رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۱۲
هزار و یک ، هزار و دو ، هزار و سه ، هزار و چهار ، هزار و پنج ، هزار و شش ، هزار و هفت ، هزار و هشت ، هزار و نُه و ….
(ولی مواظب باش ، هر قدمی برمیداری پشت سرتم نگاه کن ….. ببین هارلی تو بهای کاری رو که کردی ، میپردازی ، اندازه همون ، خون عزیزم رو ریختی ، خون عزیزت رو میریزم ….)
حرف های آرکا کلمه به کلمه در سرم تکرار میشد و همین نمیذاشت تمرکز کنم ….
سرم رو با شتاب از آب بیرون اوردم ….
و با آنتونی مواجه شدم… پوفففففف
چقدر رو مخهههه ، چرا یذره مثل آرتا نیست ، فقط سرکار همدیگرو میبینیم … که البته من دوست بیشتر آرتا رو بیینم ولی مگه آنتونی میزارههه …
هارلی – مگه قرارمون فردا شب نبود ؟؟؟ با آرتا ؟؟
آنتونی – باشه حالا نمیخواد روی اسم آرتاااا تاکید کنی ، میگم بیاد …
هارلی – خب الان دقیقا برای چی اومدی اینجا ؟؟
آنتونی – امروز صبح کجا رفتی ؟؟
از لبه استخر خودم رو بالا کشیدم و نشستم ، اخمی به نشانه فکر کردن روی صورتم نشست …
هارلی – اممم ، بیرون ؟!
آنتونی – کجا ؟؟
هارلی – اهااااا ، حتما میخوای به این برسی که بهت رسوندن من امروز کجا بودم ، ولی میشه دقیقا بگی اون فرد کی بوده حداقل آدما اطرافم رو بشناسم ؟؟؟
آنتونی – ارشام
خنده تلخی کردم و فاتحه ارشام رو تو دلم خوندم …
– هارلی – بدبخت شد که بیچاره !
بعد از کی تا حالا ادمای من ادمای تو شدن ؟!
کُتش رو دراوردم و روی صندلی سالن انداخت…
آنتونی – از وقتی که قرار گذاشتیم با هماهنگی هم کار انجام بدیم … ولی با کاری که امروز کردی ، قرارمون رو نادیده گرفتی ….
صداش رو بالا تر برد و از حالت ریلکس دراومد …
آنتونی – میدونی با این کارات بیشتر اونو تحریک میکنی ؟؟؟؟
برعکس آنتونی ، آرامش صدام رو حفظ کردم و جوابش رو دادم …
هارلی – خودت میفهمی داری درباره کی حرف میزنی ؟؟؟ درباره آرکا ، همونی که پسرش تو سوله ما کشته شد ، توی درگیری که ما یا بهتره بگم تو مقصرش بودی ! اون لازم به تحریک کردن نداره …
دستی به دیوار سالن کشید …
برای اینکه بره و بیشتر از این روزمو خراب نکنه حرفمو ادامه دادم …
– الانم توی خونه من ، سر من داد و بیداد نکن اون بخاطره چی ؟؟؟
بخاطر کاری که خودم صلاح دیدم درسته ؟؟؟
ببین نه تو و نه آرتا و نه هیچکدومتون حق ندارین به من بگین چیکار کنم یا بخواید حرکات منو زیر نظر بگیرید ….
فکر کنم زیادی آتیشی شدم ، توی زندگیم بیشترین چیزی که منو عصبانی میکنه اینه که ادما عین چیزی که گفتم رو انجام ندن دوم این که بخوان بهم دستور بدن ، چیکار کنم ، چیکار نکنم …
آنتونی – اوکی اوکی ، خوب بهمون یادآوری کردی که برای تو کار میکنیم و بیشتر شراکتمون مال توعه ، اوکیه
با سر حرفشو تایید کردم …
درحال خارج شدن از سالن بود که با خونسردی قرار فردا شب رو یادآوری کردم …
هارلی – قرارمون فردا شب یادت نره با آرتاااا ( ادای آنتونی رو درمیارم)
حتما بگی بیادا
حرصشو دراوردم …
آنتونی – واقعا در هیچ صورت نمیتونم درکت کنم …
کلا …. هیچی ولش کن .
ادامه حرفش واضح بودم دوباره میخواست بهم بگه تو خاصی و فلانی و بیساری ، ولی خب چند دفعه باهاش حسابی دعوا کردم ، دیگه خودش میدونه رابطمون در چه حد باید باشه ….
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
فردا شب ….
لباسم رو از کاور بیرون اوردم …
دو تیکه بودن ، دامن کوتاه و نیم تنه که یقه اش از پشت گره میخورد …
صورتم با دیدنش مچاله شد ، اخه ادمی که ۲۴ ساعته روز رو مشکی میپوشه چجوری یدفعه بره تو فاز صورتی ؟؟؟
زیپ کاور و بستم و یکی از همین مدل مشکی رو پوشیدم ….
امشب قرار بود آرتا بیاد …. از دیروز تا حالا هیجان امشبو داشتم ، پیشنهاد خیلی خوبی بود …
اصلا کلا هم یادم رفت برم یه درسی به ارشام بدم ، فعلا میخواست امشب رو رویایی بگذرونم …
گفته بودم تمام خدمه برن برای همین وقتی صدای زنگ در سالن به صدا در اومد ،خودم برای باز کردن درب رفتم …..
نظرتو بنویس برام 🙂😍💜