رمان مثل خون در رگ های من پارت ۱
( رزا )
با حسرت چشم دوختم به پنجره ی کوچکی که توی انبار بود…هوا بهاری بودو بارون میبارید، من از بچه گی عاشق بارون بودم! کاش میشد میرفتم بیرونو…توی بارون راه میرفتم…
ولی من اینجا زندانی بودم…
شاید..تا اخره عمرم باید اینجا میموندم، باید تحمل میکردم..بخاطرِ کارن!
فکر کنم ۲ ماهی بود که اینجا زندانی بودم…
همشم تقصیر بی عقلی های کارن بود!
هیچ وقت اون روزو یادم نمیره……
فلش بک:
چشمامو باز کردم..صبح شده بود
از جام بلند شدمو تختمو ردیف کردم، به سمت دستشویی رفتم…….
اومدم بیرون و رفتم توی سالن…
همه بیدار شده بودن….
رزا_سلاممممم
الهه_سلام دخترگلم..صبحت بخیر
رزا_ممنون…
چطوری نیلو؟؟
نیلو_خوبمم
اراد_به به خاله ی خوشکلم… صبح افتابی تون بخیر باشه
منو اراد زیاد تفاوت سنی نداشتیم! اراد خواهرزاده ی من میشد، یعنی بچه نیلوفر و علی..
نیلو وقتی۱۲سالش بود عاشق علی میشه و باهاش ازدواج میکنه…اون موقعه علی ۱۵سالش بود…
اولش خانواده ها مخالف بودن، چون هردوشون سن کمی داشتن..ولی اونا بیخیال ماجرا نشدنو…با کلی اصرار و…باهم ازدواج کردن…اون موقعه من توی شکم مامانم بودمممم
خداروشکر هردوشون هنوز که هنوزه همو عاشقانه دوست دارن…
وقتی من ۳ سالم بود اراد بدنیا اومدو شد همبازی من…
همیشه اراد خونه ی ما بود و بامن بازی میکرد…
اون موقعه اصلابهمون نمیخورد خاله و خواهرزاده باشیم!
حتی الانم بعضیا فکر میکنن اراد نامزد منه…
چون اراد خیلی هیکلیه و به هیکلی که داره، بهش میخوره از من خیلی بزرگتر باشه…
رزا_پس کارن کجاست؟؟
اولین بچه ی مامان و بابام نیلو بود بعدش کارن و بعدشم من..که البته ناخواسته بودم…یعنی اضافی بودم، چون مامانم یهویی باردار شد!
فرید_نمیدونم…صبح گفت میره بیرون کار داره….
(فرید و الهه مامان بابای رزا هستن)
الهه_الهی مادرش براش بمیره…
نیلو_وای مامان…تروخدا دوباره شروع نکن!
الهه_دلم برای بچم میسوزه…
علی_مامان جان
چرا دلت میسوزه؟ کارن که دیگه بزرگ شده…بچه که نیست
مامان سرشو انداخت پایین…
اراد_رزا امروز بریم بیرون؟؟؟
رزا_اره بریممم
اراد_خب صبحونه بخور بریم یکم خرید کنیم…
رزا_اوکیییی
بعد از خوردن صبحونه…
رفتم اتاقمو لباسامو با یه لباس لَش که طرح های سفید و سیاه داشت عوض کردم، شلوار تنگمم پوشیدم مو رفتم جلوی ایینه موهامو شونه زدمو بافتم
موهام خیلی فر های ریز داشت و تا پایین باس*نم میرسید…به قول اراد شبیه سیم تلفن بود!
بعد از اینکه بافتمشون یه باندانای سفید و سیاه گذاشتم سرم…
کرم پودرمو گرفتمو زدم…
ابروهامو مرتب کردمو یه ذره سایه ی سفید زدم…خط چشم کشیدمو ریمل هم زدم
به لبابم بالم لب کشیدم…
گوشیمو ورداشتمو رفتم از اتاق بیرون
اراد_یه موقعه ندوزدنت!
رزا_نترس…نمیدوزدن…
سواره ماشین شدیمو به راه افتادیم…
اراد جلوی یه پاساژ خرید نگهداشت…پیاده شدیمو اول رفتیم کفش فروشی…من یه پاشنه بلند خریدمو با یه کتونی
ارادم برای خودش کتونی خرید
از مغازه اومدیم بیرون، چشمم خورد به مغازه ی لوازم ارایشی…
رزا_اراد تو همینجاها باش من برم لوازم ارایشی بخرم بیام
اراد_من میرم تو این لباس فروشیه…
رزا_اوکی
رفتم تو مغازه…
یه چندتا وسیله که نداشتمو خریدمو اومدم بیرون…
با چشمام دنبال اراد میگشتم که یکی از پشت دستمال روی صورتم گرفت و بیهوش شدم!
چشمامو که باز کردم…تو یه انباری بودم! خیلی احساس تشنه گی میکردم…
رفتم دم درش
با دستام محکم میکوبیدم به در و کمک میخواستم…
رزا_کمککک…اینجا کجاست منو اوردین…کمکککک
یه مرده اومدو درو باز کرد
_چته؟ چرا اینقدر سرو صدا راه میندازی؟
رزا_شما کی هستین؟؟
واسه چی منو گرفتین؟؟؟
_گمشو تو
رزا_هوی…حرف دهنتو بفهم!
منو هول داد که به شِدَت بدی به زمین برخورد کردم…
از درد دستم، تا تونستم جیغ زدم…
یه پسر جوون اومد منو تو بغل خودش گرفت…
نمیشناختمش!
_چیشد؟؟؟ الهی دستت بشکنه شعبون
شعبون_خب چیکار کنم اقا؟؟ رو مخ بود
_چون رو مخت بود باید هولش میدادی؟
خوبی خانوم؟؟ خانوومم
رزا_خو..بم..
دستم…دستم دردمیکنه
_اروم باش…
به زور بلندم کردو منو گرفت تو بغلش…
رفتیم تو یه اتاق..
منو گذاشت روی تخت…
_صبرکن
الان به یکی میگم بیاد دستتو خوب کنه
رزا_شما کی هستین؟؟ واسه چی منو گرفتین؟
جوابی نداد!
رزا_اقا با شمام…
_هیراد…
رزا_چیی؟؟
_اسمم هیراده
رزا_من اسمتونو نخواستم
هیراد_نگران نباش
من نمیزارم اسیبی بهت برسه…به موقعه، همه چیزو بهت میگم!
همون پسری که اسمش هیراد بود رفت بیرونو با یه سینی برگشت…
توی سینی غذا بود با دوغ
هیراد_اینو بخورین..
رزا_ممنون…اما تا بهم همه چیزو نگین لب به این غذا نمیزنم!
هیراد پوفی کرد و نفسش روبیرون فرستاد…
رفت دم اتاقش و درو قفل کرد…
اومد سمت من و روی یه صندلی که کنارِ تخت بود نشست…
هیراد_ببین…
من پلیسم…
اینجایی که تو هستی کاخِ اسکندره… اینجا خونه ی قاچاق چیا و…..
برادره تو…کارن
از اسکندر پول گرفت تا بره امریکا…اسکندرم پولو داد قرار شد تا یک سال بعد کارن این پولو برگردونه…ولی نداد
ما هرچی دنبال کارن گشتیم نبود و پیداش نکردیم
ادرسی هم ازش نداشتیم
بعده یک سال به سختی ادرسه خونتون رو پیدا کردیم
قرار بر این شد تورو بدوزدیم، تا شاید کارن اون پولو برگردونه
باورم نمیشد داره چی میگه!
کارن میخواست بره امریکا؟؟ برای چی؟؟ چرا حرفی به ما نزد!
رزا_چی میگی؟ برادره من که نمیخواست جایی بره
هیراد_میخواست بره…
رزا_امکان نداره….
تو مگه نمیگی پلیسی؟ پس چرا منو دزدیدی؟
هیراد_من پلیس مخفی ام…
امار میبرم…
ولی اینا نمیدونن…یه جورایی الان من توی ماموریتم…
( اینم رمان جدیدی که گفتم…😉
منتظره نظر های قشنگتون هستم
امیدوارم دوستش داشته باشینو حمایتم کنین💚)
عالی بوددددددد🤩
پارت میخواممممممم🥲
خوشحالم که خوشت اومده
شنبه میزارم
وایییییییییی
شنبه خیلی دیره سحر
همین الان بزارررر من پارت میخوام
درجه یک👌👍
خداروشکر که خوشت اومده..مرسی گلم💙
اوه رمان جدید😯
موفق باشی نویسنده جان🤗
مرسی عزیزدلم
من دیروز اینجا عضو شدم بعد رمان ارباب عمارت رو دیدم…شروع کردم به خوندش
خیلی قشنگ بودددد تازه امروز تمومش کردم
واقعا که خیلی زیبا بود
این رمانتم خیلی خوبه..خوشم اومد😉🙃
چه خوب که خوشت اومده
رمان باحالیه
موفق باشی 🌹
ممنونم عزیزم🤍
چقدر قشنگگگ بودددد ایووولللل بهت چقدر عالیه این رمان دوست داشتم 😍💫