رمان قَراوُل پارت ۴۳
پلک هایش هی می پرد … یا خدا دوباره مشکلی برایش پیش نیاید؟
نفس هایش تند می شود و من دیگر نمی توانم سر جایم بنشینم و نزدیک می شوم … دست هایش را می گیرم
– دِی؟ … دِی خوبی؟
نگاه خاله صغری از من هم نگران تر است
دی آشوب دستم را پس می زند … چشم هایش را بسته … گویا خودش را کنترل می کند که پوستمان را نکند
– دقیقشِ سیم(برام)بگو … دقیق آشوب … دقیق!
_______________________________
– خیلی خو … ای جریان که تموم بشه … همه چیِ تموم می کنیم … فقط یه هفته نبودُم … ببین چه کردین شما دوتا
دارد برنامه ریزی می کند برای آینده … همه چیز را تمام کنیم؟ … من … من که نمی خواهم تمام شود
می دانم چه بی عقلیِ بزرگی کرده ام … می دانم قلب بی نوا دارد مخالف می نوازد … دارد غلط می نوازد … اما ریتم ساز زدنش دست من نیست
– چشم!
این چشم از هزاران نه گفتن بیشتر مخالفت می کند … نمی خواهم از مرد جدا شوم
مسخره است … خیلی مسخره است اما من او را دقیقا شبیه همان شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدم می بینم … مردِ نترسِ بلند قدی که بیش از حد در نگاهم جذاب بود
خاله صغری و رُک بودن هایش اولین بار حرف دل من را می زنند
– ولی دِی … ندیدیش … آقائه آقا … شبیه مردای شهنشاهیه
چشم غره ی دی آشوب لبخند بی حیایم را جمع می کند
– بس کو … ای تفکرات خوتِ(خودتو)به ای دخترم میدی آخرش
لازم نبود تفرکاتش را به من بدهد که … من خودم دیوانه شده بودم و تمام
دی آشوب در فکر فرو رفته … انگار که در افکارش می ترسد از چیزی
– خان فهمیده؟
سری تکان می دهم و بیشتر و بیشتر نگاهش هراسان می شود و من تمام و کمال توضیح می دهم
– نمی دونُم چرا تا فهمید یهو گیج و گنگ شد … مو فکر می کردُم بازخواستُم کنه … ولی هیچی سیم(برام)نگفت … نمی دونُم چش شد اصلا
حرفِ چهره ی دی آشوب را نمی فهمم … از چیزی رنج می برد … از یک چیز که بی مربوط به خان نیست
حرف های کوکب در ذهنم پر رنگ می شوند:《چون نوه ی صدیقهس ازش دفاع می کنی!》
ذهنم قد نمی دهد … اما دی آشوب استرس داد … من حس می کنم
نام خان را که می شنود چهره اش در هم می رود … حرف از او که می شود ضربان قلبش نامنظم می شود … و زمانی که او به دیدارش میآید یا راهیِ هاسپیتال می شود یا یک شبانه روز از سر درد می نالد
نمی فهمیدم!
_______________________________
مرضیه هیجان زده دست زیر چانه می برد
– وای وای … یعنی همین چن وقتی که من نبودم تو باید یه مرد شهری رو ببوسی … کوکب ببینه … مجبور شی محرمش بشی و از همه مهم تر … عاشقش بشیییی
محکم دست روی دهانش می گذارم … رسوای عالم بود مرضیه
– یواش همه فهمیدن
ذوق زده همچنان نگاه می کند و من دست از روی دهانش بر می دارم … غمگین بر می گردم و نگاه می دوزم به رو به رو
– چه فایده داره
– وا … یعنی چی چه فایده داره … دختر تو جدی جدی عاشق شدی می فهمی؟
مانند دخترک های بی جنبه شده ام … همان هایی که مسخره ی شان می کردم که خودشان را آویزان مرد ها می کنند
– مرضی بهت میگم اون اصلا منو نمی بینه … یعنی … چمیدونم انگار من براش یه دختر بچهم
قیافه اش کج و کوله می شود
– وا … مگه خودت نگفتی می خواست ببوست؟ … مگه مردا هر زنی می بینن میگیرن بوسش می کنن؟ … یا مثلا یه کسی که تو ذهنشون یه دختر بچهس می بوسن؟
او درک نمی کند … او که رفتار های البرز را ندیده … از عمق بیخیالی و بی توجهی اش که خبر ندارد
– همه چیز براش بچه بازیه … تو نمی شناسیش مرضی
ناله ی خسته ای از دهانم خارج می شود
– اون بهم هیچ توجهی نداره … نمی بینه منو!
رد نگاه مرضیه تغییر می کند … یک خباثتِ ترسناک در نگاهش ظهور می کند
– خیلی خب … پس یه کاری بکن که ببیندت!
رمان مقهور به پارت ۳۹ رسید
https://t.me/+2fpRo47NiZcxYTg0
یه مشاور دیگه واسه آشوب پیدا شد 😅
آره😂