رمان شانس زنده ماندن پارت 15
رمان شانس زنده ماندن پارت ۱۵
***
ساعت ۸ صبح بود.طبق معمول احسان سَرکار بود .مامانم هم نگاهی به این خونه می کرد باورش نمیشد،۸ صبح هم این خونه هنوز هم تاریک باشه.انگار ساعت یک و نیم شب بود.
مامانم نگاهی دوباره به خونه کرد و گفت:
_ خداییش نمی ترسی تک و تنها اینجا بمونی؟
_نه مامان واسه چی بترسم؟!
البته دروغ گفتم چون روز اول انقدر ترسیدم که از اتاق خواب بیرون نمی رفتم تا احسان بیاد.
مامان با تَشر به بابا گفت:
_پاشو علی هنوز گرفتی خوابیدی؟میخوایم بریم بیرون نمیخوای ما رو ببری؟علیییی!
علی و کاملا کشدار کشدارگفت به بابام .
_خیلی خسته ام ریحانه !با باران برو .
_ای خدا نکشتت علی من با باران میرم جایی نری هااا؟کلید نداریم.
خندیدم این بحث های مامان و بابا تمومی نداشت یه جوری دستوری حرف میزد انگار بابا پسرش بود. بابام باشه ای گفت و مامانم چادرش و پوشید.
و منم یه مانتو سبز با یه شلوار دَم پا سرمه ای یه شال کالباسی پوشیدم و باهم رفتیم خرید .
مامانم اصرار کرده بود که امروز سبزی بگیریم آش درست کنیم.خودمم نفهمیدم چرا !!
از خونه بیرون اومدیم و سمت مغازه ی روستا حرکت کردیم.
_راستی،باران تاره یک هفته پیش دوستت مریم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بهش بگو قرار بزاریم تو کافه و یگانه و آزاده منتظرتیم.!
بهش گفتم مادر باران ازدواج کرده رفته مشهد انقدر مریم ناراحت شد.
_عه چقدر بد منم خیلی دلم واسشون تنگ شده.یه روز اومدم تهران بهشون سر میزنم.
از زبان علی# (پدر باران)
تو اوج خواب بودم متوجه شدم صدای گریه یه نوزاد میاد…
تو اتاق خوابم بود ! از خواب بلند شدم چرا باید صدای نوزاد بیاد؟؟
.
اصلا تو این خونه نوزادی نبود.از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاقی که گریه ی نوزاد میاد.
وارد اتاق شدم دیدم زنی با لباس های خونی و موهای پریشون جلوم وایستاده قیافش و نمیتونستم ببینم فقط چشماش مشخص بود.(دقیقا همونی که باران هر روز می بینه با تفاوت اینکه باران قیافش و کامل می بینه {چون از ماجرای فرشته خبر داره. } ولی باباش نمی بینه.)
سریع از اتاق بیرون رفتم اما اون همینطور نزدیکم می اومد .
و یه بچه هم بغلش داشت اونم نمیتونستم صورتش و ببینم.
خیلی ترسیده بودم آیت الکرسی میخوندم انگار عصبانی تر شده بود سرعتش و بیشتر کرد و به سمت من حمله کرد ..
یهو قلبم گرفت….