نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مرد مشکی من

رمان مرد مشکی من part. 7

3.9
(59)

+میدونم خیلی دوست داری باهام وقت بگذرونی.. ولی نمیخوای پیاده شی بعد وقت بگذرونیم؟

گیج نگاهش کردم خیره بیرون شدم روبه رو آپارتمان بودیم با خنده کوبیدم به بازوش

_زرهرمار حالا همچنین گوشت شیرینی هم نیستی هاا

چشماشو ریز کرد به خودش اشاره کرد
+مطمعنی؟

سری به نشونه مثبت تکون دادم با غرور ژستی گرفت دستشو تو موهاش فرو کرد
+اراده کنم جون برام میدن

با حرفش پقی زدم زیر خنده اخمی کرد این ورژن جدید آرمین رو دوست داشتم نمیدونم خورشید از کجا طلوع میکرد که این یهوایی تغییر کرده بود نه به صبحی نه به الان

یهوایی خودشو کشید سمتم موهامو پخش کرد تو صورتم که جیغ فرا آبی کشیدم با خنده عقب رفت

_میخاری ها

هومی کشداری گفت ایشی گفتم با خداحافظی فوری از ماشین پیاده شدم محلت ندادم که حرفی بزنه بدو بدو وارد آپارتمان شدم سمت سرایدار رفتم سلام کوتاهی داددم

با مهربونی لب زد
+سلام دخترم

اب دهنمو غورت دادم
_کلید یدک واحد من رو دارید؟

سری به نشونه تایید تکون داد در کشو رو باز کرد منتظر خیرش شدم که از بین دسته کلیدا یکیشو بیرون کشید سمتم گرفت ازش گرفتم لبخندی زدم تشکر کردم خواستم برم که باحرفش متوقف شدم

+این کلید یدک هس باید پیش من باشه اگه کلیدتو گم کردی باید قفل ساز بیاری

باشه ایی گفتم از کنارش گذشتم

اگه کلید یدک نبود شب باید تو کوچه میخوابیدم گوشی هم نداشتم زنگ به آرمین بزنم

نفس راحتی کشیدم سوار اسانسور شدم خیره گل ها شدم لبخندی زدم

یهو با یاد صبح لبامو گاز گرفتم باور کن بدنش آتیش گرفته.. آخخخ صورتش که کلی خنج زده بودم.. چه نمایشی راه انداختما باید بازیگر میشدم حتما باید اسفند دود میکردم واسه خودم که چشم نخورم

~~~

آرمین

زیر دوش رفتم سرم شدید در میکرد

چشمامو بستم نیاز به استراحت داشتم نمیدونم چقدر زیر دوش بودم با احساس هجوم گرمای زیاد چشمامو باز کردم

اطرافم پر از بخار بود دوشو بستم سمت رختکن رفتم حولمو پوشیدم با بی حالی از حموم بیرون اومدم خودمو رو تخت پرت کردم کل بدنم داغ شده بود چشمامو روهم فشردم شاید از ضعف بود شاید هم از خستگی

با دستای که رو پیشونیم قرار گرفت بزور چشمامو باز کردم تار میدیدم بعد از چند ثانیه مبینا رو دیدم

بالا سرم ایستاده بود با نگرانی نگام میکرد با دیدن چشمای بازم هول شده گفت

+آرمین حالت خوبه

_بهترم

خودم از صدام تعجب کردم حوصله سرماخوردگی رو نداشتم

ناراحت دستشو رو گونم گذاشت یهو عصبی لب زد
+از حموم میای بیرون باید با حوله بخوابی؟ پاشو ببرمت بیمارستان.. پاشو

اخمی کردم تو جام تکونی خوردم بدنم شدید درد میکرد مطمعن بودم ی قدم هم نمیتونستم راه برم

_من خوبم نیاز به دکتر نیست

اخمی کرد سمت کمد رفت خم شد داخلش همزمان دستوری لب زد

+از صب تاحالا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی.. معلومه از دیشب اینجا افتادی اگه من نمی اومدم معلوم نبود چه بلایی سرت میومد.. اصلا میدونی ساعت چنده نه معلومه که نمیدونی اصلا به خودت اهمیت نمیدی.. آرمین انقدر با من لجبازی نکن مثل ادم بلند شو ببرمت دکتر ی سوزن بزنه بهتر شی اینجوری از دانشگات هم عقب میوفتی

باغر حرف میزد خودش هم جواب خودش رو میداد

تو سکوت به حرفاش گوش میدادم با نشنیدن حرفی ازم نگران برگشت سمتم که باهم چشم تو چشم شدیم عصبی لباسی رو برداشت پرت کرد سمتم

دستم انقدر بی جون شده بود که نتونستم بگیرمش خورد تو چشمم با صدای گرفته دادی زدم
+اخخخ

هینی کشید دوید سمتم لباسو از رو صورتم چنگ زد
_آرمین خوبی طوریت شد

بی حال با خشم نگاش کردم که آب دهنشو قورت داد
+باشه خب بیمارستان نمیریم اصلا

بعد هم پشتشو بهم کرد یهو انگار چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم دستشو رو پیشونیم گذاشت
+خداروشکر تب نداری بزار ی لباس پیدا کنم بدم بپوشی

بعد دستشو رو موهاش کشید اخمی کرد
+نم داره یکم باید خشکش کنم

با لبخند زیرپوستی نظاره گره کاراش بودم
یعنی اگه زن هم داشتم انقد بهم اهمیت میداد؟

بی شک حواب سوالم نه بود مبینا با تموم دخترا فرق داشت همه چیزش دوست داشتنی بود

خیره شدم بهش پنجره اتاقو باز کرد سمتم اومد متفکر زل زد به حوله لباسی یهو فوری سمت کمد رفت بعد از چند ثانیه با شلوارک برگشت

+میتونی لباستو بپوشی یا کمکت کنم؟

پوکر زل زدم بهش
_چلاق که نشدم خودم میتونم.. با شیطنت اضاف کردم.. البته اگه خودت دوست داری تنم کنی این یه چیز دیگس

چپ چپ نگام کرد زیر لب گفت
+آره خیلی مشتاقم تنت کنم

چشم غره ایی بهم رفت لباسو رو پام پرت کرد روشو انور کرد آروم از جام بلند شدم شلوارک رو پوشیدم خودمو رو مبل پرت کردم
_پوشیدم

برگشت سمتم با دیدن بالاتنه لختم با اخم نزدیکم شد
+کو لباست پس؟؟ سرماخوردی نمیفهمی باید خودتو بپوشونی

نیشخندی زدم اشاره ایی به افتاب سوزان کردم
_تو این گرما لباس بپوشم

عصبی دستشو به کمرش زد اومد حرفی بزنه که ادامه دادم
_باید کولر هم روشن کنم

انگشتشو به نشونه تهدید بالا اورد
+کم عصبیم کن آرمین یه کاری دست خودم میدما

متعجب نگاش کردم

چیزی نگفتم که بخواد عصبی بشه با اخمای درهم سشوار رو آورد روشنش کرد دستشو تو موهام کرد مشغول خشک کردنشون شد

تازه نگام افتاد به لباساش شلوار لی مشکی جذب مانتو بلند زرد پوشیده بود موهاش هم دم اسبی بالا سرش بسته بود چون پوستش سفید بود همه رنگی بهش میومد

به عانی چشمم به ساعت خورد ۵ عصر بود یعنی از دیشب تاحالا خواب بودم

با تموم شدن کارش با اخم لب زد
+پاشو برو رو تخت یکم استراحت کن

از جام بلند شدم با انگشت اشارم گره ابروهاشو باز کردم
_حرص میخوری شیرت خشک میشه ها

بیخیال شونه ایی بالا انداخت
+شیر خشک موجود هس

لبامو تو هم کشیدم چیزی نگفتم رو تخت دراز کشیدم با بیرون رفتتش به یک نقطه زل زدم

گلوم میسوخت نفسمو کلافه بیرون دادم طولی نکشید که داخل اتاق شد لیوان آب قرصی روبه روم گرفت
_بیا اینو بخور سوپ هم یه خورده دیگه آمادس

ازش گرفتم منتظر نگام کرد قرصو رو تو دهنم گذاشتم قلوپی آب خوردم لیوانو دوباره دستش دادم

انگار که خیالش راحت شده باشه بیرون رفت

عجیب بود گرسنم نبود

حتی بعد از این همه ساعت خواب حس میکردم هنوز خستم چشمامو روهم گذاشتم طولی نکشید که به خواب رفتم

ادامه دارد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

selvina

‌ ‌ ‌اینکه بدونی کجا باید رها کنی،هنر بزرگیه. ‌️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x