رمان قَراوُل پارت ۱۴
البرز نگاهش میانِ آویزهای نقابش می ماند … همان هایی که صدای جیرینگ جیرینگشان دل می برد
– اگر … دقت کن به حرفم … اگر دفعه ی دیگه … شاهرخ یا هر مذکر دیگه ای مزاحمت شد … من هستم … لازم نیست اینجوری بترسی و فرار کنی … کافیه بهم بگی!
مردمک های چشمان آشوب دو دو می زنند … عنبیه های آبی اش اکلیلی می شوند
سری تکان می دهد و دوباره زمین را می نگرد
– خیلی ممنونم!
البرز از اینکه زمانی با کسی صحبت کند و او نگاهش نکند متنفر است … اما … این دخترکِ ترسوی چشم آبی ظریف تر از آن بود که بخواهد اذیتش کند
– از این ببعدم باهات حرف زدم کله ی خوشکلتو بلند می کنی و نگام می کنی … قبل از اینکه کلاهمون بره تو هم!
قلب آشوب انگار در کف پاهایش می زند
قدم هایش را به عقب بر میدارد که صدای خنده ی البرز بلند می شود
– فرار کن … تو فقط فرار کن
آشوب این بار با دقت دامنش را بالا می گیرد تا بار دیگر جلوی چشمان تیز او کله پا نشود
هر مرد دیگری غیر از این لعنتی بود قطعا فرار می کرد … اما او … حواسش به دخترک هست … نمی گذارد کسی مزاحمش شود … شاهرخ را با حقارت راهی خانه کرد
خب هرکس غیر از آشوب باشد هم دلش می لرزد … خوی دخترانه اش سر به فلک می کشد با دیدن این مرد
تنها راهش می شود سر به زیر انداختن و از خجالت سرخ شدن و گریختن
با صدای نازکش زمزمه می کند
– بازم ممنونم!
می رود و دور می شود
البرز از پشت با لبخند کجی بدرقه اش می کند
این دخترکِ مظلومِ بی زبان و چشم آبی حس عجیبی می داد به او … حس محافظت کردن … نمی داند چرا اما می خواهد از او محافظت کند
سری تکان می دهد تا گویی تفکرات مسخره اش را از مغزش بیرون بریزد
– چرت نگو پسر هر دختری بود همینکارو می کردی
همان لباسِ قبلی اش که بهتر بود … این یکی کمرش را نمایش می داد … خب همین می شود که همه مزاحمش می شوند دیگر
دارد عقلش را از دست می دهد … آمد این ده که رسول را پیدا کند و تنها چیزی که نصیبش می شود ترساندن مزاحم های دختر چشم آبی ده است
به سمت خانه اش به راه می افتد
– چه بویی ام میداد لاکردار
_________________
آشوب:
درب خانه را هل می دهم
صدای جیغ جیغ های خاله صغری می آید که با ذوق وارد می شوم
– صدیقه مو برنمی گردُم تو او خونه اَه وِلُم بکو … تو خواهر مونی یا فرامرز؟(تو خواهر منی یا فرامرز)
روی حوض نشسته و طبق معمول بلند بلند و پر انرژی صحبت می کنه
دی آشوب از سر دیگر حوض دمپایی اش را به سمت خاله صغرا پرتاب می کند که خنده ام می گیرد … خدا میداند باز چه دسته گلی به آب داده است
– سلاااام خالههه!
نگاهش به من می افتد و گل از گلش می شکفد … دستانش را به دو طرف باز می کند
– سلاااااام سیندرلای مو … بیو بغلُم ببینُم
خودم را در بغلش می اندازم
– کجا بودی ورپریده؟
می خندم … از او جدا می شوم و کمرم را صاف می کنم
– هیچی رفته بودُم ماهی بگیرُم که گفت هنوز نرفتِن صید دیگه برگشتُم
صدای دی آشوب که با عصبانیت درون تشتِ آب لباس هارا چنگ می زند می آید
– صغری وردا برو خونت جیگر مونه خون نکو ایقد
خاله صغری پوف کلافه ای سر می دهد که گیج نگاهش میکنم
– چطو شده؟
دستم را می کشد که با خنده کنارش می افتم
– قهر کردُم اومدُم اینجا دی آشوبت میخوا پرتُم کنه بیرون
دی آشوب دمپایی دیگری به سمتش پرتاب می کند که جاخالی می دهد
از خنده سرم را روی بازوی خاله صغری می چسبانم
– فرامرزِ مادر مرده تقصیر نداره پاشو برو خونت
– تقصر نداره؟ … مو سیش میگُم دیه بچه نمی خوام(من براش میگم…) … ۷ تا بچه گذاشته تو دامنِ مو کم نی؟ … صدیقه ای مرد بیش فعالی داره
چشمانم درشت می شود و قهقهه ام خانه را بر میدارد … راست می گفت بیچاره فرامرز در این زمینه گویی مشکل داشت
دی آشوب که دیگر دمپایی برای پرت کردن ندارد،این بار لباس خیسی که در حال شستنش بود را به سویش پرت می کند
– دهنتِ ببند جلو آشوب چش سفید … خجالتُم نمی کشه
صدای درب می آید که با تلاش خنده ام را جمع می کنم
– تا شما دعواتونِ بکنید مو درِ باز میکُنُم!
صدای بحثشان می آید و من با نیش باز درب را باز می کنم
– ئه … سلام دایی فرامرز!
فرامرز بیچاره با چهره ی به هم ریخته پشت در ایستاده … خنده ای که به زور مهارش کرده بودم را تشدید می شود
– سلام آشوب … اومدُم دنبال خاله ات ببرُمِش … دوریشِ نمی تونُم تحمل کن بقرآن!
سر پایین می اندازم تا خنده ام را نبیند و کنار می روم تا وارد شود
– بفرما
عشق صغری و فرامرز از آن لیلی و مجنون هاست … کل ده می دانند که فرامرز تا چه حد عاشق خاله صغری است … شاید دلیل این به اصطلاح بیش فعالی هم همین عشق آتشین است
درب چوبی را روی هم می گذارم و پشت فرامرز وارد حیاط می شوم
– سلام دی آشوب
دی آشوب لباس هارا آبکش می کند
– سلام دوماد
فرامرز رو سمت خاله صغرا می کند و چشم هایش برق می زند
– سلام خونه و زندگیم
ابروهایم بالا می رود از این ابراز علاقه اش
خاله صغری با حالت بامزه ای چشم غره می رود و نگاهش را سمت دیگری می چرخاند
– باز اومده خَرُم کنه!
دست محکم روی دهانم می چسبانم تا نخندم
دی آشوب خشن نگاه خاله صغری می کند اما خطابش منم
– آشوب دی برو یه چایی خوش رنگ بیار سی(برای) دوماد
خنده ام را جمع می کنم و سمت مطبخ راه می افتم
صدای بحث کردن خاله صغری و فرامرز می رسد
– مو نمیام … دیه گولتِ نمی خورُم … بیام که یه بچه ی دیه بذاری تو دامنُم؟
– یواش صحبت بکو زشته زن … صغری خودت می دونی چقدر می خوامت دختر ای چه کاریه می کنی با مو؟
درب مطبخ را روی هم می گذارم و بالاخره می توانم راحت قهقهه ام را بیرون دهم … بیچاره فرامرز!
همیشه همین آش بود و همین کاسه … ماهی یک بار باید می آمد اینجا و سر مسائل گوناگون منت کشی می کرد … من و دی آشوب دیگر عادت کرده ایم … به هر حال خاله صغری از همان اول نازش زیاد بود
چایی در لیوان های کمر باریک می ریزم و سینی به دست قصد خروج دارم که خاله صغری وارد می شود
– نبر یه دیقه آشوب … بیو اینجا!
متعجب نگاهش می کنم … از روی طاقچه ی درونِ مطبخ کیسه ای بر میدارد
– چایی هارو بیار!
سینی را به سمتش میگیرم
– میخوای چه بکنی خاله؟
یکی از لیوان هارا بر میدارد و جدی نگاهم می کند
– ای لیوانِ فرامرزه خو؟ … نری بدی دی آشوب روزگارمون سیاه شه؟
سری تکان می دهم … گره کیسه را باز میکند
– خاله ای چنه؟(خاله این چیه؟)
– کافور!
چشمانم اندازه ی شکم نصرالله شکم گنده می شوند
– چه؟
– چه و زهرمار … کافوره … بخوره ببینُم ای آتیشش به سلامتی بعد ۸ سال کور میشه یا نه … پدر مونه دراورده ای مرد
خاله صغری از قدیم الایام این دیوانه بازی هارا در میآورد اما این دیگر اوجش بود … سینی را عقب می کشم
– خاله ای چه کاریه؟ … یه چیش میشه مرده
بی حوصله سینی را سمت خودش می چرخاند
– هیچیش نمیشه … ای فرامرزی که مو می بینُم یه یخ چهل کیلویی هم بذارِن تو شلوارش هیچیش نمیشه
خدایا خودت کمک کن بتوانم جلوی خنده ام را بگیرم
حجم زیادی از محتویات کیسه را درون لیوان خالی می کند
– خاله نکو یه بلایی سرش میاد بدبخت میشیم
قاشقی بر میدارد و چای را هم می زند
– مو نمی تونُم هیچکاری نکنُم … ای ایطو پیش بره مو میمیرُم رو مزارُمم می نویسن مرحوم ایقد زائید تا مرد!
اگر استرس نداشتم قطعا به این حرف هایش ساعت ها می خندیدم
– بیو تمومه … ببر خوشکلُم … ببینُم ای مرد آتیشش می خوسه( می خوابه) یا نه
می چرخم به سمت درب مطبخ
– یه چیزیش بشه مو عذاب وجدان میگیرُم بخدا خاله !
😂😂😂😂خیلی خندیدم بخصوص از نوشته رو سنگ قبرش 😂😂😂😂 ممنون ساحل جان خدا رو شکر که جمعه ها هم پارت داری
همیشه بخندی ایشالا😂
هیجان دارم زودتر رمانامو تموم کنم نمی دونم چرا😐
دارم میرم تو فکر یه سناریوی جدید😂
وای پوکیدم از دست خاله و شوهر خاله اش 😂🤣
این شوهر خاله اش راست کارش شب جمعه است🤣😂😂بیچاره خاله آشوب خدا بهش رحم کنه😂🤣
قلمت مانا ساحلی 😍❤️که تو این پارت جسم و روحمونو شاد کردی😂🤭.
فرامرز بدبختتتت😂😂😂
فداااا❤
تو یه چند روزه پارت نداری جریان چیه؟
والا ساحل جون😍 من توی پارت 13رمانم گفتم که😐😳. من یه چندروزه که مریضم سرما خوردم اصلا حالم خوب نیست خواهر😕🥺.دارم استراحت می کنم و خیلی حال ندارم.
واسه همین حال ندارم بنویسم و پارت جدید بذارم برام دعا کن تا شنبه خوب بشم حداقل براتون پارت بذارم🙂🌸✨.
خوب میشی ایشالا استراحت کن قشنگ ❤
یره لحجه مشدی کردی تو رمانت؟
نه فقط لهجه جنوبی استفاده کردم
کجا نوشتم یره؟ شاید اشتباه تایپیه🤔
یره لحجه خودمه😂
بچه جنوبییییی؟😍😍😍😍
هاااا آره یه جاهاییش شبیه مشدیه لهجه جنوبی.وای نگو خیلی شبیه مشدی شده😐💔💔💔
یه مدت جنوب زندگی کردم اصالتا نه 😂❤
وای خدااااا
یه البرز بدید من برممم
کم کم خودمم دارم روش کراش میزنم🤣
وای عجب پارتی مردم از خنده بیچاره خاله ی آشوب چی میکشه ازدست این شوهرش 😂😂😂😂
هیچ کاری نمی کنه فقط ماهی یه بار میره خونه دی آشوب قهر 😂
😂😂😂چقدم که دی آشوب هواشو داره😉🤭
دی آشوب خیلی آدم منطقیه این کاراشو برنمی تابه😂😂😂
وااای خدا دمت گرم ساحل چقد سر این پارت خندیدم😂😂😂
واقعا قلمت محشره و خیلی متفاوت داستان مینویسی ❤️
همیشه بخندی
فداااا❤