رمان شانس زنده ماندن پارت 3
_خب بشین نیم ساعت بخواب .بعد رانندگی کن
حالا ساعت ۷ بشه ۹ چه فرقی میکنه؟اصلا ساعت ۱۲ شب برسیم.چه ایرادی داره؟
احسان خنده ی کوتاهی کرد.وگفت:
_حوصله چرا عصبانی میشی؟
با حمید دوستم صحبت کردم ساعت ۷ صبح باید شرکت باشم.باید بگیرم بخوابم.
متعجب زده بهش گفتم :
_ببین رسیدیم به شهر تو می ری سرکار؟
نمیگی من تک و تنها تو خونه چیکار کنم؟خب کپک میزنم از تنهایی دیگه!!
احسان پول غذا و حساب کرد و گفت :
_چیکار کنم عزیزم؟اضافه کار یه فقط جمعه خونه هستم.
میتونی با مامانت صحبت کنی منم بهت زنگ میزنم حوصله ات سر نره .درس بیرون قدم بزنی چشم بهم بزنی من خونه ام.
سوار ماشین شدیم باشه ای گفتم. و نشستم.
یه نمی تونست دو روز نره سرکار اه شانس ندارم.
اخم کرده صورتم و سمت خیابون بردم.
ماشین و روشن کرد بعد از چند دقیقه حرکت گفت:
_چقدر قهری الان؟
_مشخص نیست؟
خب تو نمی تونی یه دو روز نری سرکار…
_ببین باران جان من دستم خالیه
مجبورم بدم سرکار به دل نگیر قول میدم چند روز مرخصی
بگیرم کنارت بمونم باهم بریم مسافرت خوبه؟
اخم کردم و گفتم:
_راضی نشدم ولی باشه.
توی این چند ساعت احسان بعضی موقع ها جایی نگه داشت تا استراحت کنه و چیزی بخوره ولی اینقدر اصرار کردم نخوابید تا بالاخره مجبور شد به حرفم گوش بده و یک ساعت بخواب و من به جاش رانندگی کنم
در حال رانندگی کردن بودم که متوجه شدم احسان
سه ساعته گرفته خوابیده .بیدارش نکردم خیلی خسته بود.
یهو از خواب مثل جن بلند شد.
_باران…باران
هول شدم و گفتم:
_جانم ..چیزی لازم داری ؟
_الان چند ساعته گرفتم خوابیدم؟
_تقریبا سه ساعت و بیست دقیقه.
_خیلی خوابیدم پاشو من رانندگی کنم هوا داره تاریک میشه.
باشه ای گفتم و پیاده شدم و احسان رانندگی کرد.
فهمیدم الان نزدیکای مشهد هستیم مامان ریحانه چند بار به من زنگ زد.
و حالم و پرسید که گفتم:خیلی خوبم مامان نگران نباش
و اون هم کلی دعام کرد و گفت :
_ سلام من و به آقا (امام رضا )برسون!!
***
وارد روستا شدیم.و احسان ماشین و خاموش کرد و گفت :
_بیا باران اینجا خونمونه.
حیرت زده به خونه روبه روم زل زدم .
این خونه ی من بود؟حتما احسان اشتباه گفته:
_احسان این خونمونه؟اشتباه نمیکنی؟؟