رمان طلا(ققنوس) پارت _ششم
پارت_ ششم
_ببخشید جناب بولوت من دوست قدیمی و دیدم نشستن یادم رفت
+چه خبرا طلام
وقتی الیاس اینو گفت ویسکی آرکا پرید گلوش و شروع کرد به سرفه کردن گفت: فکر کنم منظورتون خانم فلاح بودن مگه نه؟!
+ نه همون طلام بود آدم که به نامزد خودش با فامیل خطاب نمیکنه
_من نامزد تو نیستم
و یکبار دیگه این حرف رو بزنی میدم یجور دیگه حالیت کنن
میدونی که اگه به گوش آقا بزرگ برسه چی میشه
با این حرفم رنگش پرید و
گفت:باشه باشه دیگه نمیگم
چند ساعت بعد
_اقا آرکو دیگه بلند بشیم بهتره فردا پرواز داریم
+بله بله
بعدم با الیاس دست داد و گفت :امید وارم شراکت خوبی داشته باشیم
_بله همینطوره
منم با آلین خداحافظی کردم :بعد برگشت میام پیشت تا چند وقت اینجایی ؟!
+دیگه کلا برگشتم
_باشه پس من به این زودیا برنمیگردم وقتی اومدم حرف میزنیم
+مگه برای پروژه نمیری
_نه میرم بالای شرکت تو آلمان آقا بزرگ میگفت مدیر و اخراج کرده چند روزیه چون میرم اونجا خودم بهش رسیدگی کنم
امین گفت:خانم فلاح مگه اونجا هم شرکت دارید
قبله اینکه من چیزی بگم الیاس گفت :یکی نه ۵تا هتل و ۲تا شرکت ساخت و ساز داره همشونم مال خود طلاست
امین گفت :اسم شرکت ها چیه ؟
_آرتلایف معماری ( art life )
امین گفت:چی؟!! بزرگ ترین شرکت ساخت و سازه ایرانه
_بله همین طوره ولی بالا سرشون بابا و داداشم هستن البته دوتاش دست اوناس ۳ تای دیگه دست کیانوش و منه
آرکا: کیانوش ؟!
_بله شوهر عمم هست چون من وقت ندارم بهشون رسیدگی کنم و دائم شرکت شمام
داداش کیانوش لطف میکنه بهشون رسیدگی میکنن
ولی موقتا چون بعد آلمان میخوام خودم بالا سرشون باشم و اینجا یا آلمان فرق نداره