نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 9

3.6
(26)

_میگم دارم راست میگم چرا میخندی؟
چی حرف من شوخی بود؟هااا احسان

_عزیزم حتما کابوس دیدی این عادیه چرا ناراحت میشی؟غذا و بیار که خیلی گشنمه در ضمن مرغ و ماهی هم برات خریدم.

_یعنی چی کابوس با چشمای خودم دیدم قبلا هم داشتم غذا درست میکردن صدای یه نفر و تو اتاق خواب می‌شنیدم مثل صدای راه رفتن و..

این ها رو با تعجب و ترس واسه احسان تعریف کردم اما انگار براش مهم نبود .از اتاق بیرون رفت و تلوزیون و روشن کرد و گفت:

_خیلی خنده دار بود. شامو بیار خیلی گشنمه!

عصبی شدم چرا این حس و حال من و درک نمیکرد؟؟

_چی؟؟ خنده دار بود. فک کنم فک کردی من هم میگم چشم الان برات میارم .میگم دارم راست میگم.برو گمشو خودت شام بیار!!
این خونه ای که گرفتی توش جن و روح داره.

سریع وارد اتاق خواب شدم و درو بستم ‌صدای احسان و شنیدم که گفت:ای بابا .
پسره ی بیشعور هیچ احساس من و درک نمیکنه فقط به فکر شی…
صدای تق تق در و شنیدم :

_باران عزیزم در و باز کن کارت دارم..

_برو گمشو مردک خرفت

احسان خنده ی کوتاهی کرد و در و باز کرد .
زورم بهش نرسید که درو ببندم .اومد تو و گفت:

_خب عزیزم چرا با این حرف های من ناراحت میشی؟مگه من چیز بدی گفتم؟
گفتم کابوس دیدی چون من اومدم خونه تو خواب بودی .

_میگم از ترس بیهوش شدم.

_باشه عزیزم تو راست میگی حالا چی پختی؟

دوباره به فکر شیکمش شد .

_کوری ندیدی قیمه پختم.

قهقهه زد و گفت :_من عاشق اینم که حرصت و در بیارم .

_میگم من ترسیده بودم اصلا ول کن جواب هر چی اسکل و بدی بازم اسکوله نمیفهمه.
راستی ساعت چنده ؟

_ساعت ۹(۲۱) پاشو قهر نکن عزیزم!!

یعنی من از ساعت ۶ تا ۹ غش کرده بودم؟

احسان کلی شکلک در اورد و من و خندوند و گفت:

_دیگه قهر نداریم بارون خوشگلم

_اسم من بارانه نه بارون

_حالا هرچی بیا بریم از اتاق بیرون .اخه چرا تو اینهمه لجبازی

_باشه تو برو منم میام

_قول دادی ها!!

برو بابایی نثارش کردم و گوشیم و از روی زمین برداشتم.دوبار تماس با مامان داشتم.
بهش زنگ زدم نگران نشه. باهام کلی صحبت کرد.
از این قضیه بهش هیچی نگفتم .شاید به قول احسان خواب دیدم .

رفتم دستشویی و آب خنکی به صورتم پاشیدم.نگاهی به آینه کردم.
صورتم عین جنازه ها سفید شده بود.

شیر آب و بستم .و از دست شویی بیرون اومدم.
و وارد اتاق نشیمن شدم.

با احسان قیمه رو خوردیم حوصلم نگرفت دوباره داغش کنم درسته ساچمه شده بود اما من زحمت کشیدم.

یهو صدای تلفن احسان در اومد.
شروع کرد باهاش صحبت کردن

_الو سلام داداش کاری داشتی؟

_……….
_چی؟من نمیتونم بیام زنم تنهاس‌.

_………

_باشه بابا شاممون هم کوفتمون کردی!!

قطع کرد بهش گفتم :چی گفته؟گفت:

_ساعت ۱۲ شب باید برم شرکت اضافه کاریه.

_من شب میترسم تک و تنها اینجا بمونم!

_چیکار کنم عزیزم بخدا این رییس بیشعورن گفته باید برم ای لعنت بهت حمید

_آخه تو اصلا استراحت نکردی؟احسان نگرانتم.

_نگرانم نباش ساعت ۶ صبح خونه برمیگردم.

میترسیدم اون کابوس دوباره تکرار بشه…
چون احسان گفته بود حتما کابوس دیدم .

***

با احسان شروع کردیم یه فیلم کمدی دیدیم.چند ساعت گذشت که احسان گفت :

_ساعت ۱۲ شب من باید برم عشقم خدافط

احسان سوئیچ ماشینو برداشت و سریع رفت .من هم ادامه فیلم رو داشتم می دیدم .

چند دقیقه از رفتن احسان گذشته بود .که یهو برق ها رفت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh Ahmadi

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرنیا بهنام
فرنیا بهنام
1 سال قبل

جالبه

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x