نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۳۳

4.5
(28)

جوابش را نمی دهم و زیر آرنج طاهره را می گیرم تا کمک کنم بلند شود
طاهره از نگاه خندان و شر البرز خجالت زده زمین را نگاه می کند
ماجد بفهمد حواسم به نامزدش نبوده حتما صدایش در می آید
– الان بیداری؟ … حواسم بهت نباشه؟
نیم حواسم به طاهره است و نیم دیگر به اویی که کنارم دست در جیب ایستاده … چقدر صبورانه رفتار می کرد … اگر ماجد بود الان آنچنان هولِمان می کرد که خودم هم زمین می خوردم
– بیدارم بیدارم
چیزی نمانده به خانه … فکرم درگیر است … درگیر مردی که گویا شوهرِ قلابی ام شده … مانند محافظ ها پشت سرم می آید … پشت سر من و طاهره نه ها … فقط پشت سر من است!
خاله صغری گفته بود داماد آرزوهایش است؟ … من تا به حال در ذهنم همسری برای خودم انتخاب نکرده بودم … گاهی فکرش به ذهنم خطور می کرد ها … اما یک بی حیا خرج خودم می کردم و جای آن،اهداف آینده ام را در مغزم می پروراندم!
ناگهان چیزی به ذهنم می رسد … نمیشد گوش های طاهره را ببندم؟
– شما چند سالتونه؟
بازهم شما شده بود برایم … همان چند باری که نامش ناخودآگاه بر زبانم آمده بود و مفرد صدایش می زدم به فنایمان داد
تای ابرویش بالا می رود و کمی نزدیک تر به من راه می رود
– مال و خریدی دیگه … الان به فکر آپشناش افتادی؟
نجوا می کند … جوری که طاهره نشنود … خصوصی بود حرف هایمان؟
سر و کله زدن با او؟ … زیادی جذاب به نظر می رسید
آهسته می گویم … مانند خودش
– پس گرفته نمیشه یعنی؟
بُعدِ مهربان و مردم دارم هیچ توجهی به طاهره ندارد … اینکه نکند از پچ پچ هایمان ناراحت شود هم حتی در ذهنم نمی گنجد
فقط تک خنده ی مردانه ی اوست که گوشم را نوازش می کند
– پس که … گرفته میشه … منتها تو عمرا پس بدی گربه خانُم!
اعتماد به نفسش ذاتی زیادی بالا بود یا من با رفتارم اینگونه اش کرده بودم؟
– یه سوال فقط پرسیدم … فقط خواستم بدونم چند سالتونه … همین!
– ۲۸ … پسند شدیم؟
۸ سال اختلاف سن داشتیم! … زیاد نیست … کم هم نیست … مناسب است
۲۸ سال برای او سن کمی بود … بیشتر می خورد
بی حرف راهم را ادامه می دهم … طاهره هم با لبخند خبیثی زمین را نگاه می کند … نکند حرف هایمان را شنیده؟
چیز بدی که نگفتیم … گفتیم؟
به درب خانه می رسیم … منتظر می ماند تا داخل شویم … حقیقتا از این اخلاق هایش خیلی خوشم می آمد!
طاهره خداحافظیِ کوتاهی می کند و داخل می شود
رو می کنم سمت هیکل بزرگش
– مچکرم از همراهیتون … خداحافظ!
نمی دانم چرا تا به او می رسیدم ناخودآگاه لفظ قلم می شد بیانم؟
داخل حیاط نشده ام که آرنجم از روی لباس گرفته می شود
یک نگاهم به دستم است و یک نگاهم به او
– زرنگ شدی گربه … سن مارو دراوردی خودت هیچی؟
لبخندی بر لب هایم می نشیند ‌… همان اول می گفت سنم را بگویم دیگر
– بیست!
لب هایم می جنبد … کاش آرنجم را رها کند … یا حتی نگاهش را از روی صورت گلگونم بردارد!
چشمانش تیز می چرخند روی صورتم … می چرخند و می چرخند … سرانجام یک جا متوقف می شوند … درست … روی لب های از هم باز شده ام
سریع سرم را پایین می اندازد … زور میزنم تا آرنجم را از او بگیرم
در سکوت من تلاش برای رهایی می کنم و او رهایم نمی کند
لحن صدایش … تغییر می کند … زنگ دار می شود … پر از خش … یک حالت خمارگونه
– نامزد بازی نداریم؟ … در حد خوردن آشی که دهنمونو سوخت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
وانیا
5 ساعت قبل

نامزد بازی هم میخواد آقا 🤭✨

مائده بالانی
4 ساعت قبل

واییی چه قشنگ‌بود.
ولی چقدر پر روعه این آقا البرز. این آشوب هم ساده است گیر چه کسی افتاده.
عاشقش نشه یک وقت!

تنها
تنها
3 ساعت قبل

آخرش البرز خوب اومد خخخ
انشاالله پایان داستان خوش باشه چون واقعا آشوب گناه داره
پارت زیبایی بود ساحل جون

نازنین
نازنین
1 ساعت قبل

بمیرم بچم چه مظلومانه گفت نامزد بازی میخواد راست میگه دیگه آش نخورد دهنش سوخت حداقل یکم آش بخوره دیگه😂😂😂😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ساعت قبل

گفتم به البرز نمیاد اینا رو برسونه خودش دست خالی برگرده😂

Back to top button
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x