نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 21

4.2
(40)

رمان_شانس_زنده_ماندن_ پارت ۲۱ 🍷

روز های شوم پشت سر هم می آمد.
به جای اینکه باران بهتر شود.بدتر هم میشد.

از یه طرف دخترش فوت شده و از طرفی دیگر احسان او را مقصر مرگ دخترش می دانست.

کلید را چرخاند ،و در را باز کرد. از این خانه متنفر بود.! وارد راهرو شد.

فکر می کرد می تواند فرشته را ببیند اما هیچ اثری از فرشته نبود.

زیر چشمانش گود رفته بود و از آن روز غذای درست حسابی نخورده بود.
انگار به شکمش سنگ پر کردند…
هنوز به فکر دختر کوچکش بود.زمانی که او را بغل می کرد و بوی خوبش را حس می کرد.

در حال و هوای خودش بود. که صدایی از در شنید.

مادرش با سرعت به سمت باران دوید.هر لحظه فکر می کرد باران بلایی بر سر خودش می آورد.

_چرا داخل راهرو نشستی باران ؟پاشو مادر .

باران به چهره ی مادرش نگاه می کند،مادرش روز به روز پیر تر میشود و همین باعث میشد ریحانه هر روز خودش را سرزنش کند که چرا باران ازدواج کرده‌‌.؟

همه ی دوستانش به فکر لباس و کیف و کفش خود هستند باران به فکر دخترش که تازه فوت شده.

در دلش خودش را لعنت فرستاد که به حماقت های باران گوش کرده بود.!

از روز اول هم راضی به این وصلت نبود.دخترش اصلا شبیه ۲۵ ساله ها نبود.انگار پنجاه سال سن دارد .از بس در این یکسال سختی کشیده بود.

_پاشو دیگه مادر به چی فکر میکنی ؟

باران پا میشود. دیگر حوصله ی حرف زدن ندارد.در زندگی نفس کشیدن هم برایش حرام بود.

_مامان.

با صدای لرزان نام مادرش را صدا می زند.مثل زمانی که دختر بچه ای اسباب بازی می خواهد اما خانوادش برایش نمیخرند.

_جانم مادر چیزی شده ؟

_چرا احسان نمیاد ساعت ۸ شبه هنوز نیومده.؟

ریحانه شوکه شد.باورش نمیشد با این همه توهینی که به باران کرده بود هنوز هم منتظر احسان باشد.

_به درک پاشو برو استراحت کن.رنگ به رو نداری،اون شوهرت هم میاد.

باران سری تکان می دهد و به سمت اتاق حرکت میکند .واقعا به خواب نیاز داشت‌.البته این خاطره کوفتی هم اجازه ی خواب بهش بدهد.

و در تخت دراز می کشد،قرص هایی که مادرش به او داد بالاخره اثر می کند و بعد از سه روز بی خوابی میتواند کمی چُرت بزند

تا این خاطره ی لعنتی از ذهنش پرواز کند‌…

ریحانه شروع کرد به درست کردن سوپ برای باران،دخترش در این مدت خیلی لاغر شده بود.و هر روز مثل ابر بهار گریه می کرد.

وقتی پخت سوپ به پایان رسید زیر آن را کم کرد و به سمت هال حرکت کرد تا آن خونه را تمیز کند.

اما باران هم به خودش رفته بود‌.خانه از تمیزی زیاد برق میزد‌. اما خودش برای اینکه حوصلش سر نرود.شروع به تمیز کردن دوباره ی خانه کرد.

ساعت ۱۲ شب بود .خودش را آماده کرد تا استراحت کند که صدای در آمد.

و احسان وارد شد.بدون هیج سلام و علیکی به سمت آشپز خونه رفت و از غذایی که ریحانه درست کرده بود ریخت و شروع به خوردن کرد.

چشمان ریحانه از تعجب گرد شد.یعنی یه فرد میتواند آنقدر پرو باشد.که با این زحمت هایی که ریحانه انجام داده تشکر نکند؟.
خیر سرش دامادش بود.

_سلامتو خوردی؟فکر کردی منم مثل بارانم که اینطوری پرو وارد میشی ؟فکر میکنی خبریه ؟

احسان نگاهی کوتاه به ریحانه می کند:_نذار دهنم باز بشه.

ریحانه از این طرز برخورد احسان خشمگین میشود. و میگوید.

_مثلا دهنت باز شه چه غلطی میکنی؟تا ساعت دوازده شب کدوم گوری رفته بودی؟مثلا خیر سرت شوهرشی ،نباید کنارش باشی !؟

احسان به ریحانه پوزخند میزند .

_واقعا حرف اون و باور میکنید من..

_نه بیام حرف تو رو باور کنم.تو با خودت چی..

احسان کلام ریحانه را قطع می کند و میگوید:_اون خودش زده بچه رو کشته به همه هم گفته از تخت افتاده..اصلا بیا فرض بگیریم راست میگه.به نظرت کدوم آدمی بچه اش رو لبه ی تخت میزاره؟ همیشه میگن کرم از خود درخته.

حرفش را مکث میکند‌.

_شما دخترت از اولم دیوونه بود میگفت من تو این خونه جن دیدم روح دیدم. من تنها کار اشتباهم این بود که این و طلاق ندادم حداقل از اون گوساله بچه نداشتم.

ریحانه از شدت عصبانیت تمام صورتش قرمز می شود.باورش نمیشد با گوش های خودش دامادش تمام بد و بیراه را به دخترش می دهد.

اون زمان متوجه نمیشود باران خواب است صدایش را بالا می برد و میگوید.

_می فهمی ،داری چی و از دهنت قرقره میکنی؟تو خجالت نمی کشی به ناموس خودت این حرف میزنی حرومزاااااااده ! نشستی هر چی از دهنت در میاد به دخترم میگی تو کی هستی ها‌اا؟؟

احسان هم صدایش را بالا می برد ._به من نگو حرومزااااده اون دختر دیوونه ات و که به من انداختی .

باران یهو از خواب بیدار میشود.یک لحظه فکر کرد خواب دیده

_به من نگو حرومزااااده اون دختر دیوونه ات و که به من انداختی .

با صدای احسان سریع از رو تخت بلند میشود.

_دهنت و ببند فکر کردی خودت چه خری هستی؟

و سریع در اتاق را باز می کند .هنوز در شوک ماجرا بود تا احسان و مادرش را می بیند.

مادرش تا باران را می بیند میگوید:

_نگاه کن بارانو رنگ به رو نداره زیر چشماش پف کرده همه ی این اتفاقا تقصیر توعه احسان‌. آدمی به بیشرفی تو ندیدم.ازت نمیگذرم دل دخترم و شکستی.

_چی چرت و پرت میگی ؟اون بلده نقششو عمل کنه، مگه نه باران؟؟

باران بغض می کند،او با مادرش این مدلی صحبت می کند‌.؟احسان به مادرش می گوید چرت و پرت نگو.؟؟

_احسان خجالت بکش اون مادرزنته.
نقششو عمل کنه؟با منی من با بهار چیکار کردم احسان،من بهت گفتم روح دیدم همون روح بهار و بلند کرد.و انداخت زمین و دخترم و کُشت.
چرا فکر می کنی من دیوونه ام؟

چرا من و سکه ی پول می کنی؟چرا جلوی مادرم من و ضایع میکنی؟درسته هیچکس حرفم و باور نمیکنه که اینجا روح داره،

اما برو از اهالی محله بپرس.اما تو حرفم و باور کن.دیگه خستم کردی.

و باران شروع به گریه کردن کرد.قلبش تیر می کشید.دلش شکسته بود که احسان با مادرش این مدلی صحبت کرده .خودش بار ها به احسان هشدار داده بود که درست با خانوادش صحبت کند..

_اهان مثلا گریه می کنی دل کیو بلرزونی ها؟؟

_دهنت و ببند احسان خفه شو فقط برو گمشو از اینجا برو ایشالله آخرین سالت باشه فقط برو..

_اینجا خونه ی منه حاج خانم خودت برو با دختر دیوونت راه بازه و جاده دراز هررری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸

‌ شاید خ‍‌داع‍‌م ش‍‌ب‍‌ا دل‍‌ش می‍‌گی‍‌ره اس‍‌مون‍‌و سی‍‌اه می‍‌کن‍‌ه‍ . . . ؛)! ‌ ‌ ‌
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tta
Tta
1 سال قبل

دلم میخواد احسان رو از هر ناحیه ای پارش کنممممم

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
پاسخ به  Tta
1 سال قبل

😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x