رمان قَراوُل پارت ۲
پوکر نگاهم می کند
– هر هر و مرض … ما اگه شانس داشتیم اسممون شمسی بود
خنده ام شدید تر می شود و مرضیه خودش را سخت گرفته که نخندد … این دختر باعث می شد که این ده کوچک برایم تنگ به نظر نرسد
– آشوب نخند انقدر اَه
بیشتر می خندم
– مرضی از کنار یکیشون رد شدم چنان بوی خوبی میداد که نگو … از اون بو خارجکیا که انگلیسیا میدن سه برابر خوش بو تر بود
بالاخره ردیف دندان هایش معلوم می شود
– بخوره تو سرشون بوی خوب شکمباره های چاق!
از خنده سرخ می شوم دیگر … حرف هایش همه حق بود ،خیلی تپل بودند آن مرد های کت و شلواری با کراوات های رنگ و وارنگ
موسیقی ساز جنوبی بلند و بلند تر می شود و همه کِل و سوت زنان حرکات موزون خود را شروع می کنند
رقص! … رقصیدن با آشوب پیوند ناگسستنی دارد … رقص عربی را که دیگر از بر بودم … رقصیدن حس خوبی می داد به من … یک حس رهایی … حس می کنم فارغ از این روستای کوچک درون شهری بزرگ زندگی می کنم … درس می خوانم … کار می کنم
مرضیه دستم را می کشد به سمت جمع رقاصان
– حداقل بریم برقصیم
هول کرده دست روی دستش می گذارم
– مختلطه!
می کشد و زورش زیاد است لعنتی و من ناچار همراهش می شوم
– وای آشوب باز این محرم و نامحرم و مختلط و درد و مرضو نیار وسط اَه … عادی مثل این همه آدم می رقصیم دیگه
از پشت به شانه اش می کوبم
– بی حیایی دیگه کاریت نمیشه کرد … تو می دونی من می رقصم دیگه نمیفهمم چیکار می کنم
دستم را بین جمع رقصنده ها رها می کند و خودش شروع می کند به پیچ دادن موزون بدنش
با چشم و ابرو من را که مستاصل روبه رویش ایستاده ام را هم دعوت می کند
بیخیال! … بگذار برقصم! … همین یک شب است دیگر!
شروع می کنم و مرضیه جیغ می کشد
– اوووووههه
عضو های بدنم همزمان با ریتم و به زیباترین شکل ممکن حرکت می کنند
پیچ و تاب یک کمر باریک … حرکت پاها و دست ها به حرفه ای ترین حالت
شال منجق دوزی شده ی عربی که چیزی به افتادنش نمانده … گفته بودم وقتی برقصم همه چیز یادم می رود دیگر!
چرخیدنم همانا و چشم در چشم شدنم با یک فرد ناآشنا همانا
کنار همان میز شهری ها! … به چشمانم نگاه می کند و به چشمانش نگاه می کنم
هیکل تنومندی که درون یک کت و شلوار راه راهِ مشکی رنگ دیده می شود … چشمان سیاهی که سیاهیشان می بلعد
نگاهش حوالی کمرم می چرخد و من سریع رو میگیرم … خدای من!
این دیگر چه بود؟ … توهم بود؟ واقعی بود؟ چه بود؟ … تیزی نگاهش گویی کمرم را سوراخ کرده که بی حرف مرضیه را رها می کنم از بین جماعت رقصنده خارج می شوم
دستم بی اختیار گلویم را لمس می کند … داغ است … گر گرفته ام!
این لعنتی که بود دیگر؟ … نکند … نکند آن بوی تلخ که مشامم را به بازی گرفت متعلق به آن مرد باشد؟
وای خدای من وای !
گرم است … هوا خیلی گرم است … سریع با دست خودم را باد میزنم و جایی که ایستاده ام کوچک ترین دیدی به آن میزِ نحس ندارد
خدا بکشدت مرضیه!
هیز نگاهم کرد؟ … نه! … نمی دانم یک نوع نگاه جدیدی بود … از آنها که فقط می خواهی به تماشایت ادامه بدهد
کسی تکانم می دهد و سریع سمتش بر می گردم
– آشو … هی آشو … چرا جواب نمیدی دختر صد بار صدات زدم … چت شد یهو؟
کلافه شال قهوه ای سنگ کاری شده ام را مرتب می کنم و از گردنم فاصله می دهم … گفته بودم هوا ناگهان خیلی گرم شد؟
– یکی بد نگاهم کرد … اومدم کنار!
بد نگاهم کرد؟ … این دیگر چه چرت و پرتی بود که گفتم؟
– کی؟
عصبی پرخاش می کنم
– وای مرضی نمی دونم ولم کن … می خوام برم توالت
بدون ایستادن برای گرفتن پاسخی دامنم را بالا می گیرم و سمت دروازه حرکت می کنم
اینجا که نمیشد توالت رفت … یک دستشویی درون حیاط قطعا میان آن همه جمعیت جای مناسبی برای وارد شدن یک خانم نبود
باید به خانه خودمان بروم
همانطور که دامنم را بالا گرفته ام تک تک کنان سمت خانه ی بغلی که متعلق به خودم و مادر بزرگ است می روم که ناگهان دستم از پشت کشیده می شود … با این فکر که مرضیه است سمتش بر می گردم اما مرضیه کجا و این اجنبی کجا … یک مرد است … از آن کله زرد های انگلیسی
– بله؟
انقدر اینجا اطراق کرده اند که دیگر زبانمان را هم ازبراند
– مادمازل خیلی زیبا هست!
بی توجه بر می گردم که بروم … باز دستم را می کشد و جلو می آید
– امشب پیش من باش لیدی
می ترسم و گامی عقب می روم
– نمی خوام … برو کنار از سر راهم
نزدیک تر می شود و قلب من تند تند می زند
همه مشغول عروسی بودند و کسی این بیرون نبود
– چشمات … چشمات زیباست … با من بیا!
پرخاش می کنم و بدنم را محکم عقب می کشم
– نمی خوام گفتم حالیت نمیشه؟ … از سر راهم برو کنار
ذات این اجنبی ها اینگونه است که بار اول خواهش می کنند … بار دوم دستور می دهند و بار سوم زورشان را به رخ می کشند
دستش بالا می رود و من با ترس چشم می بندم و اگر بازویم درون مشتش نبود هزار بار فرار کرده بودم
ضربه ای به صورتم زده نمی شود و به جایش یک صدای دورگه شنیده می شود
– می کِشیش عقب یا بشکنمش برات؟
چشمانم ناگهان باز می شود و چه بینم؟ … همان … همان لعنتی است که خیره نگاهم کرد! … از نزدیک چقدر … چقدر جذاب تر است … حتی جذاب ترین مردی است که به عمرم دیده ام!
من تماما چشم شده ام و این مرد جدید را نگاه می کنم ولی او تیز و برنده نگاهش به مستشار انگلیسی است
چنان مچ دستش را فشار داده که از درد بازویم را رها می کند و من عقب می روم
گویا دستش را می پیچاند که صدای بدی از دهان مرد خارج می شود
– ولت که کردم … میگی گوه خوردم و فرار می کنی … اوکی؟
خدایا چقدر قدش بلند است … اصلا چقدر صدایش مردانه است
اینها از تو بعید است آشوب چه می گویی؟
دستش را بیشتر فشار می دهد مستشار انگلیسی با آن لهجه ی درب و داغانش می گوید
– گوه خوردم … آخ … دستم را ول کن ایرانی
از جلوی من کنار می رود و اشاره می کند
– به من نه … به خانم بگو! … یالا اجنبی!
سر پایین می اندازد مستشار
– گوه خوردم
– بلند تر … نشنید
بلند تر می گوید و من نمی دانم چکار کنم واقعا
– گوه خوردم خانم
دست و پاهایم به لرزش افتاده … مگر چند بار در این روستا کسی به خاطرم یک مستشار انگلیسی را به معذرت خواهی واداشت؟ … اصلا مگر چند بار چنین مردی دیده ام؟ … هرکه باشد تحت تاثیر قرار میگیرد خب
– حالا فرار کن!
مستشار که دستش رها شده با سرعت می رود و من میمانم و حرفی که ندارم بزنم و او!
سرتا پایم را رَسَد می کند
– دست زد بهت؟
این دیگر چه لحنی است؟ … انگار سال هاست همدیگر را می شناسیم که انقدر راحت و بی پرده حرف می زند
– نه!
– پرسیدم که اگه دست زد بهت برم دنبالش و بشکنم دستشو
دامن لباس زیر چنگ دستانم در حال له شدن است
– مچکرم ازتون
می خواهم راهم را بکشم و بروم که متاسفانه پاشنه ی کفش یاری نمی کند و با زانو روی زمین می افتم
وای آشوب وای! … در بدترین زمان بدترین سوتی هارا می دهی احمق!
می خواهم گریه کنم حقیقتش … برای زانویم که درد گرفته نه برای سوتیِ احمقانه ام
در نظرش دست و پا چلفتی به نظر می رسم قطعا!
می خواهم بلند شوم که قامتش روی به رویم می نشیند
– ببینمت … خوبی؟
دست روی زمین می گذارم و می خواهم بلند شوم
– خوبم چیزی نیست
درد مچ پایم آنقدر زیاد است که حتی نمی توانم بلند شوم … بهتر از این نمی شود دیگر!
– بُلُف به چشمات نمیاد … کجات درد می کنه؟
لطفا بگویید دست از سر من بردارد من جنبه ندارم … این چه راحتی است که با من دارد آخر؟
چشمانم از نظرش زیبا آمده؟
– هیچ جام گفتم که خوبم
تلاش دیگری برای بلند شدن می کنم و این بار مچ پایم چنان تیر می کشد که ناله ی ریزی ناخودآگاه از دهانم خارج می شود
دست پر از رگ های برآمده اش دامن لباسم را بالا می زند که سریع دامنم را میگیرم
زبانم بند آمده
– چچیکار می کنی؟
– نمی خورمت می خوام ببینم کجات مشکل داره که نمی تونی بلند شی … وردار دستتو
مرسی ساحل جون😍خیلی خوشگله رمانت❤️😍🌹دیدی گفتم که البرز کراش تر و آدم حسابی تر از سرداره 😍🌹❤️ یه عدد البرز لدفن😍🤤
فداااا❤❤
چطوری دلت میاد به سردار بگی ناحسابی آخه😭😂❤
نه عشقم ❤️😂نگفتم سردارناحسابیه فقط یه ذره عصبیه که امیدوارم دیگه البرز عصبی نباشه🤣😍🤤
خب البرز وارد میشود .منتظرم ببینم چی پیش میاد ممنون ساحل جان ولی هیشکی سردار نمیشه
یس
البرز که جنتلمن تره بیچاره😂