نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مرد مشکی من

رمان مرد مشکی من part. 10

4.5
(62)

چشامامو ریز کردم یعنی واقعا میخواست بخوابه
وجی: نه ساعت ۱شب میخواد برقصه برات
از خداش هم باشه بخواد برای من بدنشو تکون بده

با تصور رقصش ریز خندیدم یبار که پارتی رفته بودیم تانگو رقصیدیم البته انقد آقا و متین میرقصد که ی ثانیه هم نتونستم نیشم رو شل کنم

ناراحت عاحی کشیدم کلی وقت بود کسی پارتی نمیگرفت دلم لک زده بود برای یه خوش گذرونی با صدای نفس های آرمین ابرو ایی بالا انداختم چقدر زود خوابش برد

پتو ایی آوردم رو پاهاش انداختم شلوارش جوری تنگ بود که من جای اون داشتم خفه میشدم لامپو خاموش کردم سمت اتاق رفتم لباسامو با تاپ شلوارک عوض کردم لامپو خاموش کردم خمیازه ایی کشیدم خودمو رو تخت پرت کردم بالشتمو تو بغل گرفتم

اولا که میخواستم بیام اینجا مامانم کلی غر میزد که گرمه هوا اونجا چجور میخوای دووم بیاری یا دوست داری سیاه شی که میخوای بری و از این کصشرا ولی مگه من کوتا میومدم؟ انقدی مراقب پوستم بودم که دوست نداشتم سبزه بشم
خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم با آب و هواش اخت شدم شاید تو این بیست سال تنها خوشحالیم این بود که اینجا قبول شدم یجوری انگار کاش از اول همینجا بزرگ میشدم.. حاضر بودم تا آخر عمر گرما بکشم ولی از اینجا دور نشم اما زندگی هیچ وقت طبق میلم پیش نرفت اگه زودتر میومدم اینجا ذوقم بیشتر بود تا الان

از این چیزا بگذرم شهر قشنگی بود مخصوصا شب هاش کنار دریا.. کوچه هاش فقط برای قدم زدن های دونفره بود یه فضای خاصی داشت..
وقتی بعد از کلی قدم زدن میرسی به کوچه بن بست که رو دیوارش نوشته ی عاشقونه هست یه حسی به آدم القا میکنه سردرگم میشی بین وجود داشتن عشق یا نداشتن!یعنی آدمی هست که عاشق باشه و به عشقش رسیده باشه؟صد درصد جوابم نه بود تو نسلی هستیم که عشق معنا نداره هرچی هست سرتاپا هوسه چند ماهه هست کلی آدم تو دنیا هست که به عشقون نرسیدن و با یکی دیگه ازدواج کردن جوابشون هم این هست قسمت نشد برسیم خسته از انتظار مجبور شدیم با یکی دیکه ازدواج کنیم!
عاشق واقعی حتی اگه هزار سالم بگذره نمیتونه کسی رو جای عشقش ببینه اگه بهم نرسیدن حتمی یکیشون نخواسته قسمت یه چیز الکیه! اگه کسی بخوادت کل دنیام که متحد بشن جلوشون می ایسته سختی هاش رو به جون میخره تا به عشقش برسه.. چیز مسخره ایی هست قسمت.. به نخواستنشون میگن قسمت!

پوفی کشیدم  کلی صدف های ریز و درشت جمع کرده بودم تو ی جعبه آبی رنگ گذاشته بودم مثل یه چیز مهم نگهشون داشته بودم

~~~

آرمین

استاد: هفته بعد طرح داریم یه تور چند روزه

کتابمو بستم گوش سپردم به حرفای استاد یکی از پسرای مزه پرون با خنده گفت: استاد نمیشه ی تور کویر بریم مغزمون باز شه؟

با حرفش کلاس از خنده ترکید هر کسی یه چیزی میگفت
+تو دیگه مغزت باز نمیشه کویر بری بسته تر میشه
+کاش دخترای سال اولی هم باشن
+باید تو گینس ثبت کنن دانشگاه معماری رو میخان ببرن کویر!

تو سکوت نظارگر چرندیاتشون بودم کصشر گفتناشون حد نداشت میگفتند و میخندیدن
استاد با خنده اخمی کرد رو تخته کوبید
+ساکت باشین حرف مهمی دارم

کلاس غرق سکوت شد پامو رو پام انداختم استاد پشت میز نشست عینکشو از چشماش بیرون آورد با جدیدت شروع کرد به حرف زدن

+شرکت راهین میخواد سرمایه گذاری کنه تو زمین کیش ی طرح گردشگری تفریحی میخواد..  دانشگاه ما و یکی از دانشگاهای تهران انتخاب شدند برای طرح دادند بین این همه دانشجو فقط یک طرح شانس انتخاب شدن داره.. قیمت زیادی برای طرح انتخاب شده در نظر گرفتند

به چشمای تک تک مون نگاه کرد از جاش بلند شد کیفشو رو کولش انداخت ادامه داد

+این رو یه مسابقه بدونین مغزتون رو باز نگه دارین دوست ندارم تلاش هام بی نتیجه باشه.. تورمون به کیش هست ی سفر سه روزه میریم اون مکان رو بازدید میکنیم فقط یک هفته فرصت دارید بعد از پایان بازدید طرح ارائه بدید هزینه های کل این سفر به عهده شرکت هلین هست.. خسته نباشید

با خسته نباشید استاد کیفمو رو کولم انداختم از کلاس بیرون رفتم کل پچ پچ ها در مورد تور بود خیلی به خودشون زحمت دادن یک هفته فرصت دادن قهوایی گرفتم رو صندلی سلف نشستم

قلوپی خوردم نگاهی سرسری به اطراف انداختم با دیدن مبینا که با ذوق سمتم می دویید ابروایی بالا انداختم خودشو بهم رسوند
+وای کلی هیجان دارم برای هفته بعد

با دست اشاره ایی به صندلی کردم
_بشین حالا

چشم غره ایی بهم رفت قهومو از دستم کشید کلشو یجا سر کشید سری از تاسف تکون دادم
_بچه سرما میخوری ها

با صورت درهم لیوان رو پایین گذاشت
+ این کوفتی ها چیه میخوری حالم بهم خورد

_این مال من بود که تو خوردیشا

بی خیال شونه ایی بالا انداخت گوشیشو از کیفش بیرون کشید با روشن کردنش سمت من گرفتش زل زدم به صفحه گوشیش

+شرکت هلین دومین شرکت بزرگ تو تهرانه هست… یه شعبه اصلی تو تهران داره و شعبه دومش هم تو دوبی.. چیز جالبش اینکه که افراد یک زمینی دراختیار اینا میزارن اینام هم طرح ارائه میدن هم ساخت و ساز انجام میدن

زل زدم بهش نفسی گرفت ادامه داد
+اون اولین شرکت بزرگ معماری هم مال خودشون هست یجورای انگار مدیر هلین با هلدینگ سپنتا ی نزدیکی دور دارن

نیشخندی زدم
_نزدیکی دور؟

سری به نشونه اره تکون داد گوشیشو خاموش کرد
+منظورم اینه فامیلن انگار ولی دورن..

+اینا رو تو از کجا فهمیدی

با غرور لبخندی زد مغنعشو صاف کرد
_کل این ساعت رو داشتم درمورد اینا تحقیق میکردم

ذوق و شوقش برا این چیزا بی پایان بود دستمو دورهم فشردم زل زدم بهش هوفی کشید

+ببینم تو چرا اصن هیجان نداری.. این اولین باره که از دانشگاه ما..

پریدم وسط حرفش
_این دومین باره که دانشگاه ما انتخاب شده

چشاش گشاد شد متعجب لب زد
+واقعا؟؟ دفعه قبل چی شد؟؟ طرح کی انتخاب شد؟

چهرش شبیه علامت سوال بود زل زده بود به دهنم بی اهمیت کیفمو برداشتم از جام بلند شدم
_من شرکت نکردم

پوکر تکیه داد به صندلی
+غیر از این میگفتی باید تعجب میکردم

نخودی خندیدم
_من برم کلاس فعلا

سری تکون داد راه کلاس رو پیش گرفتم با سنگینی نگاهی چشام به امیر خورد اخمی کردم جای مشتام رو صورتش جا خوش کرده بود با نفرت بهم زل زده بود حالم از اکیپشون بهم میخورد دوست دختراشون رو بهم پاس میدادن یه طورایی از دست مالی هم استفاده میکردن
دوست دخترای منم باکره نبودن ولی هرچی بود با من که بودن با کس دیگه ایی لاس نمیزدن

با وردوم به کلاس نگاه ها بهم جلب شد دوباره سرو صداها بالا رفت رو اولین صندلی نشستم نگاهی به ساعتم کردم دو دقیقه مونده بود تا شروع کلاس پامو رو پام انداختم کل کلاس اکیپ بودن همو میشناختن
با هیچکس گرم نگرفته بودم تو این چندسال همین کافی بود تا دخترا جذبم بشن تنها رفیق من مبینا بود سعی کردم تو این دوسال مثل ی رفیق باشم براش مثل ی بردار پشتش باشم هیچ وقت نگاهم جز این بهش نبوده

+سلام

از فکر ببرون اومدم نگاهی به سمت راستم کردم خیره شدم به دختری که سلام کرده بود نگاهمو ازش گرفتم وقتی دید چیزی نمیگم بادش خالی شد که خودشو کشوند سمتم

+میگم تو جزوه جلسه پیش رو داری؟

زل زدم بهش چشاش از صد فرسخی داد میزد لنزه سری به نشونه نه تکون دادم لبای ژل زدشو گاز گرفت قیافش توهم رفت
+اهان یادم نبود تو جلسه پیش نبودی

اخمی کردم نگاه ازش گرفتم خارکصه وقتی میدونی نبودم کرم تو کونت میموله میپرسی باز.. با ورود استاد به کلاس مهر سکوت به لباش خورد ترجیح دادم ذهنییتمو پیش خودم نگه دارم

~~~

دستی تو موهام کشیدم استاد هاشمی ی ریز نکته میگفت  تند تند مشغول نوشتن بودم وقتای که نکته میگفت فرداش حتمی بود کوییز گرفتنش با نشستنش رو صندلی نفس راحتی کشیدم

خوردکار رو روی دسته میز گذاشتم با خسته نباشیدش بچه ها نفسشون رو بیرون دادن ولی با شنیدن کوییز فردا داد همشون در اومد در کسری از ثانیه بچها از کلاس بیرون رفتند حکم زندان داشت اینجا براشون

مشغول جمع کردن وسایلم شدم دسته کیفمو گرفتم قدم بردشتم سمت در یهو جسمی به وسایلام خورد چون کیف شل تو دستم بود وسایلام پخش زمین شد خودمو ثابت نگه داشتم سکندری نخورم

با اعصبانیت زل زدم به همون دختره با تته پته ساختگی هینی کشید
+وای ببخشید عجله داشتم ندیدمت

بعد خم شد جلوم مشغول جمع کردن وسایلم شد مانتوش بالا رفته بود طوری خم شده بود جلوم از زیر ساپورت نازکش هم میشد چاک باسنش رو دید

زیرخوابی که داد بزنه بگه میخام بدم ارزش کردن نداره حیف کیرم که تو خیسی این بخاد بره

یهو صاف ایستاد کیفمو جلوم گرفت زل زد تو چشمای بی حسم با لبخند لب زد
+مثل این فیلما شد فقط انگار برا ما بجا جزوه..

کیفمو از دستش کشیدم جامو نو عوض کردم کوبوندمش به دیوار صورتش از درد تو هم رفته بود اخی گفت ضربان قلبش از ترس تند تند میزد بازومو رو گلوش فشردم پوزخندی زدم از بالا تا پایینشو نگاه انداختم تو صورتش غریدم

_جنده بازیات برا من جواب نمیده یجا دیگه تور هرزگیت رو پهن کن

صورتش رنگ باخت دستای سردش  روی بازوم گذاشت
+معلوم هست چی داری میگی

فشار دستم رو بیشتر کردم شمرده تو لنز های عسلیش لب زدم
_آرمین به دست خورده بقیه انگشت هم نمیزنه

+اوه ببین کسی که دم از ناموس میزنه تا حلقوم تو دهن ناموس یکی دیگس

با حرف امیر از دختره فاصله گرفتم حوصله این یکیو نداشتم با جدیت کیفمو رو کولم انداختم نزدیکش شدم رو لب خودش دوستای آشغال تر از خودش خنده بود

_صورتت جا برا کبودی تازه داره که زر زر هم میکنی

صورتش قرمز شد تخته سینه ایی بهم کوبید
+اره جا برا کبودی داره اونم کبودی هایی که رفیقت برام بزاره

ادامه دارد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

selvina

‌ ‌ ‌اینکه بدونی کجا باید رها کنی،هنر بزرگیه. ‌️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x