رمان شقیقههای خونین پارت ۵
با شنیدن این حرف، دلارام آرام دستش را پایین آورده و از وَن فاصله گرفت. اهورا وحشتزده خواست به سمتش برود که پرستار مهارش کرده و با جدیت گفت:
– اگه بری و لمسش کنی نمیذارم همراهمون بیای.
اهورا سعی کرد بازوان مستحکم پرستار را کنار بزند و دلارامش را بغل کند اما عمو هم آمد و مهارش کرد. پسرک بیچاره! فکرش را هم نمیکرد تمام خوشحالیاش برای زندگی در ترکیه با خواهر و عمویش، در یک لحظه خراب شود! فکرش را هم نمیکرد نفر بعدیای که از دستش میرود، خواهر دردانهاش باشد. تلخ است دیگر…یکهو میرسد که میفهمی در یک لحظه عزیزت را از دست دادهای. مثل زندگی اهورا که در یک لحظه داشت از هم میپاچید.
فریاد میزد:
– دلارام! نرو دلارام! من نمیذارم اتفاقی برات بیوفته! به خدا قسم با خودم میارمت…نرو! تنهام نذار احمق! من مگه به جز تو کی رو دارم؟! این رسمش بود نه؟! ببین…نمیذارم یه تار مو از سرت کم بشه. این حرومزادهها که هیچ، کل دنیا هم نمیذارم دستشون بهت بخوره! هیچیت نمیشه…به داداشیت اعتماد کن!
چون دیوانهها میگریست و دستهای تنومند چند شخص که مهارش کرده بودند را پس میزد. دلش بیتاب و بیقرار بود و اشکهایی که از چشمان تار و درخاشنش میچکید، گواه حال داغانش بود!
– دِ عوضیها ولم کنین! ببینم اگه خار مادر خودتون هم همچین بلایی سرش میاومد وسط بیابون ولش میکردین؟! آره؟!
گلویش از فریادهایی که میکشید خراش برداشته بود و میسوخت. عمویش با بغضی که در گلو داشت، دستهای پرستار و دو مرد تنومند دیگر را پس زد و دو طرف صورت خیس از اشک اهورا را اسیر کرد. از پشت چشمان تار و به اشک نشستهاش به چشمان غمناک و خستهی اهورا زل زد. موهای پریشان و لختش را کناری زد و با صدایی که از لرزشش جلوگیری میکرد لب زد:
– من رو نگاه!
اهورا اما در عالمی دیگر بود. چشمان منتظرش رد قدمهای دلارامی که دور و دورتر میشد را دنبال میکرد. چهقدر دردناک است خواهرت، همه چیزت، همه کست در یک آن از دست برود!
– میگم من رو نگاه!
به خودش آمد و با شیون به عمویش زل زد. حرکت سیب گلوی عمویش نشان از قورت دادن آب گلویش میداد و این یعنی او هم حالش بسی آشفته بود. عمو پس از اینکه چندین بار نگاهش را بین چشمان اهورا رد و بدل کرد، با اطمینان گفت:
– بیا پشت ون کارت دارم.
و مچ دست اهورا را گرفته، کشانکشان او را به پشت ون رساند. اهورای بیچاره پس از دل کندن از نگاه کردن به دلارام، بینیاش را با پشت آستینش پاک کرد و سرش را پایین انداخت. پانزده سال بیش نداشت! چگونه میتوانست با درد از دست دادن خواهرش کنار بیاید؟! عمویش دستی به تهریش سفیدش کشیده و با اطمینان گفت:
– اتفاقی واسهش نمیافته.
اهورا سریع سرش را بلند کرده و به چشمان عمویش خیره شد؛ بلکه کورسویی از امید درون چشمانش بیابد. عمویش بیدرنگ ادامه داد:
– به مهرداد زنگ میزنم تا بیاد و ببرتش یه جای امن. نگران نباش.
اهورا با دلخوری گفت:
– آخه عمو…شما که میدونید این بیماری درمان نداره. چه جای امنی؟! هیچجا امنتر از ترکیه نیست! کدوم مریضی حالش خوب شده که دلارام دومیش باشه؟
و بازهم اشک ریخت. عمویش با جدیت گفت:
– آخه پسر تو پونزده سالته! تو چه میفهمی از دار و دستهی اینها؟! آدم سالم هم به زور از مرز ردش میکنن. جاش پیش مهرداد امنتره.
مهرداد دوست صمیمی عمو بود؛ همانی که رئیس بیمارستانی در شرق مراغه بود. اهورا دستانش را مشت کرده و با کنایه گفت:
– اگه خواهر خودشون هم بود همینطوری ولش میکردن به امون خدا؟! عمو اینها حرومزاده هستن! با این کثافتهایی که ناموس حالیشون نمیشه میخوایم بریم اونور آب؟!
عمو دستی درون موهایش کشید و سعی میکرد نگرانی اهورا را کنترل کند. دهانش را پر باد کرد و نفسش را بیرون داد. دستی روی شانهی اهورا گذاشت و گفت:
– مهرداد مراقبشه. زنگش میزنم بیاد برش داره ببرتش بیمارستان زیر دست چند تا پرستار خوب. نگران نباش…الآن هم برو سوار شو تا وضعیت بدتر نشده.
اهورا ابروانش را در هم گره کرد و گفت:
– من هم با مهرداد و خواهرم میرم!
عمو نیز اخم کرد و گفت:
– نشد دیگه! میخوای من رو ولم کنی تو غربت؟ حال دلارام که خوب شد میفرستمش بیاد ترکیه.
اهورا با شک نگاهش را بین چشمان عسلی عمو چرخاند و هیچ نگفت. عمو نیز دو ضربه روی شانهی راست اهورا پیاده کرده و به آرامی گفت:
– برو سوار شو دیگه. اعتماد کن بهم. بدو یالا!
با اینکه دلش نمیخواست، راهی شد. زیر چشمی با بغض به دلارامی خیره شد که با خستگی به اهورا زل زده بود. چندین متر با یکدیگر فاصله داشتند و هر دو قلبشان به شدت به در و دیوار قفسهی سینهشان میکوبید.
– سوار شو!
صدای راننده از داخل وَن هم او را به خود نیاورد. آب دهانش را همراه با بغضش فرو برد و ضربههای آرامی به کمرش خورد. سرش را برگرداند و عمویش را دید که با لبخند تلخ با انگشت شصتش نیمچه اشک نشسته در چشمانش را پاک کرده و به دلارام نگاه میکرد. اهورا آخرین نگاهش را به دلارام انداخت و از ته دل فریاد زد:
– دوستت دارم!
و دلارام را دید که خسته دستانش را بالا آورد و قلبی برایش ساخت. چهقدر دلش میخواست دوربینی همراهش بود تا برای همیشه این قلب را ذخیره کند اما…«بخت هیچگاه با کسی یار نبود.»
خستهتر از همیشه درحالی که تنها امیدش به مهرداد بود، پایش را روی پلههای ون گذاشت و بالا رفت. چشمانش را گذرا از مردان و زنانی که پچپچ میکردند گذراند و روی صندلیهای قرمز آخر ون، کنار ماهور نشست. نفسش را بیرون داد و سرش را به دیوارهی سمت چپ ون تکیه داد. زیرچشمی به ماهوری نگاه کرد که سمت راستش جا خوش کرده بود و زیرزیرکی با چشمان عسلی و روشنش او را میپایید. نصف صورتش را موهای لخت و بلند طلاییاش پوشانده بود و صورتش واضح معلوم نبود؛ تنها اثری از پوست سفیدی دیده میشد که زیر لایههای خاک رو به سیاهی میرفت.
اهورا سرش را غمگین برگرداند و روی صندلی قرمز و نرم روبهرویش گذاشت.
– خوب گوش کنین! اینجا هرچی میگم باید عمل کنین. دو ساعت راه با ون هست و یک ساعت هم راه تا از مرز رد بشین. بچه بازی نیست که دست کمش بگیرین و کسی واسه گردش نیومده اینجا. خوب گوشتون رو باز کنین و به تکتک حرفهام عمل کنین اگه دلتون نمیخواد تیر بخورین!
بعد از اتمام حرفهای همان مرد به ظاهر پرستار، در ون بسته شد و به راه افتاد. ون به راه افتاد و اهورا پا گذاشت به زندگیای که تصورش را نمیکرد برایش سرنوشتی جالب رقم بزند. سرش را پایین انداخت و داشت با خود فکر میکرد که با نشستن دستی کوچک روی سینهی چپش، سرش را به سرعت به سمت راست برگرداند. ماهور، دخترک زیبا و ساکت، لبخندی نمکین روی لبان پوسیده و غنچهایش نشانده بود. با محبت و صدای بچگانهاش زمزمه کرد:
– خواهرت همیشه اینجاست؛ مثل مامان من.
سرش را پایین انداخته و با ناراحتی گفت:
– میدونم مرده. رفته پیش بابام.
اهورا حرفی نزد و راست نشست. با تردید دستش را روی دست کوچک ماهور گذاشت. چهقدر دربرابر دستانش کوچک بود! به راستی دخترک هم باید بیپدر و مادر زندگیاش را سپری میکرد. در ده سالگی باید روی پای خودش میایستاد. اهورا بی آنکه بخواهد زمزمه کرد:
– خواهرم همه چیزم بود. فقط از خدا میخوام حالش رو خوب کنه. اگه اون بمیره من هم میمیرم.
ماهور حرفی نزد و تنها سرش را خیلی آرام به شانهی اهورا تکیه داد. با خوشخیالی زیر لب گفت:
– کاشکی من هم داداش داشتم.
اهورا نیشخندی زد و آب دهانش را فرو برد. غمگین چشمانش را بسته و سعی داشت با خوابیدن، تمامی افکارش را وداع گوید. در حالی که اهورا و ماهور دستان یکدیگر را در دست داشتند، آرام به خواب رفتند؛ شاید آخرین خواب خوششان در ایران بود…خاکی که تصمیم داشتند برای زنده ماندن آن را وداع گویند.
****
«ده سال بعد»
«اول شخص»
– کیس شات! بیست امتیاز!
با پوزخند چوب بیلیارد را به سمت کیان نشانه رفتم و گفتم:
– بگیر ببینم چند مرده حلاجی. فعلا که شصت تا جلو ام.
کیان چپچپ نگاهم کرد و چوب را قاپید. در حالی که جایش را تعویض میکرد تا پشت توپ سفید نشانه بگیرد، زمزمه کرد:
– چون کافهی خودته بهت سخت نمیگیرم بچه. بالآخره نمیخوام آبرو حیسیتت جلو آدمات بره.
نیشخندی زدم و به چوبی که لای انگشتانش جا گرفته بود خیره شدم. چند ثانیه بعد چوب را به سمت توپ سفید نشانه رفت و توپ ۱۳ را درون سوراخ ضلع شرقی انداخت. با غرور دستی به پیراهن مشکیاش کشید و گردنش را چپ و راست کرد. حالا برای من سیس میگیرد بچه!
چوب را با تعصب به سمتم گرفت و در حالی که یک تای ابروی مشکیاش را بالا داده بود، کنایه رفت:
– میبینم که توی کافهی خودت با این همه پارتی کلفتی که داری باز هم ازت سَرَم!
ریز خندیدم. تخس شده بود! دستبهسینه ایستادم و گفتم:
– باید دست و پا بزنی تا بهم برسی.
خواستم چوب را بگیرم که گوشیاش زنگ خورد و چوب را روی میز سبز رنگ بیلیارد رها کرد. با عجله گوشیاش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و با دیدن مخاطب با تعجب رو به من گفت:
– اِ! همون دختره هست!
ابروانم را در هم گره کردم و پرسیدم:
– کدوم دختر؟
دستش را به علامت «هیچی نگو» به سمتم نشانه رفت و تماس را وصل کرد:
– الو؟ بفرمایید.
به صحبتهایش با کنجکاوی گوش فرا میدادم. معلوم بود که دوستدخترش نیست وگرنه تا به حال با چند بار پاچهخواری و ناز و عشوه جوابش را داده بود.
– بله بله! بزرگواری میکنید. من و اهورا امروز خدمتتون میرسیم خانوم.
یعنی که بود که من را هم میخواست با خودش به ملاقات او ببرد؟
– درسته همون آدرسی که دیروز دادید…بله بنده یادداشت کردم پس رأس ساعت هفت میبینمتون. مخلصیم…..لطف از خودتونه….میبینمتون پس…خدانگهدار!
سریع گوشیاش را درون جیبش جا داد و به سرعت گفت:
– یه دست بکش به سر و روت که باید آماده بشی بریم دیدن مهسان خانوم.
با اخم گفتم:
– مهسان کیه؟
– بابا اهورا! چهقدر مغزت تاب داره تو! همونی که هفتهی پیش قرار بود بهت درمورد همون مرض بیدرمون بگه دیگه! راه بیوفت.
با به یادآوردنش یک «آهان» گفتم و دستانم را درون جیب شلوار جینم فرو کرده و سوییچ را چنگ زدم. یک قرار مهم بود! خیلی مهم.
دلارام جدی جدی مرد؟؟🥺💔
خیلی قشنگ بود💖🥺
قربونت برم♥️
دلارم مرد؟
من طاقتشو ندارم واقعا
عالی بود🖤🥲
♥️♥️
دیگع پارت نداریم؟
خانم ببخشید دیگه ادامه نمیدین این رمان قشنگ رو؟