رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی ) پارت ۱
به نام خداوند آگاه به همه چیز 🌸
دوستان لازم است اشاره شود ، مکالمات در این داستان به انگلیسی هست فقط در متن به صورت فارسی نوشته شده …
****
سریع وسایلش را جمع کرد و از اتاق بیرون زد .
آرتا راست میگفت برای وضعیت او اینجا بهتر از مشاوره های خصوصی بود.
اینجا هرچند آدمای نرمال نداشت ولی حداقل آنها تظاهر نمی کردند ، خودشان بودند و شاید خیلی هاشون هم دوستانی بودند که میشد به آنها اعتماد کرد . آنها مهربون بودند ولی بعضی هاشون هم خیلی اوضاع بدی داشتند و از بخش آنها جدا بودند .
بخش او بخش جالبی بود ، برعکس تصورش جایی نبود که آدم ها جیغ و داد بزنند یا سعی کنند خودشون را هرجور شده خلاص کنند . آنها فقط به اینجا آمده بوند تا از مشکلاتشون دور باشند ، تا اتفاقاتی که براشون افتاده رو هضم کنند یا شاید بعضی ها هم مثل او باید بعضی اتفاقات رو ساده تر نگاه میکردند تا به فکر خودکشی نیوفتند .
اتفاقاتی عجیب در این چندماه براش افتاده بود ولی با این حال همه رو فراموش کرد جلوی در تیمارستان خاک کرد.
بدون خداحافظی از همه ، آنجا را ترک کرد ، روزی که او را به آنجا بردند با خودش عهد کرد وقتی بیرون اومد اولین کاری که کند آرتا را تا مرگ ببرد .
اما الان شاید از دست او عصبانی باشد ولی از چند ماهی که در آنجا بود راضی بود .
با قدم های محکم و مثل همیشه مغرورانه وسط نیویورک بدون هدف راه میرفت.
هیچکدام از اتفاقات رو فراموش نکرده بود ، برای مشاوره آنجا فقط مهم بود که فکر خودکشی و البته کشتن دیگران رو از سرش بیرون کند.
اما شاید این چندماه وقت خوبی برای فکر کردن و جمع و جور کردن خودش بود …
《هارلی :
انقدر راه رفتم که پاهایم دیگر توانش را از دست داده ، تاکسی گرفتم و بقیه راه را با آن رفتم .
جلوی عمارت که رسیدم مطمئن بودم کسی منتظرم نیست حتی آرتا ! 》
انگشتش را روی در گذاشت و با شناسایی اثر انگشت در عمارت باز شد و وارد حیاطی با شکوه شد . خودش هم از دیدن این عمارت بزرگ دلش شاد شد . شاید فقط دیدن موفقیت هایی که بدست اورده میتونه اون رو شاد کنه ، ولی بعضی وقت ها انقدر حالش بد میشد که حتی آنها را هم نمی دید .
چند ساعت گذشت …
تا الان باید آرتا میومد و حرف های کلیشه ای را شروع میکرد و خبری نبود …
《هارلی :
آخر خسته شدم ، با تیپ دارکی سوار پارچتام شدم و زدم بیرون .
جلوی عمارت آرتا که رسیدم یه مشت آدم جمع شده بودند …
بیشترشون آدمای آرتا بودند ، بقیشون هم …
سریع سرم را چرخوندم و ماشین رو عقب کشیدم تا کسی منو نبیند . 》
اخمی کرد و با دقت و تعجب نگاه میکرد ، نمیدانست ادمای آنتونی اونجا چیکار می کنند ،
اصلا معلوم نبود اونجا چخبر بود !
از ماشین پیاده شد و نفسشو حبس کرد
باید اعتماد به نفس قدیمشو جمع میکرد و اون حالت سرد و بی احساسش رو روی چهره اش نمایان میکرد .
سال ها با این حالت و سیاستی که از پدرش یاد گرفته بود زندگی کرده بود برای همین به اینجا رسیده بود .
《هارلی :
عینک آفتابی را زدم و جلو رفتم .
اون همه ادم انقدر حواسشون پرت بود که متوجه من نشدند
معلوم نبود چخبر است که همه انقدر پریشون و عصبانی هستن .
چند نفری که انگار فقط بهشون پست نگهبانی داده بودند جلوی در خیلی خونسرد ایستاده بودند ، تازه متوجه آنها شدم .
هنوز آنقدری نزدیک نبودم که مرا ببینند .
داشتم جلوتر میرفتم که دستی روی شونم قرار گرفت ….
قشنگه 👏💞
😘❤