رمان مرد مشکی من part. 8
مبینا
قاشقو تو سوپ کردم مزش رو چشیدم صورتم درهم شد
نمک نزده بودم از بین ادویه ها نمکو برداشتم یخورده ریختم
تکیه دادم به کابینت بوش کل خونه رو برداشته بود فقط کاش مثل دفعه قبل بد نشه
سری قبل هم که آرمین مریض شده بود براش سوپ درست کردم خوشش نیومد نه اینکه بد باشه ها نه از سوپ متنفر بود مثل بچه ها که از شربت بدشون میاد
آهی کشیدم صب بعد از اینکه رفتم دانشگاه وسایلامو از امیر گرفتم هرچی به آرمین زنگ میزدم جواب نمیداد تا عصر شد بلاخره دودل سمت خونش اومدم با دیدنش که بی جون رو تخت افتاده بود دلم لرزید معلوم نبود اگه دیر میرسیدم چه بلایی سرش می امد دلم از اون روزش پر بود هنوز ولی حال بدشم دوست نداشتم
با بوی سوختگی که به مشامم خورد هول سمت گاز رفتم تندی خاموشش کردم کاسه ایی برداشتم ی ملاقه ریختم
فک کنم فقط تهش سوخته بود بوی آبلیمو پیچید زیر بینیم بوش که خوب بود از خداش هم باشه بخوره
سینی رو برداشتم سوپ رو گذاشتم قاشق لیوان آب هم کنارش پاورچین پاورچین سمت اتافش رفتم اگه نیاد ببرمش دکتر خیلی دیرتر خوب میشه
با دیدنش که رو تخت خواب بود پاهام از حرکت ایستاد زل زدم بهش بدنش ورزشکاری بود یه چندماهی میشد که باشگاه نمیرفت
بدنش برنزه بود سینش جون میداد روش بخوابی جلو تر رفتم رو گردنش جای مک های عمیق بود اگه الان بیدار بود حتما اذیتم میکرد که دارم دیدش میزنم
آب دهنمو غورت دادم نگاه از بدنش گرفتم سینی رو روی میز کنسول کذاشتم خم شدم روش با نامکن ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم لب زدم
_آرمین.. پاشو یکم از سوپ بخور باز بخواب
با تکونای دستم کم کم چشماشو باز کرد خیره شد بهم چون بهش نزدیک بودم هرم نفسای داغش میخورد به پوستم
گنگ نگام کرد عقب رفتم
_بلند شو درست بشین
چیزی نگفت تکیه داد به بالشت سوپ و قاشقو برداشتم رو تخت نشستم نمیدونم حرف نزدنش رو پای این بزارم که ویندوزش بالا نیومده یا چی..
ظرفو سمتش گزفتم لب زدم
_بت بدم یا می..
+خودم میخورم
با صدای خشدارش که بیشتر از قبل گزفته بود نگران نگاش کردم حس میکردم حالش بدتر شده خودمو سمتش کشیدم چهرش داد میزد حالش خوب نیست ولی داره وانمود میکنه خوبه
دستمو رو پیشونیش گذاشتم داغ بوذ تب داشت خم شدم ظرفو رو زمین گذاشتم نزدیکش شدم
دستمو از گردن تا نافش کشیدم از گرماش بدنم داغ شدم تندی شالمو برداشتم سمت حموم رفتم
شیر آب سرد رو باز کردم با ریختن شدن آب سرد از بالای سرم جیغی زدم تندی از زیر دوش کنار رفتم دوشو بستم شیر آب رو باز کردم شالو تمامن خیس کردم
~~~
آرمین
دهنم خشک شده بود ضعف کرده بودم زل زدم به صورت نگرانش حرکاتشو زیر نظر گرفتم
دستشو رو پیشونیم گذاشت با داغ شدن دستش هول کرده ظرف رو زمین گذاشت دوباره نزدیکم شد چشمم قفل شد توچشای مشکیش
با دستاش رو بدنم به خودم اومدم فوری سمت حموم رفت بی حال چشمامو بستم صدای غارو غور شکمم بلند شده بود با صدای جیغ پلکم پرید با سختی خودمو سمت حموم کشوندم
معلوم نیست چه بلایی سر خودش آورده
با سر پایین افتاده دستم رو روی دستگیره گذاشتم که به سرعت باز شد جسمی تو بغلم فرو رفت قدش تا سینم بود
رنگ پریده نگام کرد از سرو روش آب میچکید با تته پته دستمو گرفت سمت تخت کشوندم
+برا چی بلند شدی از سرت جات
اخمی کردم
_صدای جیغت اومد
چیزی نگفت رو تخت دراز کشیدم با دیدن شال تو دستش ابروایی بالا انداختم نشست رو تخت شالو رو پیشونیم گذاشت فشار داد قطره قطره آب سرد تو موهام و گوشم میرفت
خندهی ایی ریز کردم که معدم درد گرفت
_تختو داری بگا میدی
+مهم الان خودتی نه تخت
لبم مثل ی خط صاف شد لبخندمو خوردم شالو با ظرافت رو نقطه به بقطه بدنم میکشید انقد بدنم داغ بود که سردی رو حس نمیکردم
_مبینا
جونمی زیر لب گفت چشمامو باز کردم که چشم تو چشم شدیم دهن باز کردم حرف بزنم که خم شد روم دستشو رو پیشونیم گذاشت لبخند محوی زد
+ی درجه.. فقط ی درجه تبت پایین اومده
تازه نگام به مانتوش افتاد که جذب بدنش شده بود سینش خود نمایی میکرد چشم از بدنش گرفتم سرمو پایین انداختم دوباره سمت حموم راه افتاد
هربار که شالشو رو بدنم می کشید دوباره سمت حموم میرفت خیسش میکرد رو بدنم میکشید انقد این کارو تکرار کرد که از آتیش درونم کم شد
خسته پلک زد نشست کنارم ظرف سوپ رو روی پاهاش گذاشت دستشو رو پیشونیم گذاشت
+سوپتو که خوردی باید بری حموم وانو آماده میکنم.. میترسم باز تبت بیاد بالا
سری به نشونه نه تکون دادم
_حوصلم نم..
قاشقشو یهو فرو کرد تو دهنم لبخندی رضایت بخش زد
+مگه دسته خودته بچه
با دهن پر لب زدم
_بچه خوابه
چشاش خندید ولی اخم کرد طعم سوپ بی نظیر بود انگار تازه کم کم جون به تنم وارد شد
با قاشق بعدی دهنمو باز کردم محتویاتش رو خوردم با آرامش سوپ رو داد خوردم
ظرف خالی رو روی میز کنسول گذاشت حالم ی خورده بهتر شده بود تکیمو دادم به بالشت خیره شدم به مبینا که خسته رو مبل لش کرده بود چشاش رو بسته بود
_خیلی خوشمزه بود
لبخندی زد هومی کشدارگفت با صدای بم لب زدم
+پاشو لباست رو عوض کن سرما نخوری
با خنده چشماشو باز کرد
_چیه نکنه نمیخای پرستاریم رو بکنی
نیشخندی زدم شونم رو بالا انداختم
+چیزی که زیاده پرستار
به عانی خندش تبدیل شد به اخم پوزخندی زد سمت کمدم رفت
آب دهنم رو غورت دادم لعنت به دهن من که بی موقع باز میشه دل نازک بود نمیشد شوخی باهاش کرد
پشت بهم یهو مانتوش رو کند سوتیین مشکیش تضادی با بدن سفیدش ایجاد کرده بود
تیشرت سبزمو پوشید تو بدنش گم شده بود تا زانوش بود خم شد شلوارش رو درآورد موهاش رو باز کرد ریخت دورش برگشت سمتم وقتی دید دارم نگاش میکنم اخمی کرد بیرون رفت
پوفی کشیدم از جام بلند شدم بهتر از قبل بودم سمت آیینه رفتم موهام نم داشت دستی توشون کشیدم موج فر بلند گرفته بود از اتاق بیرون رفتم
با سرو صدای ظرف سمت آشپزخونه رفتم رو میز با ولع انگشتاشو تو نوتلا کرده بود لیس میزذ صورتش نوتلایی شده بود مثل بچه ها شده بود
لبخندی زدم نزدیکش شدم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت اخم وحشتناکی کرد
انگشتمو دور لبش کشیدم که باعث شد سرشو بلند کنه
_کوتوله ۶٠ سانتی با من قهر کرده
چشماشو تو حدقه چرخوند بی اهمیت بهم دوباره سرشو پایین انداخت دوباره مشغول خوردن شد خم شدم رو تنش سرمو نزدیک گوشش بردم
_بریم شهربازی؟
بعد راست ایستادم انگشتمو مک زدم تا جایی که رد شکلات باقی نمونده بود زل زدم بهش هیچ واکنشی نشون نداد نادیدم گرفته بود
دستمو دور کمرش انداختم رو کولم انداختمش شوکه دستاش رو دور کمرم پیچید یهو جیغ بلندی کشید
+آرمین بزارم زمین.. آرمینننن
نوچی کردم از آشپزخونه بیرون رفتم
_کی قهر بود
کوبید به کمرم با ناز گفت
+گمشو پرستار زیاده که یکی دیگه پرستاریت رو بکنه الانم ولم کن میخام برم خونه
پوکر پاهام از حرکت ایستاد هر وقت قهر میکرد باید کلی خایمالی میکردم تا لباش بخنده آهی کشیدم سرفه ایی الکی کردم با صدای گرفته لب زدم
_حالم بده مبینا اذیتم نکن.. آشتی ؟
با حرف نزدنش محکم کوبیدم به باسنش چون سرو ته بود تیشرت پایین رفته بود باسنش لخت بود از دردش جیغی زد با التماس لب زد
+آییییی .. دردم گرفت کثافت دو سر بزارم زمین الان هرچی خوردم میارم بالا
بی اهمیت به حرفش دوباره کوبیدم به باسنش این بار محکم تر که صداش پیچید حرفم با صدای جیغش گم شد
_کی میاد بریم شهربازی
محکم پاشو تکون داد که محکم تر گرفتمش با عجز گفت
_آرمین ولم کن میام باهات ولم کن فقط
با لبخند زمین گذاشتمش که تندی ازم جدا شد چهرش تو هم رفته بود
+خیلی گاوی
بعدم محکم کوبید تو سینم از سفتی سینم دوباره جیغ کشید
+قهرم قهرم.. قهرم تا همیشه قهرم باهات
بعد دوید سمت پله ها
محکم از پشت کمرشو گرفتم
_چیزی گفتی
تندی سری به نشونه نه تکون داد سری تکون دادم ولش کردم برگشت سمتم اخمی کرد زبونشو بیرون آورد پا به فرار گذاشت
دیوونه ایی زیر لب زمزمه کردم از پشت مثل ی بچه کوچولو درحال دوییدن بود موهاش سیاه بود قشنگ تر از بلوند
هربار که دلش هوس میکرد موهاش رو رنگ کنه منصرفش میکردم با موی مشکی زیبا تر بود
ادامه دارد..
حقیقتش بنظرم شخصیت هات تکلیف خودشون رو نمیدونن
یعنی آرمین سر مبینا غیرتی میشه اما میگه ما دوستیم با هم و این چرت و پرتا
و هیچ خبری از شخصیت های فرعی هم نیست فقط این دو تان ک هی میگن ما باهم دوستیم فقط و حسی نداریم ولی مثل عاشق و معشوقا برخورد میکنن🙄
بعد از ۸ پارت من بشخصه هیچ تصوری از شخصیت مبینا ندارم جز یه دختر لجباز
بنظر باید رو شخصیت پردازیت و علایق شخصیت ها و این ها بیشتر کار کنی
موفق باشی عزیزم
این ۸ پارت فقط دو سه روز از زندگی اونا هست نباید توقع داشته باشید که کل زیرو بم داستانو تو ی پارت خلاصه کنم