نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۱۵

4.5
(35)

سینی به دست به دی آشوب و فرامرزی که روی دیواره ی کوتاه حوض نشسته اند نزدیک می شوم
خدایا نکند بلایی سر فرامرز بیچاره بیاید؟
سینی را اول جلوی دی آشوب میگیرم که طبق معمول چای کمرنگ تر را بر می دارد و به چای فرامرز دست نمی زند
سینی را با استرس جلوی فرامرز می گیرم … نگاهش فقط معطوف خاله صغرایی است که با روی برگردانده شده کنارش می ایستد
نمی فهمد چگونه لیوان چایش را بر میدارد اصلا آنقدر محو اوست
سینی خالی را زیر بغل می گیرم و کنار دی آشوب می نشینم
– صغری بسه دیه هرچی خون به جیگر مو و ای مرد کردی … قشنگ بشین سر زندگیت ایقد بچه بازی در نیار
فرامرز قلوپ اول را که می نوشد آهسته بازوی دی آشوب را چنگ می زنم … با تعجب سرش را به سمتم می چرخاند
دیگر کاری بود که شده نمی شود درستش کرد … به قولی آب رفته به جوب بر نمی گردد
بیچاره فرامرز آنقدر ذهنش درگیر خاله صغری است که حتی مزه ی متفاوت چای را متوجه نمی شود
خاله صغری با ناز شالش را مرتب می کند
– دستت درد نکنه صدیقه … به فرامرز بگو مو دیگه بچه نمی خوام … اگر مونه می خوا باید ای تَش زیادشه خاموش کنه
خاله صغری تنها دختری بود که می شناختم و مادرش را به اسم صدا می زند … از وقتی به دنیا آمده ام همینقدر سر به هوا و پر شر و شور است
چای در گلوی فرامرز می پرد و پشت سر هم سرفه می کند
دی آشوب به علامت خجالت با کف دست محکم روی گونه اش می کوبد
– خاک بر سرُم … ساکت شو دختره ی چش سفید … آشوب پاشو برو داخل ببینُم ای ورپریده چه میگو!
فرامرز همچنان سرفه می کند … هرچقدر این بنده خدا ماخوذ به حیا بود خاله صغری به جایش بی حیا بازی در می آورد
دی آشوب هم می خواهد به قولی چشم و گوشِ منِ مجرد باز نشود که با اعتراض نگاهش می کنم
خاله صغری چند ضربه ی محکم پشت فرامرز می کوبد
– نوش چطو شدی فرا؟ … نمی خوا آشوبِ بکنی تو خونه بچه نی که ۲۰ سالشه
رو به من می کند
– بذار تجربه به دس بیاره شوهر نکنه به یه مردی که آتیش تندش ۷ تا بچه بذاره تو دامنش
تمام تلاشم برای نخندیدن خاکستر می شود و پُق کوتاهی از دهانم بیرون می پرد که سریع جلوی دهانم را می گیرم
دی آشوب خصمانه نگاهم می کند … خب تقصیر من چیست خاله صغری می گوید
نگاه خشن و خوردنی اش این بار روی خاله می نشیند
– خدا بکشت با ای دهنِ شُلت!
فرامرز مانند گربه ی شرک مظلوم نگاهش می کند
– صغری … مو قربون او چشمات بِرُم بیو بریم خونمون ایطو نکن با مو … بخدا از صبح که نیستی عین مرغ سرکنده شُدُم … بیو بریم همه چیزُم
– فرا ایقد سعی نکن خَرُم کنی ایش!
بالاخره موفق می شوند و خشم دی آشوب فوران می کند … لیوان را محکم لب حوض می گذارد و بلند می شود
با خنده نگاهش می کنم … دسته جاروی کنار حیاط را بر میدارد که چشمانم درشت می شوند
– همی حالا میرین او خونه ی بی صاحابتون … همونجا دعوا می کنین و بی حیا بازیتونِ در میارین … تا سه میشمارُم … رفتین که رفتین،نرفتین با همی جارو به خاک مصیب سیاه و کبودتون می کنُم … چشم و گوش ای دخترِ هم باز کردین بی حیاها
خاله صغری می آید اعتراض کند که دی آشوب جارو به دست سمتش حرکت می کند
خنده ام حیاط را بر میدارد … دی آشوب تحمل می کرد و تحمل و می کرد و تحمل می کرد اما یک دفعه طغیان می کرد … نباید زیاد اذیتش می کردی
فرامرز و خاله صغری سمت درب می روند و من که از خنده سرخ شده ام جلوی دی آشوب را میگیرم که با آن جارو به قول خودش سیاه و کبودشان نکند
از همانجا داد می زند
– دیگه نبینُم بیای اینجا … ورپریده ها بشینین سر زندگیتون دیه … فشارمونه (فشارمنو)هی می برین بالا با ای کاراتون … چشم سفید همینش مونده بیاد اتفاقات تخت خوابشِ تعریف کنه!
قهقهه ام بلند تر می شود و آن دو نفر فرار می کنند
جارو را از دست دی آشوب می گیرم
– دی عصبانی نشو سیت (برات)خوب نی … بیو بشین لب حوض بیو
جارو را سر جایش می گذارم و نگاهم به چای فرامرز می افتد که همه اش را خورده بود … خدا بخیر کند … بلایی سرش نیاید
غرغر های دی آشوب خنده ی ته کشیده ام را دوباره آزاد می کند
– کاش او روز می مردُم ای دخترِ نمی زائیدُم!
________________

راوی:
نگاهِ خان روی چهره ی شاهرخ می چرخد … دست زیر چانه اش زده و تکیه کرده به پشتی در فکر است
شاهرخ از این ده فقط یک نامِ پسر خان بودن را یدک می کشید … حتی لهجه هم نداشت
گویا سنگینی نگاه پدر را احساس می کند که سر می چرخاند سمتش
خان عینکش را از روی چشم بر می دارد
– چطو شده شاهرخ؟
شاهرخ با حالت پرخاشگرانه ای دست روی موهایش می کشد
– امروز دوباره آشوبو دیدم … می دونی چیکار کرد؟ … دوباره انگار جن دیده فرار کرد … بعدشم که این غول تشنِ شهری سر رام قرار گرفت نتونستم برم دنبالش … بخدا قسم اگر نمی گفتی که مقام بالاییه و دستمون زیر سنگشه خونشو می ریختم
غم وجود خان را فرا میگیرد … تک پسرش بدجور شیفته و شیدای نوه ی صدیقه شده! … نوه اش هم مانند خودش ظالم است که نگاه کوچکی نثار قلب عاشق شاهرخش نمی کند
اما جمله ی آخر به همان اندازه پوزخندش را نمایش می دهد … ریختن خون البرز مالک؟ … این بچه زیادی برای خان شدن ساده است
– اذیتش می کنی مگه؟
– من؟ … من اذیتش کنم؟ … پدرِ من میگم دوسش دارم
خان لیوان چایش را برمیدارد و مقداری از آن را درون نعلبکی میریزد
– او دفعه می گفت شالشِ کشیدی!
شاهرخ عصبی حالت نشستنش را از چهارزانو تغییر می دهد و روی دو زانواش می نشیند
– اه بس کنین هی شالشو کشیدی شالشو کشیدی … می خواست بره شالشو گرفتم که نره … دستشو می گرفتم؟ … تا اون ننه ی سلیطه اش شر درست کنه که خانزاده دست دخترمو گرفت!
نمی داند چه می شود اما نعلبکی است که از کنار سرش می گذرد و به دیوار می خورَد … تکه تکه می شود نعلبکی!
شاهرخ با چشمان گشاد شده به تکه های شکسته اش نگاه می کند
صدای پیر و خشن خان به گوشش می رسد
– حرفاتِ مزمزه کن … بعد بریز بیرون … برای بار آخره هشدارِت میدُم شاهرخ … بفهم چه میگی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
15 ساعت قبل

اوه خان رو دی آشوب غیرت داره حتی نمیذاره شاهرخ بهش توهین کنه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
13 ساعت قبل

دی ینی چی؟
دِی آشوب؟
چطوریه؟
چقدر صغرا چیزههه🤣🤣🤣🤣🤣🤣
توقعم از خاله صغرا یه زنه ۶۵ ساله بود

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
12 ساعت قبل

دی یعنی مادر به زبان لری هم به مادر میگن دی

تارا فرهادی
پاسخ به  خواننده رمان
11 ساعت قبل

نه عزیزم تو زبان لری دی یعنی خواهر
دا یعنی مادر

تارا فرهادی
پاسخ به  Sahel Mehrad
10 ساعت قبل

آره عزیزم😊

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ساعت قبل

طرف ما میگن دی

Setareh Sh
Setareh.sh
13 ساعت قبل

وووووش چه بلایی این خاله صغرا مث این دخترای ۱۴ساله میمونه ازبس نازداره😍😍❤️❤️
دی آشوبم چه گنگه😎💪خوب زد فرامرز و صغرا رو شتک شون کردا😂🤣
دستت طلا دختر عالی بود پارتت🌹😍❤️ خسته نباشی ساحلی 😍🙏

تارا فرهادی
11 ساعت قبل

بخدا این صغرا دو روز دیگه قهر میکنه میاد میگم فرامرز بهم دست نمیزنه حالا ببین کی گفتم این خط این نشون😂😂😂🤣🤣🤣
این خان ام پدر و پسری عاشق آشوب و دی آشوبن که😂😂
خسته نباشی ساحل عزیزم قلمت مانا که انقدر واقعی و طبیعی مینویسی انگار واقعا من تو داستان حضور دارم انقدر غرق خوندن میشم😍😍🥰❤️

Batool
Batool
11 ساعت قبل

وایییی خاله اصغرو ترکیدم خدا فرامرز بیچاره خیلی دلم براش سوخت 🤣🤣دی آشوب خوب کاری کردی دوای هر دردی جارو 😂😂😂
ای جانم غیرت خانو برم جووونم 🤩🤩😁🤣
ممنون ساحل جون عالی بود

Batool
Batool
پاسخ به  Sahel Mehrad
9 ساعت قبل

اره بخدا همینطوره کلا فرامرز جون تو باغ اصلا
نیست🤣🤣
جا البرز جون که محفوظ هیچکی نمیتونه بش برسه ولی خوب امشب که خان رو صفحه ی سنت می‌درخشه تا ببینم فردا نوبت کی باشه😁😅😂😂

آخرین ویرایش 9 ساعت قبل توسط Batool
نازنین
نازنین
11 ساعت قبل

وووی خدا ای خانمون هم که دلباخته ی دی آشوبه خدا بخیر کنه😉 خدا قوت ساحل جان بخدا حالمون بااین رمانت خوب میشه 💐….اوف آقا فرا هم که کافور رو خورد الان کلا عقیم میشه بازم خاله میاد قهر که عقیم شده این دفعه میگه آتیشش خاموش خاموش شده😂😂😂😂😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  Sahel Mehrad
10 ساعت قبل

والا این خاله زیادی پررو تشریف داره واقعا هم اینو میگه😂😂😂😂😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  Sahel Mehrad
10 ساعت قبل

آفرین همچین می‌شوره پهنش می‌کنه رو بند خشک شه 😂😂البرز دست همه ی بی حیا ها رو از پشت بسته…وای یاد وقتی که مچ شاهرخ رو گرفت میفتم میمیرم از خنده تو اون موقعیت حرص میخورد که بلد نیستن لب بگیرن😂😂تهش هم خط لبخندمون میزنه بیرون هزینه بوتاکسمون رو تو باید بدی ها😂🤭

مائده بالانی
9 ساعت قبل

خیلی چرت شده
بعد از چند روز پارت گذاری پارت تایید نمیشه.
دلیلش هم نمی‌گن.
من میخواستم رمان جدیدم این‌جا شروع کنم
با این اوصاف بهتره کوچ کنم برم پیش لیلا
اعصابم هیستریک‌شدش😕

مائده بالانی
پاسخ به  Sahel Mehrad
8 ساعت قبل

رو مخ ترین چیز انجمن
همین سانسوره.
گل گفتی.
یک ابزار محبت ساده رو هم باید خیلی با مراقبت شرح بدی.

مائده بالانی
9 ساعت قبل

ساحل جان خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x