رمان قَراوُل پارت ۳۴
سر پایین می اندازم … خدا لعنت کند این شیطان را که نمی دانم چرا هر ثانیه بیشتر در جلدم می رود … هر مرد دیگری بود الان بدم می آمد … اما … حتی از بویِ توتونِ این لعنتی هم خوشم می آید
صدای جیغِ طاهره می آید و بدنم بی اختیار عقب می پرد … باز چه اتفاقی برایش افتاد؟
– وای فکر کنم دوباره افتاد … من میرم دیگه شبتون بخیر آقا البرز!
ثانیه ای درنگ میشد مساوی با خود باختگی ام … پس در صدم ثانیه درب را روی هم می گذارم و اجازه نمی دهم حتی خداحافظی کند
وای خدایا … چرا اینطور رفتار کردم؟ … مانند دخترانِ بی دست و پا که تا یک جنس مخالف می بینند خودشان را گم می کنند
جیغ بلند تر طاهره صدای جیغ خودم را هم در می آورد
– چطو شدی طاهر؟ … خدایا این چه اوضاعیه دیگه!
__________________________
با سری پایین سبد درون دستم را می فشارم … معذبم … احساس می کنم همه ی اینهایی که کنار اسکله ایستاده اند تا ماهی بخرند،من را در آن وضعیت عصف ناک دیده اند … حتی دیگر نقابِ آویزدارم را هم نزده ام … یک نقاب ساده
– آشوب … هی آشوب
با صدا زدن های صنم از فکر های صد من یک غازم خارج می شوم … وای … او دیگر اینجا چه می خواست؟ … نمیشد یک روز جای ماهی غذای دیگری بخورد؟
– بله؟ … خاله صنم!
با ادا و اصول خودش را باد می زند
– سی چه (برای چی) می ترسی؟ … می خواستُم حال دی آشوبِ بپرسُم … چطوره بهتره؟
آخ دی آشوبم! … او روی تخت هاسپیتال افتاده و من اینجا از این می ترسم که لمس شدنم توسط یک مرد غریبه لو برود
– از ای می پرسی؟ … ای عفریته مگه به ننه ی پیرشم فکر می کنه؟
نبض دارم؟ … گمان نکنم … سر ها همه بر می گردند سمت کوکب … از نگاهش شرارت می پاشید … شرارت هم نه … انگار کینه می پاشید
زبانم نمی تواند حرکت کند … نمی توانم کلمه ای بگویم … اما کوکب بلبل زبان زبان است!
– ای مشغول بی حیاییشه … کی وقت می کنه به او پیرزن فکر کنه؟
سبد سقوط می کند از دستم … ماهی هایم روی ماسه ها می ریزند … نگاه ها دارند نفسم را قطع می کنند
– چه میگی کوکب؟ … زبونتِ گاز بگیر زن … او آشوبه حواست هس؟
جلو می آید … نزدیک می شود به منی که علائم حیاتی ندارم … چقدر بی وجود بود … چقدر چندش آور
نگاهش لرزش دستم را بیشتر و بیشتر می کند … کاش می توانستم ذره ای مانند نامم باشم … ذره ای آشوب باشم … نمیشد … من همیشه همین دخترک گوشه گیر و بی زبان بودم
– چه میگُم ها؟ … بگو سی شون (براشون)… بگو … تو که کم مونده بری تو کاباره کار کنی چشم آبی
زانو هایم دیگر توان ندارند … توان ندارند و به ملاقات ماسه ها می روند … سقوط می کنم کنار ماهی هایی که با ذوق خریده بودم و حالا میان ماسه ها گلی شده بودند … اگر دی آشوب بود پوستش را می کند ... اگر او بود نمی گذاشت آبروی منِ بیچاره به این راحتی برود … دخترکش بودم … دخترک سر به هوایی که هوای مرد شهری به سرش زده بود
– دهنتِ ببنددددا
صدای … صدای خان است … همان صلابت … همان غرور و همان نفوذ
– گر یک کلام دیگه از دهنت دربیا … زبونتِ از حلقومت بیرون می کشُم کوکب
دست هایم ماسه های نرم را چنگ می زنند … خان هم آمد … خوب شد دیگر نه؟ … همگی با هم می توانستند به نوه ی صدیقه انگ کاباره ای بزنند!
هول می کند کوکب … نمی خواهد ساکت شود
– ولی خان … ای دختره …
فریاد پر صلابت خان دریا را هم طوفانی می کند گویی … از من …دفاع می کند؟
– گفتُم زبونتِ از حلقومت بیرون می کشُم … پس دهنتِ ببند
عبایم پر از ماسه است … صدای موج می آید فقط … نه صدای《ماهی دارُم … ماهیِ تازه صید》 … و نه حتی صدای سفارش ماهی … ولی صدای کوکب همچنان می آید
– سکوت کنُم؟ … می دونید چه کرده خان؟ … می دونید؟ … نمی دونید … فقط چون نوه ی صدیقه ست می خواید ازش دفاع کنید
نمی فهمم حرف هایش را … اصلا نمی فهمم خان چرا باید به خاطر نوه ی دی آشوب بودن از من حمایت کند … فقط ساحل و دریا و همه ی این انسان ها دور سرم می چرخند … ماهی هایم هم … به من گفت کاباره ای؟
خان را عصبانی می کند … برای اولین بار از او خوشم می آید … از خانی که دستور می دهد کوکب را با کشیدن موهایش،کشان کشان روی ماسه ها ببرند
به به بالاخره قراول 😍🔥
دلم براش تنگ شده بود🥲❤️
خوبه خان هواش رو داره😉😊 خداقوت گلی
خان محض رضای خدا موش نمیگیره
سلامت باشی خانوووم❤️
هعی نازی کجایی
یهو غیب شدن همه
تا نبودم میگفتن لیلا بیمعرفته و فلان
الان که اومدم هیچکدومشون نیستن
دمت گرم دخترر چه ذهن داریی
شاهکار می افرینیی
موفق باشییی
وااای مچکرم که❤️
بوس بهتت
به سلامتی آشوب برگشت جای آرام و سردار امشب خیلی خالی بود خوبه که این رمان جایگزینش هست ممنون ساحلی