بیا بریم تو ریحانه خانم خودش میگه راضیه.!
مامانم هم نگاهی به این خونه کرد انگار می ترسید حقم داشت چون منم خیلی می ترسیدم اما با اینکه ایمان دارم روح داخل خونه هست اما کسی حرف من و باور نمی کنه. !
مامانم سری تکون داد و به من گفت:
_نمی خوای دعوتمون بیایم تو؟
لبخند بزرگی زدم و گفت:
_ ببخشید بفرمایید تو.
احسان هم به مامان گفت :
_خوش اومدید .
متوجه شدم که مامانم خوشش نمیاد
مامانم چشم غره ای به سمت احسان کرد
***
برای مامانم اون ترشی بادمجانی و جلوش گذاشتم .براشون مرغ پختم بابام شروع کرد به تعریف کردن. به دستپخت من و احسان هم حرف میزد هیچ کدومشون بهش محل نمی دادن ! یه جورایی دلم واسش سوخت.
احسان چه گناهی کرده بود؟اون پولی نداشت و مجبور شد این خونه رو اجاره کنه.!
اما خانوادم فک کردن احسان این خونه رو خریده اگه می فهمیدن این خونه مال احسان نیست دیگه قطعا من و از اینجا می بُردن !
باهم دیگه تلوزیون دیدیم.مامانم شروع کرد که چه اتفاق هایی برای دختر خالم سمانه افتاده و ..
__اره دختر خبر نداری سمانه طلاق گرفته همه بهش میگن زن بیوه.
_ مامان به من چه؟ دختر خالم چه ازدواج کرده یا طلاق برام چه اهمیتی داره گیر دادی ها!
_گفتم مراقب باشی ما اینجا آبرو داریم. خانواده ی ما رو که می شناسی اگه بفهمن خدایی نکرده طلاق گرفتی کوچه رو پر می کنن.
_وای مامان بس کن گیر دادی به اینا فامیل های ماهم بیکارن گیر دادن به این چیزا !
_آخه دخترم….
یهو دیدم فرشته (روح) کنار احسان نشسته و با لبخند بهش نگاه میکنه اولش خوشحال شدم چون بهش گفته بودم تا زمانی که من هستم نباید ما رو بترسونی اما یهو دیدم کنار احسانه و یه جوری با لبخند بهش نگاه میکنه
حس خیلی بدی گرفتم. انگار قرار بود اتفاق های بدی بیوفته..
اهمیت ندادم با خودم گفتم یکبار اینکار ها رو میکنه بعد تموم میکنه چون این روح احساس نداره!
_دخترم؟؟ باران…
یهو از حسم پریدم و گفتم :_بله مامان؟
_متوجه حرفم شدی ؟
شروع کردم سرم و به خاروندن هیچی از حرفای مامان یادم نمی اومد.
_میشه یکبار دیگه بگی فراموش کردم.
***
((دوست دارید ادامه ی رمان به چه صورت باشه؟
فقط میتونم بهتون بگم که اتفاقای خوبی برای باران نمی افته .اما نظر شما هم برام مهم است. به نظر همتون احترام میزارم.))
هر طوری که خودت دوست داری
چون تا اینجا که خوب بوده
ولی تورو خدا کسی نمیره😂
مرسی
ایشالله که نمی میره😶