رمان قَراوُل پارت ۳۶
نگاه حیرانم می چرخد سمت سیاوش … او هم رنگ به رخسار ندارد … چه شد؟
– خیلی خب … می تونی بری!
به درک … هرچه شده باشد،به درک … یک پا دارم و ۱۰ تای دیگر قرض می گیرم و با آخرین سرعت می دوم … دامن عبای مشکی ام را بالا گرفته ام و می دوم
نکند بلایی سر البرز بیاورد؟ … البرز!
از کی برایم اول شخص شده؟ … نامش را صدا می زنم … درباره اش نگرانم … گمانم درونم آتشفشانی دارد فوران می کند … آتشفشانی به نام احمقی آمیخته با بی حیایی
او که نمی ترسید … دیگر آنقدر می شناسمش که بدانم از مظفرخان نمی ترسد … او حتی نزدیک بود شاهرخ را درون حوض خفه کند … دوباره یادش می افتم و میانِ این ترسیدن ها اکلیل از چشمانم تراوش می شود … ایهاالناس خب جذاب است کارهایش … نیست؟
کاش یکی پشت کله ام می زد و می گفت دخترکِ خل کم مانده بود جلوی خان سکته ی مغزی کنی … چمیدانم اصلا کوکب بی آبرویت کرد … تو داری به جذاب بودنِ آن بیخیالِ عالم فکر می کنی؟
با نفس نفس درب خانه ی خاله صغری را می کوبم … صدای جیغ و داد هایش می آید
– ممد ایقد زهرا رو اذیت نکو … بخدا با ای دمپایی سیاه و کبودت می کنُم
بیشتر می کوبم و محکم تر … دب گشوده می شود و قامتِ چادر به کمر بسته اش نمایان
– اومدُممم اومدُم … آشوب … سلام عزیزُم … بیا تو
عرق روی پیشانی ام را پاک می کنم و پا داخل می گذارم
– وایسا ببینُم … گریه کردی؟
مگر میشد این چشمانی که رگه های قرمزش فریادِ گریه می دهند را ساکت کرد؟
– خاله بیو داخل … سیت(برات)میگُم
درب را روی هم می گذارد و ترسیده نزدیکم می شود … روی سکوی ایوان می نشینم
– همه فهمیدن خاله … امرو کوکب توی اسکله سی(برای)همه گفت … خان اومد ساکتش کرد … خیلی زن بی وجودیه خاله … اصلا مو یه کاری هم کردُم او دید … چطور می تونه ایقد راحت آبروی یه نفرِ ببره؟
تمام حرف های دلم را خالی می کنم … کنار خاله صغری بودم … او همیشه پشتم بود … نهایتِ اعتراضم به هرچیزی میشد چوقولی کردن نزد عزیزانم
کنارم روی سکو می نشیند و متفکر چانه اش را می خارد
– که اینطو …
مغموم سری تکان می کنم … خدا لعنتت ک … نکند البرز!
کاش سر خودم را محکم به سکو بکوبم … بمیرم از این خفت … من جدی جدی از آن لعنتی داشت خوشم می آمد!
ناگهانی خاله صغری بلند می شود
– آشوب بلن شو … بلن شو
چادر را از دور کمر باز می کند و آن را سر می کند
– چه کار می خوای بکنی خاله؟
دستم را سریع می کشد که به دنبالش راه می افتم
– میریم خونه ی صنم
خانه ی صنم برای چه؟ … کاش برای من هم توضیح دهد
– صنم خونه اش نیست … تو اسکله بود
– حالا دیگه رسیده خونه اش … تند تر بیو دختر
زن فرز و بسیار چابکی بود … آنقدر که من نمی توانم پا به پایش بدوم
– چرا خو؟ … سی موهم(برای منم)بگو
تند تر می دود و من هم ناچار سرعتم را بیشتر می کنم … چشمم می افتد به صنمی که از رو به رو می آید … خوش شانس بودیم؟
خاله صغری می ایستد و لبخند پر از ابهامی بر لب دارد
– شانسِ ببین … خودش داره میا بیفته توی تور … گوش کن چشم آبی … صنم کیه؟ … کلاغ خبرچین … اگر او بفهمه که تو و البرز محرمین یعنی چه؟
مات می مانم و زمزمه ای از لبم در می رود
– یعنی کل ده می فهمن!
بشکنی جلوی صورتم می زند و لبخندش عمیق تر می شود … ترسناک شده بود
– آفرین … لبخند بزن رسید
مقهور به پارت ۷ رسید
https://t.me/romanmaghhoor
بچه ها هر نظری راجب مقهور دارید اینجا می شنوم
گلم من تلگرام ندارم وبنابه دلایلی نمی تونم نصبش کنم ،خیلی هم ناراحتم😭😞😞 چون نمی تونم رمان جدیدت رو دنبال کنم ای کاش تواین سایت پارت گزاری می کردیش
دقیقا
وای جدی؟🥲
خب پس من اینجا هم قرار میدم اون رمان رو ولی دو یا سه روز یک بار پارت گذاری میشه و اینکه توی تلگرام میشه عکس و کلیپ و خیلی چیزای دیگه هم فرستاد برای همین اونجا پارت گذاری رو انجام میدم.مثلا دارم یه تیزر با صدای خود شخصیت ها درست می کنم و خب اینجا نمیشه به اشتراک گذاشت
ولی به عشق شما اینجا هم می ذارم🥹❤️
الهی فدات شم 🥰😘😘😘😘😘
🥹🫀
قربونت برم که انقد ماهی😍🤗🤍
خدا نکنه🫀🫂
موفق باشی قشنگم
🫀
عجب بلبشویی شد 🤕
صغری هم داره بیشتر بهش دامن میزنه😂
فک به البرز هم باید کافور بدن 😂
البرز مثل فرامرز نیست از وسط نصفش می کنه😂😂
نه بابا آقامون جنتلمنه😂😎😈
وای وای صغری چه اعجوبه ای بوده فکر کردم فقط بلده کافور به خورد شوهرش بده😂
کارش درسته😂😂
خیلی زیبا با کلمات بازی میکنی ساحل جان
ممنون عزیزم❤️